the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۸۸ دی ۱۰, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

چشمان تو

پیر که می‌شوی
همه‌ی راه‌ها
به چشمان تو ختم می‌شوند

(این آخرین نوشته‌ی من در سال ۲۰۰۹ بود)

محصولِ ۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

اردوگاه کار اجباری

مدت‌ها بود که در فکر تاسیس یک اردوگاه کار اجباری بودم. تا این‌که از حدود سه ماه پیش مقدمات کار فراهم شد و با کمک چند تن از دوستان شروع به ساخت اردوگاه کردیم. در ساخت این اردوگاه هر کسی هر کمکی که از دست‌اش برمی‌اومد انجام داد و مردونگی رُ تموم کرد در حق ما.

حقیقت عرض می‌کنم، زبان قاصره از بیان محبتی که دوستان در این مدت به من داشتند.

اما نکته‌ی مهمی که در ساخت این اردوگاه وجود داره ایده‌های نویی هست که در اون به‌کار رفته. به عنوان مثال یکی از مشکلاتی که در همه‌ی اردوگاه‌های کار اجباری معمولن وجود داره اینه که کارگرها از زیر کار در می‌رن و به اندازه‌ی کافی کلنگ نمی‌زنند. راه حلی که در وهله‌ی اول به ذهن ما رسید این بود که بر روی همه‌ی کلنگ‌ها یک حس‌گر ارتفاع‌سنج، یک میکروکنترلر و یک فرستنده‌ی کوچیک نصب بشه. روش کار به این صورت بود که با هر بار کلنگ زدن، ارتفاع کلنگ از سطح زمین کم و زیاد می‌شد و ما می‌تونستیم با انجام یک محاسبه‌ی ساده، میزان کارکرد هر کارگر رُ به یک گیرنده‌ی مرکزی بفرستیم. این روش عالی کار می‌کرد و جواب هم می‌داد، اما مشکلی که داشت این بود که اولن حس‌گرهای ارتفاع‌سنج خیلی گرون‌قیمت بودند، خیلی زود بر اثر ضربه‌های کلنگ خراب می‌شدند و به هیچ وجه استفاده از اون‌ها برای اردوگاه صرفه‌ی اقتصادی نداشت. گذشته از این‌ها بحث تحریم هم در میون بود. فروش این سنسورها به ایران ممنوعه و خرید از بازار سیاه هم کار رُ برای ما مشکل‌تر می‌کرد.

پس باید دنبال راه حل دیگه‌ای می‌گشتیم. حدود یک هفته، من و باقی دوستان فکر کردیم، فکر کردیم، شب و روز فکر کردیم تا در نهایت به یک راه حل مناسب دست پیدا کردیم. (البته بعدن فهمیدیم این راه حل زیاد هم مناسب نیست ولی دیگه چون وقت خیلی کم بود دیگه مجبور شدیم از همین راه استفاده کنیم)

روش کار ساده بود. رفتیم و به تعداد کلنگ‌ها سیم‌کارت اعتباری (ایرانسل) خریدیم. و بر روی هر کلنگ یکی نصب کردیم. ایده‌ای که مطرح شده بود این بود که از مرکز کنترل، با همه‌ی کلنگ‌ها در تمام طول روز یک تماس تلفنی دایمی برقرار باشه. هر بار که کلنگ ضربه‌ای به زمین می‌زد، صدای اون ضربه از طریق خط تلفن به یک پردازنده‌ی مرکزی فرستاده می‌شد و اون پردازنده هم بر اساس این‌که این صدا از شماره‌ی کدوم کلنگ ارسال شده، یک عدد به تعداد ضربه‌های اون کلنگ در پایگاه داده‌ای که تهیه کرده بودیم اضافه می‌کرد. اما این روش هم مشکلی داشت و اون این بود که اگر قرار بود از صبح تا غروب آفتاب با هر کلنگ یک تماس تلفنی برقرار باشه هزینه‌ی سرسام‌آوری آخر هر ماه بابت هزینه‌ی هر خط باید پرداخت می‌شد. خوشبختانه این مشکل هم با پیشنهاد یکی از دوستان برطرف شد. ما از مخابرات درخواست کردیم تعداد زیادی تلفن عمومی (سکه‌ای) در اردوگاه نصب کنند تا کارگرها بتونند بعد از ظهر با خانواده‌شون تماس برقرار کنند و درد دل کنند. بعد از این‌که این تلفن‌ها نصب شد ما هر روز صبح با چند سکه‌ی پنج‌زاری که در اختیار داشتیم با کلنگ‌ها تماس می‌گرفتیم و خوش‌بختانه هیچ مشکلی از نظر ارتباطی نداشتیم. البته مسلمه که به اندازه‌ی همه‌ی کارگرها تلفن عمومی نصب نشده بود. اما این مشکل خاصی نبود. ما فقط سیستم رُ برای اون‌ها توضیح دادیم و به‌شون هشدار دادیم که تعداد کلنگ‌هایی که می‌زنند به‌صورت روزانه شمرده می‌شه. هر روز هم آخر وقت تعداد کلنگ‌های دو سه نفر رُ به صورت تصادفی اعلام می‌کردیم تا بدونند قضیه کاملن جدیه و این اردوگاه واقعن با بقیه‌ی اردوگاه‌ها یه فرقی داره!

محصولِ ۱۳۸۸ آذر ۲۲, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

خسته‌ام رفیق

انگار به تمام خواهران بدحجاب شهر من تذکر داده باشم
انگار تمام توپ‌های شهر را من شوتیده باشم
انگار تمام عزیزان شهر را من از دست داده باشم
انگار تمام لامپ‌های اضافی شهر را من خاموش کرده باشم
انگار سال تولد تمام شعرای شهر را من از بر کرده باشم
انگار هرچه فریاد داریم، من بر سر آمریکا کشیده باشم
انگار تمام آفلاین‌های شهر را من گذاشته باشم
انگار تمام پرده‌های شهر را من کشیده باشم
انگار تمام دوستان شهر را من add کرده باشم
انگار تمام copy های شهر را من paste کرده باشم
انگار تمام امیدهای شهر را من ناامید کرده باشم
انگار تمام خسته‌های شهر را من خوابیده باشم
انگار تمام عاشق‌های شهر را من شده باشم
انگار قضای نماز تمام مردگان شهر را من خوانده باشم
انگار شلیک تمام گلوله‌های شهر را من شده باشم
انگار ذهن تمام چاپلوسان شهر را من خوانده باشم
انگار سوخته‌ی تمام غذاهای شهر را من شده باشم
انگار پای تمام پشه‌های شهر را من شکسته باشم
انگار تمام داوران شهر را من توهین کرده باشم
انگار اذان گلدسته‌ی تمام مساجد شهر را من گفته باشم
انگار چشم از تمام خطاهای شهر را من پوشیده باشم
انگار بخت تمام دختران شهر را من باز کرده باشم
انگار لعنت به شانس بد تمام آدم‌های شهر را من فرستاده باشم
انگار فرار از زیر دمپایی تمام سوسک‌های شهر را من کرده باشم
انگار زیر گوش تمام بی‌ادبان شهر من خوابانده باشم
انگار تمام مغزهای شهر را من فرار کرده باشم
انگار تمام روزنامه‌های فردا را امروز خوانده باشم
انگار تمام غنایم احد را من جمع کرده باشم
انگار قافیه‌ی تمام شعرهای شهر را من باخته باشم
انگار جای تمام بچه‌های شهر را من خیس کرده باشم
انگار چکه از تمام شیرهای خراب شهر را من کرده باشم

انگار پاسی از نیمه شب تمام شهر را من گذشته باشم

خسته‌ام رفیق
بدجوری داغونم

تخت جمشید، بیم‌ها و امیدها

همون‌طور که می‌دونید بنای تخت جمشید (پارسه) همین چند سال پیش از زیر خاک در اومده و بخشی از تاریخ و فرهنگ ما ایرانی‌ها شده. حالا چیزی که مسلمه اینه که ما وظیفه داریم به هر شکلی که می‌تونیم از این بنا محافظت کنیم. روش‌های مختلفی برای نگهداری از این بنا وجود داره ولی به‌ترین روش روشیه که این بنا رُ برای سالیان طولانی حفظ کنه تا مثلن هزار سال دیگه هم نسل‌های بعدی ما بتونن به‌ش نگاه کنند و ازش لذت ببرن. حالا من یه پیشنهادی داشتم. علت اینکه این بنا بعد از چند صد سال ان‌قدر سالم به دست ما رسیده اینه که زیر خاک مدفون بوده دیگه. درسته؟ حال ما هم می‌تونیم دوباره زیر خاک دفن‌اش کنیم. می‌شه خیلی راحت از اطراف شیراز خاک جمع کرد ریخت روی خرابه‌های تخت جمشید. می‌دونم که این کار خیلی هزینه داره و ممکنه کمی سخت باشه ولی ارزش‌اش رُ داره و باعث می‌شه نسل‌های بعد از ما نگن عجب اجداد گه و بی‌عرضه‌ای داشتیم و به‌خوبی از ما در تاریخ نام ببرند همون‌طور که ما از مصریان قدیم که اهرام مصر رُ ساختند به نیکی نام می‌بریم. فقط یه نکته‌ای که باید دقت بشه اینه که سر ستون‌ها حتمن باید از زمین بیرون بمونه که بعدن (هزار سال دیگه) برای پیدا کردن دوباره‌ی بنا و از زیر خاک درآوردن‌اش فرزندان‌مون نیاز با کاوش‌های شبانه‌روزی و طاقت‌فرسای باستان‌شناسی نداشته باشند.

محصولِ ۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

هر یک دقیقه، یک اتفاق

متاسفانه یک اتفاقی افتاده که من اون رُ با شما در میون می‌گذارم. ممکنه بگید مگه شما محرم من هستید که می‌گم بله. خواننده‌های این وبلاگ محرم هستند.
نکته اینه که یک آدم دیوانه‌ای پیدا شده که با جستجوی عبارت «نا آرام blogspot هدیه تهرانی» وارد این وبلاگ شده و چهارده دقیقه و بیست و سه ثانیه مشغول بالاپایین کردن وبلاگ شده. این هم عکس‌اش:




من همین چند روز پیش یک مطلب نوشتم و تقدیم هدیه تهرانی کردم. حالا چه کسی ممکنه خبر داشته باشه که یک ناآرام در بلاگسپات یه مطلب درباره‌ی هدیه تهرانی نوشته؟ هیچ کس! جز کسی که این وبلاگ رُ خونده باشه. و کسی که این وبلاگ رُ خونده باشه چرا باید با جستجوی چنین عبارتی به دنبال رسیدن به این وبلاگ باشه؟ می‌گم به‌دنبال رسیدن به این‌جا بوده چون بعد از این‌که رسیده چهارده دقیقه وقت صرف کرده (مگر اینکه گوگل آنالیتیک اشتباه کرده باشه که بعیده).

من آدرس این وبلاگ رُ حداکثر به چهار پنج نفر از کسانی که من رُ‌ می‌شناسند داده‌ام و احتمالن این شخص یکی از آشنایانی هست که اولن خارج از این چهارپنج نفره و تلاش کرده بر اساس شنیده‌هاش دنبال یه چیزهایی بگرده که گویا موفق هم شده.

هرکس این عبارت مسخره رُ برای رسیدن به این وبلاگ سرچ کرده لطفن هرچه زودتر خودش بگه داستان چیه وگرنه من اگر حدس بزنم داستان چی بوده ممکنه هر یک دقیقه یک اتفاق بیافته و دیگه نشه اوضاع همون‌جوری باشه که باید باشه! (اگه الان هدیه این‌جا بود به‌ش می‌گفتم تو برو کنار دخالت نکن خواهش می‌کنم، خودم می‌دونم دارم چی کار می‌کنم)

نکته‌ی آخر اینکه اگر دفعه‌ی بعد خواستی دنبال ناآرام بگردی بدون که باید اون رُ سر هم بنویسی نه جدا. یه ناآرام همیشه سر همه. می‌فهمی؟ سر هم!

و باز هم نکته‌ی آخر اینکه بعضی آدم‌ها هستند که هم‌زمان هم اسکیزوفرنی دارند هم آلزایمر :))

می‌گم نکنه خودم دنبال همچین چیزی گشتم و به این‌جا رسیدم. اصلن یادم نیست :))

من هم الان همیجوری هستم شاید. خودم دنبال وبلاگ خودم می‌گردم. خودم مشغول خوندن وبلاگم می‌شم. خودم به کسی که جستجو کرده شک می‌کنم، فکر می‌کنم دنبالم هستند.

محصولِ ۱۳۸۸ آذر ۱۲, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

نیازمند

امشب ساعت دوازه سوار یه ماشینی شدم. راننده‌اش یه مرد جوان بود بسیار خوش‌تیپ و خوش‌قیافه هم بود. بعد مسیر یک کم طولانی بود، شروع کرد حرف زدن. گفت از صبح صدام در نیومده و همه چیز رُ ریختم توی خودم. گفتم چرا؟ گفت مادرم مریض بود و یه هفته بستری بود و بعد دیگه آخرش خرج بیمارستان شد سه میلیون و خورده‌ای و بیمه یک میلیون و سی‌صد رُ داد و دویست تومن هم نمی‌دونم کجا داد و این ور و اون‌ور، موند هفتصد و خورده‌ای هزار تومن که دیگه با هزار قرض و قوله و صبح تا شب کار کردن (بالاخره مادرم بود دیگه وظیفه‌ام بود) هرچی تونستم جمع کردم ببخشید حالا سرت رُ هم درد نمی‌آرم، آقا پنجاه تومن کم اومد. دیگه امروز صبح به خدا گفتم خدایا تو خودت شاهد بودی من همه‌ی زورم رُ زدم ولی نشد. دیگه می‌ریم بیمارستان ببینیم چی می‌شه. پول رُ که گذاشتم جلوی صندوق‌دار، انگار که دل پُری داشته باشه پول رُ دو دستی هُل داد سمت من و گفت نه آقا، ببر کامل که شد بیار. سرم رُ بردم جلو و گفتم خانوم ببخشید، من هر کار کردم نتونستم پنجاه تومن دیگه جور کنم حالا نمی‌شه مادرم مرخص بشه تا بقیه‌ی پول رُ بعدن بیارم؟ گفت صبر کنید با آقای دکتر باید صحبت کنید.

[حالا در همین بین من داشتم با خودم فکر می‌کردم آخرش که احتمالن قراره از من پول بخواد به‌ش چی بگم. آهان به‌ش می‌گم آقا من خودم هم گرفتارم ایشالا خدا مشکل‌ات رُ حل کنه. عجب گرفتاری شدیم نصف شبی ها]

رفتم پیش دکتر. گفتم جریان اینه. گفت این جور وقت‌ها پدرها معمولن پسر بزرگ رُ می‌فرستند جلو. پسرم برو به پدرت بگو بقیه‌ی پول رُ هم بده، راه دوری نمی‌ره. من خیلی عصبانی شدم. گفتم آقای دکتر من پسر بزرگ خانواده هستم. اما پدرم سه سال پیش عمرش رُ داد به شما. حالا هم همه‌ی پولی که تونستم جمع کنم همین بوده. دکتره گفت ای کلک، خب تو که هفتصد تومن جور کردی پنجاه تومن دیگه نمی‌تونستی جور کنی؟ به‌ش گفتم آقای دکتر دیگه عزیزتر از مادر که برای کسی وجود نداره. من همه‌ی توان‌ام در همین حد بود. بعد دیگه دکتره اومد دست‌اش رُ انداخت دور گردن‌ام، گفت ببین پسرم، من حداکثر کاری که می‌تونم بکنم اینه که پول تخت مادرت رُ برای امشب که توی بیمارستان بستری هست نگیرم. وگرنه دیگه بقیه‌اش دست من نیست. باورم نمی‌شد چیزی رُ که می‌شنیدم. بغض گلوم رُ گرفته بود. دیگه طاقت نیاوردم. از بیمارستان زدم بیرون.

[حالا داشتم با خودم فکر می‌کردم دمش گرم عجب استعدادی. بعد با خودم فکر کردم عجب حوصله‌ای هم داره! چه داستان طولانی داره تعریف می‌کنه]

همین‌جوری یکی دو ساعت تو خیابون دور خودم می‌چرخیدم و فکر می‌کردم که باید چی‌کار کنم. یه‌هو یاد قرض‌الحسنه‌ی مسجد افتادم.

[حالا پنج دقیقه است که رسیده‌ایم به مقصد و ایشون زده‌اند کنار خیابون که بقیه‌ی داستان رُ تعریف کنند]

(خلاصه این‌که رفت مسجد و اون‌جا هم از آقایی که این‌هوا ریش داشت نتونست کمکی بگیره چون بیست نفر دیگه هم قبلن برای وام ثبت‌نام کرده بودند)

آخرش گفت: دیگه نمی‌دونم چی کار کنم! نمی‌تونم که کاسه‌ی گدایی دستم بگیرم و برم کنار خیابون بایستم! [سرش رُ گرفت پایین و شروع کرد به بازی با انگشت‌ها و تمیز کردن زیر ناخن‌ها]

گفتم آره دیگه. توکل‌تون به‌خدا باشه. ایشالا که حل می‌شه و نگران نباشید.

[پیاده شدم]

حالا من واقعن نمی‌دونم که این فرد داشت فیلم بازی می‌کرد یا نه. ولی متاسفانه ان‌قدر از این فیلم بازی‌ها توی جامعه زیاد شده که دیگه به هیچ‌کس نمی‌شه اعتماد کرد. همین چند سال پیش توی یه میدونی یه نفر زد به پشت‌ام گفت ببخشید من دانشجو هستم برای رفتن به خونه صد تومن کم آوردم (یه کارت دانشجویی هم نشون‌ام داد). من هم یه دویستی داشتم. گفت اشکال نداره بریم روزنامه فروشی خوردش کنیم. رفتیم خورد کردیم صد تومن دادم به‌ش. حالا دقیقن یک سال بعد! توی همون میدون! یه نفر دست زد به پشت‌ام. برگشتم! دیدم همون آقا! داره یه کارت دانشجویی نشون‌ام می‌ده می‌گه ببخشید من دانشجو هستم، برای رفتن به خونه صد تومن کم آوردم! دیگه واقعن نزدیک بود منفجر بشم.

از این نمونه‌ها خیلی زیاده و متاسفانه اصلن به کسی نمی‌شه اعتماد کرد حتا اگر واقعن راست گفته باشه و نیازمند باشه و آدم شریفی باشه.

محصولِ ۱۳۸۸ آذر ۷, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

آرامش

تا هر جای دنیا هم که دنبال آرامش بری...



آخرش یه روز:




توی یه اتاق کوچیک، توی یه دست‌شویی، روی بالش دست‌ات
به آرامش می‌رسی

هدیه تهرانی

می‌پرستم‌ات هدیه! می‌پرستم‌ات!



می‌شه یکی [این داستان] رُ به دست این خانم برسونه؟ شاید ازم خوش‌اش بیاد که نذاشتم بچه‌اش بیافته

محصولِ ۱۳۸۸ آذر ۳, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

چشم‌هات به تاریکی عادت می‌کنه

پدربزرگ‌ام می‌گه هر وقت می‌ره توی تاریکی توی دست‌شویی می‌نشینه کم‌کم چشم‌هاش به تاریکی عادت می‌کنه. طوری که خیلی راحت آفتابه رُ می‌بینه و سیفون رُ هم. به‌ش می‌گم ای ول. یعنی واقعن؟ آخه توالتِ خونه‌ی پدربزرگ اینا یه پنجره به بیرون بیش‌تر نداره و لامپ هم نداره. شب که می‌شه به سختی چشم چشم رُ می‌بینه اون‌جا. به‌م می‌گه تو هم شب برو بشین. ببین چشم‌هات عادت می‌کنه یا نه.
یه شب رفتم نشستم. خیلی تاریک بود. نه در رُ می‌دیدم، نه دیوار رُ، نه آفتابه رُ، نه هیچی. ان‌قدر نشستم خسته شدم. پاهام درد گرفته بود. اما کم‌کم چشم‌هام شروع کرد به دیدن. باورم نمی‌شد! کم‌کم داشتم یه سایه‌ای از آفتابه می‌دیدم. شیر آب هم کم‌کم معلوم می‌شد. پدربزرگ راست می‌گفت. کم‌کم که چشم‌ها به تاریکی عادت کنه همه چیز معلوم می‌شه. پنجره باز بود. ازش یه باد خنکی می‌اومد تو. اون روبرو کوه پیدا بود. خورشید از پشت‌اش به اهالی ده سلام می‌کرد. پرنده‌ها خوش‌حال بودن. چه شور و هیجانی. زندگی این‌جا فقط انگار جریان داره. فقط این‌جا انگار

محصولِ ۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

سفره‌ی ایرانی

معمولن بعد از ناهار یا شام رسمه که مهمون‌ها به خانم آشپز می‌گن:

- دست شما درد نکنه

و خانم هم رسمه که در جواب بگه:

- نوش جان! چیزی که نخوردید

محصولِ ۱۳۸۸ آبان ۲۹, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

تنها راه نجات ایران

خیلی از مردم ایران از وضع موجود ناراضی هستند و از همه چیز شکایت می‌کنند بدون این‌که راه حل مناسبی برای برون‌رفت از این بحران پیشنهاد کنند. اما من خیلی با بقیه فرق دارم. چون علاوه بر این‌که از وضع موجود ناراضی هستم راه‌حل بسیار خوب و مناسبی هم برای رفع تمام مشکلات این کشور دارم. من تضمین می‌کنم (امضا، چک، سند خونه، سفته، قسم به قرآن، تورات، انجیل و هر کتاب مقدسی که شما بگویید) که در صورت عملی شدن این پیشنهاد، کشور ایران در عرض چند سال (حداکثر ۱۰ الی ۱۵ سال) به سرعت رشد می‌کنه و حتی ممکنه از کشورهای پیشرفته در خیلی زمینه‌ها سبقت بگیره.

و اما پیشنهاد. این پیشنهاد در واقع یک پیشنهاد هست ولی من اون رُ در دو بند بیان می‌کنم:

۱- عدم ثبت دین و مذهب اشخاص در شناسنامه، کارت ملی یا هر چیز دیگری که بیان‌گر هویت یک ایرانی باشد
۲- جرم بودن پرسش در مورد دین افراد

دقت کنید که با توجه به بند دوم، هیچ کس حق نداره در مورد دین افراد کوچک‌ترین تحقیق و تجسسی بکنه و اگر دست به چنین کاری بزنه مرتکب جرم شده و مجازات می‌شه (مجازات هرچه سنگین‌تر به‌تر)
در ضمن، با اجرای این قانون ممکنه یک روز یک ارمنی یا یک مسیحی یا یک سُنی رییس‌جمهور کشور ایران بشه که البته هیچ کس نمی‌تونه به دین این افراد اعتراضی داشته باشه چون مجازات می‌شه.
همچنین از دیگر اثرات اجرای این قانون می‌شه به برچیده شدن بساط آدم‌های ریاکار که با گذاشتن ریش به همه‌جا رسیده‌اند اشاره کرد.

محصولِ ۱۳۸۸ آبان ۲۸, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

همای اوج سعادت

امروز رفتم یه جا باسه‌ی خودم ساندویچ خریدم خوردم. پایین فیشی که به‌م داد این دو بیت از حافظ بود:

همای اوج سعادت به دام افتد
اگر تو را گذری بر مقام ما افتد
حباب وار بر اندازم از نشاط کلاه
اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتاد

خیلی لذت بردم!
واقعن باید در برابر بزرگی و شکوه شعرهای حافظ سر تعظیم فرو آورد!

ضبیری اُبیدوار

صبح که از خونه می‌اومدم بیرون صدقه دادم و البته نتیجه‌اش رو هم خیلی زود دیدم. شهاب سنگ یک کم این‌ور تر خورده بود الان با دلی آرام و قلبی مطمئن و روحی شاد و ضميری امیدوار به فضل خدا از خدمت خواهران و برادران مرخص و به سوی جایگاه ابدی شتافته بودم.


محصولِ ۱۳۸۸ آبان ۲۶, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

** زبان امروز **

این به اندازه‌ی اون بزرگ هست:

This is as big as that

این سه برابر بزرگ‌تر از اون هست:
This is three times as big as that

این سه برابر کوچک‌تر از اون هست (این یک سوم اون هست):
This is three times as small as that

البته as that رو فکر کنم بشه از آخر جمله حذف کرد. مثلن می‌شه گفت:

خونه‌ی قبلی ما به‌اندازه‌ی کافی بزرگ بود. اما این خونه‌ی جدید سه برابر بزرگ‌تره.
Our previous home was big enough. But the new home is three times as big!

هر چه قدر که لازمه اون کار رُ انجام بده:
Do it as much as needed

هر چند بار که لازمه اون کار رُ انجام بده:
Do it as many times as needed

برزین مهر

یعنی چرا دیگه چیزی نمی‌نویسه؟ اتفاقی براش افتاده؟

کلیددار مسجد

هر روز صبحِ زود ساعت چهار بیدار می‌شم. می‌رم توی کوچه یک کم می‌دوم. بعد می‌رم درِ مسجد رُ باز می‌کنم. آخه کلیدش دست منه فقط. اگه خواب بمونم نماز همه‌ی محل قضا می‌شه. خلاصه. می‌رم توی مسجد. می‌شینم لب حوض. یک کم به گلدسته‌ها نگاه می‌کنم تا بلکه حال عجیبی پیدا کنم و به مقام مکاشفه برسم و پرده‌ها کنار برن. چراغ‌ها رُ روشن می‌کنم. همه جا رُ جارو می‌زنم. سماور رُ بار می‌ذارم. جا نماز حاج‌آقا رُ پهن می‌کنم. از همین کارها دیگه. کلید رُ هم می‌گذارم زیر سجاده. نماز که تموم شد خود حاج‌آقا کلید رُ‌ برمی‌داره می‌آره درِ مغازه تحویل می‌ده.
البته ناگفته نمونه که من خودم نماز نمی‌خونم. ولی یه بار یه اتفاقی توی این محل افتاد که دیگه هیچ‌کس نمی‌تونه فکرش رُ هم بکنه که کسی غیر از من کلیددار مسجد باشه!

محصولِ ۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

چه هدفی؟ چه ارزشی؟ چه کشکی؟

آدم هر موقع می‌خواد یه کاری انجام بده باید سه تا چیز از خودش بپرسه:

۱- این کار رُ با چه هدفی انجام می‌دم؟
۲- این هدف بر پایه‌ی چه ارزشی بنا نهاده شده؟
۳- آیا مطمئن هستم که این ارزش واقعیت داره؟

البته این فقط یک پیشنهاد بود

محصولِ ۱۳۸۸ آبان ۲۳, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

خواست خدا

بی‌بی‌سی فارسی یه فیلمی نشون داد از نیکی کریمی به نام «داشتن یا نداشتن». موضوع این فیلم در مورد زن و شوهرهایی بود که بچه‌دار نمی‌شدند و به مراکز ناباروری می‌رفتند تا درمان بشوند. بیش‌تر فیلم گفتگوهایی بود که با این افراد انجام شده بود. یک خانمی که از سی سالگی هم سن‌اش گذشته بود و دیگه از بچه‌دار شدن ناامید شده بود می‌گفت «یه روز از آزمایشگاه زنگ زدند، گفتند بیایید نتیجه‌ی آزمایش‌تون رُ بگیرید. من هم به‌شون گفتم خودم می‌دونم نتیجه منفیه، نیاز نیست بیام بگیرم. اما اون‌ها به من گفتند مثبته. باورم نمی‌شد. نمی‌دونستم چی بگم. فقط چند بار فریاد زدم خدایا شکرت! و به سجده رفتم. چهار ماه که گذشت رفتم آزمایش دادم. گفتند بچه‌ات قلب‌اش از حرکت ایستاده و مرده!...»
بعد دوربین رفت توی یه خانواده‌ی فقیری که هفت هشت تا بچه توش بود. به مادر بچه‌ها گفت شما خودتون ان‌قدر بچه می‌خواستید؟ مادر گفت: «نه ما که ان‌قدر بچه نمی‌خواستیم. همه‌اش خواست خدا بود!»

این از این. حالا یه موضوع دیگه. چند روز پیش (و همچنین دو سه سال پیش) یک ای-میل برام اومده بود که توش ثابت کرده بود خدا همیشه به فکر آدم هست. به این‌صورت که ماجرای کسانی رُ تعریف کرده بود که از حادثه‌ی ۱۱ سپتامبر جون سالم به در برده بودند. مثلن یکی صبح می‌خواست بره سر کار، ماشین‌اش روشن نشده بود. یکی بچه‌اش مریض شده بود مجبور بود ببردش دکتر:

«یکی از خانم ها دیرش شد چون ساعت زنگدارش سر وقت زنگ نزد. یکی دیگر دیر کرد چون در تصادفی که در اتوبان نیوجرسی رخ داده بود گیر افتاد. یکی دیگر نتوانست به اتوبوس برسد. یکی دیگر غذا روی لباس‌اش ریخته بود و به خاطر تعویض لباس تاخیر کرد. اتومبیل یکی دیگر روشن نشده بود. و یکی که مرا تحت تاثیر قرار داده بود کسی بود که آن روز صبح یک جفت کفش نو خریده بود و با وسایل مختلف سعی کرد به موقع سرکار حاضر شود. اما قبل از اینکه به برج‌ها برسد روی پایش تاول زده بود و به همین خاطر کنار یک دراگ استور ایستاد تا یک چسب زخم بخرد و به‌همین خاطر زنده ماند»

و از این دست مثال‌ها. آخرش هم نتیجه‌گیری کرده بود:

«به همین خاطر هر وقت... در ترافیک گیر می‌افتم... آسانسوری را از دست می‌دهم... مجبورم برگردم تا تلفنی را جواب دهم... و همه چیزهای کوچکی که آزارم می‌دهد... با خودم فکر می‌کنم... که خدا می‌خواهد در این لحظه من زنده بمانم... دفعه‌ی بعد هم که شما حس کردید صبح‌تان خوب شروع نشده است... بچه‌ها در لباس پوشیدن تاخیر دارند... نمی‌توانید کلید ماشین را پیدا کنید...
با چراغ قرمز روبرو می‌شوید... عصبانی یا افسرده نشوید... بدانید که خدا مشغول مواظبت از شماست»

اشکال این مطلب این بود که در مورد هزاران نفری که اون روز در برج‌های دو قلو کشته شدند چیزی نگفته. آیا خدا مشغول مواظبت از اون‌ها نبود وقتی که صبح ساعت شماته‌دارشون درست کار کرد و به موقع بیدار شدند و هیچ‌کدوم‌شون از تاکسی جا نموندند؟

من وقتی این چیزها رُ می‌بینم با خودم فکر می‌کنم که این‌ها واقعن ربطی به خدا نداشتند. اما مردم یک جوری تلاش می‌کنند اون‌ها رُ به خدا ربط بدهند. بعد دنبال مثال‌هایی در زندگی می‌گردم که واقعن بشه به خدا ربطشون داد.

محصولِ ۱۳۸۸ آبان ۲۲, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

داستان من و دستانی که در دیوار فرو می‌رفتند

یکی از خواب‌های جالبی که می‌بینم اینه که دست‌ام رُ توی دیوار فرو می‌کنم و در می‌آرم. دیشب هم همین خواب رُ دیدم. دست‌ام رُ می‌بردم توی دیوار. البته برای خودم هم هیجان داشت که می‌تونستم همچین کاری بکنم. دست‌ام رُ توی دیوار می‌چرخوندم ببینم توش چی هست. یه کلید پیدا کردم. با خودم فکر کردم این کلیدِ کجا می‌تونه باشه؟ گذاشتم‌اش سر جاش. خواهرم هم اون‌جا بود. به‌ش گفتم ببین تو هم می‌تونی این کار رُ بکنی؟ دست‌اش رُ برد سمت دیوار. اما فرو نرفت. گفت تو چطور همچین کاری می‌کنی؟ به‌ش گفتم نباید شک داشته باشی که دست‌ات رد می‌شه یا نه. اگر یک کم شک کنی دست‌ات رد نمی‌شه از دیوار.
این خواب خیلی واقعی بود. صبح که از خواب پا شدم اولین کاری که کردم این بود که رفتم کنار دیوار و دست‌ام رُ به سمت‌اش دراز کردم. اما هر کار کردم دست‌ام فرو نرفت! شاید دلیل‌اش این بود که شک داشتم به این کار.

محصولِ ۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

آروم هستم

چند وقته (با علاقه‌ی) کم‌تر(ی) وبلاگ می‌نویسم. شاید دلیل‌اش این باشه که چند وقته آروم هستم. یعنی خیلی آروم! مثل برکه‌ای که فقط ممکنه گاهی حرکت چند تا ماهی توش دیده بشه. این آرامش چیزی نیست که از اتفاق خاصی حاصل شده باشه یا نتیجه‌ی تلقین و روان‌درمانی بوده باشه. خودم هم نمی‌دونم دلیل‌اش چیه. اما هر چیزی که هست خیلی خوبه. اگر چه ممکنه دیر یا زود بر اثر یک حادثه به‌پایان برسه، اما دوست دارم همیشه ادامه داشته باشه. آرامش من از جنس آرامشیه که آدم‌های سن و سال دار بعد از بازنشستگی به‌دست می‌آرن. یعنی همون موقعی که احساس می‌کنند دیگه هرچی بوده تموم شده و حالا دیگه وقت استراحته! دوست ندارم این آرامش به‌راحتی از دست بره.

محصولِ ۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

** زبان امروز **

سلام. امروز می‌خوام در مورد روش استفاده از Not only...but also صحبت کنم.

مثلن می‌خواهیم بگیم: «من نه تنها او را کشتم، بلکه دفنش هم کردم»

اگر بگیم Not only I killed him, but also I burried him غلطه

چون بعد از Not only باید حتمن جمله به صورت سوالی باشه. این‌جوری:

Not only did I kill him, but also I burried him

همین دیگه. خداحافظ دوستان

محصولِ ۱۳۸۸ آبان ۹, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

تغییر

تازگی‌ها یک تغییر خیلی مفید کرده‌ام و اون اینه که دریافتم از بیرون به حداقل رسیده. این تغییر دو تا نتیجه‌ی قابل توجه داشته:

۱- عدم نگرانی از آینده: حداکثر میزان برنامه‌ریزی من برای آینده به یک هفته رسیده. برای همین هم اصلن نگران نیستم که در یک ماه یا یک سال یا سال‌های آینده چه اتفاقی قراره بیافته.
۲- عدم ناراحتی از شرایط کنونی: یادمه یه زمانی از شرایط کنونی خیلی ناراحت بودم. مثلن وقتی یه موتور سوار با سرعت از کنارم توی پیاده‌رو رد می‌شد کلی ناراحت می‌شدم که این چه وضعشه و کی می‌خواهیم آدم بشیم و اینا. ولی الان خودم برای موتور سوارها دست تکون می‌دم و حتا اگر لازم بشه (مثلن اگر توی یه پیک‌موتوری مشغول بشم) خودم هم با موتور توی پیاده‌رو ویراژ می‌دم.

در واقع فرق آدم با حیوون هم همینه. آدم تغییر می‌کنه اما حیوون نه.
حالا سال دیگه باز می‌نویسم چه تغییری کردم. تا اون موقع منتظر بمونید.

محصولِ ۱۳۸۸ آبان ۳, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

خاطره‌ای از زندان (سال ۱۳۲۲)

یه بار با یکی از دوستان‌ام که خیلی حکیم و دانا بود افتاده بودیم زندان. توی زندان به من خیلی خوش می‌گذشت و هرچی غذا می‌آوردند من خیلی با اشتها و علاقه می‌خوردم. اما دوست‌ام (امیر) لب به غذا نمی‌زد و هیچ چیزی نمی‌خورد. روز به روز هم لاغرتر می‌شد. به‌ش می‌گفتم آخه بابا جون چرا با خودت این‌کار رُ می‌کنی واقعن فکر می‌کنی ارزش‌اش رُ داره؟ اما نصیحت‌هام هیچ فایده‌ای نداشت و این رفیق ما لب به غذا نمی‌زد. گاهی که غذا خیلی خوش‌مزه بود نمی‌تونستم جلوی خودم رُ بگیرم و غذای امیر رُ هم می‌خوردم. خلاصه این‌که من روز به روز چاق‌تر و فربه‌تر می‌شدم و این رفیق ما روز به روز لاغرتر و مردنی‌تر.

گذشت و گذشت تا این‌که یک روز یکی از نگهبان‌ها اومد به سلول ما و به‌مون گفت: «خودتون رُ آماده کنید. فردا جفت‌تون اعدام می‌شید!» بعد در میله‌ای سلول رُ محکم کوبید به هم و رفت. من همین‌جوری ماتم زده بود و به در خیره شده بودم! باورم نمی‌شد! چی؟! اعدام؟!!! اما برعکس. امیر خیلی خونسرد بود و لبخند می‌زد. مثل این احمق‌ها. انگار نه انگار که قرار بود اعدام بشیم فردا. من هنوز مات و مبهوت بودم که یک هو دیدم امیر دوید به سمت پنجره‌ی زندان. دست‌اش رُ گرفت به میله‌ها و خودش رُ بالا کشید. کله‌اش رُ از بین میله‌ها رد کرد. بعد یه چرخی به خودش داد و خودش هم از لای میله‌ها رد شد! جل‌الخالق...!

رفت‌ام پایین پنجره ایستادم و به بیرون نگاه کردم. هیچی نمی‌گفتم. در واقع حرفی برای گفتن نداشتم که بزنم. چی می‌خواستم بگم مثلن؟ دست‌اش رُ دراز کرد به سمت‌ام. گفت بیا بالا، کمک‌ات می‌کنم. خوش‌حال شدم. دست‌اش رُ گرفتم؛ یه پام رُ گذاشتم روی دیوار و رفتم بالا. کله‌ام از لای میله‌ها رد شد اما... بدنم گیر کرد. فربه شده بودم. رد نمی‌شدم. دست‌ام رُ همین‌جور می‌کشید و من به خودم لعنت می‌فرستادم که ان‌قدر فربه شده بودم. بعد از چند لحظه دیدم که دیگه دست‌ام رُ نمی‌کشه. به بالا سرم نگاه کردم. یه زندان‌بان با اسلحه ایستاده بود بالاسر رفیق ما.

خلاصه آخرش این‌جوری شد که رفیق حکیم و دانای ما فردای اون روز اعدام شد و من هم سه سال دیگه حبس کشیدم و از زندان آزاد شدم چون اون زندان‌بان توی گزارش‌اش نوشته بود که من دست امیر رُ گرفته بودم و نگذاشته بودم فرار کنه.

محصولِ ۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

معده‌ی نشخوارکنندگان

بعضی از چیزهایی که در مورد تکامل گفته می‌شه برای من قابل فهمه. مثلن این‌که چند روز پیش یه خبری خوندم که زبون انسان به‌مرور نسبت به مزه‌ی CO2 حساس شده تا بتونه غذای سوخته رُ تشخیص بده. یا خیلی مثال‌های دیگه که حوصله ندارم فکر کنم یادم بیاد.
اما یه چیزی در مورد نشخوارکنندگان وجود داره که برام خیلی جالبه. اگر اشتباه نکنم نشخوار کنندگان دوتا معده دارند. گاو و گوسفند به‌دلیل این‌که موجودات بی‌دفاعی هستند اول خیلی سریع یک غذا رُ می‌خورند و اون رُ به معده‌ی اول می‌فرستند. بعد می‌روند یک گوشه‌ی دنج و خلوت پیدا می‌کنند. غذا رُ از معده‌ی اول بالا می‌آورند، می‌جوند و به معده‌ی دوم می‌فرستند.
چیزی که مهمه اینه که می‌شه حدس زد گاو و گوسفند از اول دو معده‌ی جدا نداشته‌اند. بلکه به‌مرور زمان و براساس یک سازوکار تکاملی، یک معده تبدیل شده به دو معده تا این موجودات بتونند نشخوار کنند و خطر کم‌تری متوجه‌شون باشه.
من که سواد زیادی در مورد چگونگی کارکرد پدیده‌ی تکامل ندارم. ولی به‌نظرم تبدیل یک معده به دو معده بیش‌از حد هوش‌مندانه به‌نظر می‌رسه که بخواد خودبه‌خود اتفاق افتاده باشه. مثلن چرا به مرور زمان گاو و گوسفند پنجه درنیاوردند تا از خودشون دفاع کنند؟ یا مثلن چرا سرعت‌شون زیاد نشد که راحت‌تر فرار کنند؟ یا مثلن چرا معده‌شون جوری تکامل پیدا نکرد که همون دفعه‌ی اول که غذا رُ با سرعت می‌خورند هضم بشه و نیازی به نشخوار نباشه؟
البته یک جواب می‌تونه این باشه که دومعده‌ای بودن نشخوارکنندگان حاصل تکامل نیست و از اول همین‌جوری بوده.
من حدس می‌زنم که دو معده‌ای بودن نشخوارکنندگان یکی از نشانه‌های وجود موجودی هوشمند به‌نام خداست.
البته بنده عقل ناقصی دارم

محصولِ ۱۳۸۸ مهر ۲۳, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

گرمایش زمین، بر سر دو راهی

امروز روز Blog Action Day هست و قرار همه در مورد گرمایش زمین و تغییران آب و هوا بنویسند و من هم همین کار رُ می‌کنم.

اول چند تا راه‌کار پیشنهادی برای جلوگیری از گرم‌تر شدن زمین:

۱- نزدیک‌تر بودن محل کار به محل زندگی
۲- خرید وسایلی که مصرف انرژی کم‌تری دارند
۳- پیاده‌روی در مسیرهای کوتاه برای رسیدن به مقصد
۴- انتخاب کوتاه‌ترین مسیر ممکن برای رسیدن به مقصد هنگام رانندگی
۵- جلوگیری از قطع درختان به هر بهانه‌ای (از جمله جشن کریسمس)
۶- جای‌گزینی لامپ‌های پرمصرف با لامپ‌های کم‌مصرف
۷- فرزند کم‌تر، مصرف انرژی کم‌تر! (یک بچه کافیه. بیش‌تر می‌خوای چی‌کار کنی؟)
۸- به‌کارگیری هرچه بیش‌تر انرژی‌های تجدیدپذیر (مانند انرژی خورشید، باد،...) به جای سوخت‌های فسیلی


چند وقت پیش برنامه‌ای دیدم از زن و شوهری که تمام تلاش‌شون اینه که تا جایی که می‌تونند جوری زندگی کنند که آسیب کم‌تری به محیط زیست برسونند. وبلاگی هم دارند به نام [No Impact Man] که می‌تونید خودتون ببینید.

یکی از کارهایی که این زن و شوهر انجام می‌دهند اینه که مثلن تا جایی که بتونند با دوچرخه این‌ور اون ور می‌رن. یا مثلن هیچ وقت از آسانسور استفاده نمی‌کنند و همیشه از پله برای بالا رفتن از طبقات استفاده می‌کنند. استفاده از پله به‌جای آسانسور من رُ یاد یکی از نوشته‌های [پسر فهمیده] انداخت. پسر فهمیده یک بار می‌خواست پرتقال بخره. اما نمی‌دونست پرتقال محلی بخره یا آفریقایی. اگر پرتقال محلی می‌خرید خوبی‌اش این بود که سوخت کمتری برای انتقال پرتقال از آفریقا به آمریکا با کشتی صرف بشه. اگر هم پرتقال آفریقایی می‌خرید به کشاورز فقیر آفریقایی کمک کرده بود.

این‌جا هم ما بر سر یک دو راهی قرار داریم. استفاده از آسانسور باعث می‌شه که آدم راحت‌تر باشه، اما زمین گرم‌تر بشه. برعکس، استفاده از پله باعث می‌شه که سوخت کم‌تری مصرف بشه، اما زانوها زودتر از بین می‌روند (همون‌طور که می‌دونید پایین اومدن از پله‌ها فشار زیادی به زانوها می‌آره). پس باید چی‌کار کرد؟ پله یا آسانسور؟ پرتقال محلی یا آفریقایی؟

ما یه استادی داشتیم که می‌گفت من انتظار دارم که شما از درس من فقط یک چیز یاد بگیرید: «به‌دست آوردن هیچ چیزی بدون هزینه نیست»

همیشه همین‌طوره. هرچیزی به‌دست می‌آوریم در ازای اون چیزی هم از دست رفته. همیشه باید حواس‌مون به چیزهایی که از دست می‌ره هم باشه.

چند مثال:

۱- ساده‌ترین مثالی که به ذهن هر کسی در مورد جمله‌ی «به‌دست آوردن هیچ چیزی بدون هزینه نیست» می‌رسه پرداخت پول در برابر دریافت یک کالاست.

۲- حبوبات (نخود و لوبیا) سرشار از پروتیین هستند. شما هرچی بیش‌تر نخود و لوبیا بخورید، پروتیین بیش‌تری به بدن‌تون می‌رسه. اما هزینه‌اش چیه؟ هزینه‌اش اینه که هرچی بیش‌تر نخود و لوبیا بخورید، بیش‌تر نفخ می‌کنید و پدر معده‌تون در می‌آد.

۳- دفترچه تلفن رُ در نظر بگیرید. فرض کنید شما هر اسم جدید که می‌خواستید اضافه کنید به آخر دفترچه اضافه می‌کردید. این‌جوری خیلی سریع هر نام و شماره‌ای رُ می‌شد اضافه کرد. اما مشکل‌اش (هزینه‌اش) اینه که وقتی دنبال شماره‌ی یک نفر بخواهیم بگردیم باید از اولین اسم تا آخرین اسم حرکت کنیم تا به نام و شماره‌ی فرد مورد نظر برسیم. پس چی‌کار کنیم که جستجو راحت‌تر انجام بشه؟ وارد کردن نام‌ها به‌ترتیب حروف الفبا. با این‌کار شماره‌ی فرد مورد نظر خیلی راحت پیدا می‌شه. دیگه نیاز نیست همه‌ی شماره‌ها رُ از اول نگاه کنیم تا به اسم مورد نظر برسیم. اما آیا این روش هزینه‌ای نداره؟ معلومه که داره! هزینه‌اش اینه که دیگه اضافه کردن شماره‌ی جدید به راحتی قبل نیست که بریم به آخر دفترچه اضافه کنیم. اول باید بگردیم جای اسم رُ توی حروف الفبا پیدا کنیم. بعد وارد دفترچه کنیم که زمان بیش‌تری می‌بره. اگر می‌شد هم اسم رُ سریع اضافه کرد هم سریع پیداش کرد خیلی خوب می‌شد اما حیف که نمی‌شه چون هر چیزی یه هزینه‌ای داره!

۴- هارد دیسک و رم (RAM) رُ در نظر بگیرید. این دو تا نمونه‌ی آشکار جمله‌ی هرچیزی یه هزینه‌ای داره هستند! سرعت خواندن و نوشتن اطلاعات از روی RAM نزدیک ۱۰۰ برابر سریع‌تر از سرعت خواندن و نوشتن بر روی هارده! برای همین هیچ برنامه‌ای مستقیم از روی هارد اجرا نمی‌شه. اول می‌آد روی RAM بعد اجرا می‌شه. اما مشکل این‌جاست که هزینه‌ی ساخت RAM خیلی بیش‌تر از هزینه‌ی ساخت یک هارده (تقریبن ۲۰ برابر گرون‌تر). بنابراین به‌هیچ وجه صرف نمی‌کنه که هارد دیسک هم با همون روشی ساخته بشه که RAM ساخته می‌شه. اگر هارد مثل RAM ساخته می‌شد سرعت خوندن و نوشتن‌اش ۱۰۰ برابر سریع‌تر می‌شد، اما هزینه‌ای که پرداخت می‌شد این بود که ۲۰ برابر هم گرون‌تر می‌شد. اما جالبه که شرکت گوگل حاضر به پرداخت چنین هزینه‌ای شده. تمام اطلاعات گوگل بر روی RAM ذخیره شده‌اند نه هارد. به همین دلیله که جستجو در گوگل ان‌قدر سریع انجام می‌شه. گوگل حاضر شده به‌جای هارد از RAM استفاده کنه و هزینه‌ی بیشتری بابت اون بپردازه. اما به این هم فکر کرده که این هزینه رُ بعدن از راه‌هایی مثل تبلیغات جبران کنه.

خیلی وقت‌ها واقعن سخته که بشه فهمید آیا چیزی که از دست می‌دیم بیش‌تره یا چیزی که بدست می‌آریم؟
من فکر می‌کنم ما در مسیر زندگی مُدام در حال از دست دادن هستیم (حتا در لحظاتی از زندگی که فکر می‌کنیم چیز بزرگی به‌دست آورده‌ایم و چیز زیادی در قبال‌اش از دست نداده‌ایم).

حالا من نمی‌خوام همه چیز رُ به هم ربط بدم ولی شاید [این آیه] قرآن هم که می‌گه «إِنَّ الْإِنسَانَ لَفِي خُسْر» به همین موضوع اشاره داشته باشه. ما همه‌اش در حال ضرر و زیان دادن و فرسوده شدن و از بین رفتن هستیم.


محصولِ ۱۳۸۸ مهر ۱۷, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

سفید

محصولِ ۱۳۸۸ مهر ۱۶, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

دیدتش

وقتی دبیرستان می‌رفتم، یه بار بالای راه‌پله‌ها ایستاده بودم و به پایین نگاه می‌کردم. یه نفر از بچه‌ها از پایین به من نگاه کرد و گفت فلان معلم اومده؟ من همه به‌اش گفتم آره مثل این‌که. یه نفر دیدتش. اونی که اون پایین ایستاده بود ازم پرسید: دیدتش؟!

حالا همیشه از اون موقع این تصویر توی ذهن‌ام باقی مونده. که من می‌گم دیدتش و اون هم از پایین می‌پرسه دیدتش؟
من اون لحظه به حرفی که زدم شک کردم. با خودم گفتم غلط حرف زدم؟ چی باید می‌گفتم پس؟ باید می‌گفتم دیدش؟ واقعن گیج شدم یه لحظه و نمی‌دونستم درست حرف زدم یا نه.

حالا چند وقتیه که فهمیده‌ام علت گیج شدنم چی بوده اون موقع. من بابام می‌گه دیدتش. اما مامانم می‌گه دیدش. اینه که از بچگی به‌صورت دوگانه بار اومدم و دچار تناقض شدم.

برای این‌که منظورم رُ به‌تر بفهمید. بابام مثلن می‌گه «می‌بینتش». اما مامانم می‌گه «می‌بینش». البته «می‌بینتش» درست‌تره چون در واقع «می‌بیندش» بوده. ولی از یه طرف هم من خودم شخصن با «می‌بینش» راحت‌تر هستم چون یه حرف حذف شده و راحت‌تر می‌شه بیانش کرد.

حدس من اینه که عده‌ای از مردم ایران به‌صورت اول و عده‌ای دیگه به‌صورت دوم حرف می‌زنند. اما حالا این‌که کیا چه‌جوری حرف می‌زنند رُ نمی‌دونم دیگه.

محصولِ ۱۳۸۸ مهر ۵, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

کسی چه می‌دونه

امروز یه پیش‌آمدی برام اتفاق افتاد که به نظرم خیلی بی‌هوده بود.

حالا ببینید اون پیشامد چی بود:

وارد یه ساختمونی می‌خواستم بشم. دم در اگر کسی گوشی داشت می‌گرفتند و شماره می‌دادند. من هم گوشی‌ام رُ دادم و شماره گرفتم. وقتی برگشتم شماره‌ام رُ پس دادم و گفتم گوشی‌ام رُ پس بدید. اون هم گفت بگیر این هم گوشی‌ات. اما اون گوشی‌ای که به من نشون داد گوشی من نبود. گفتم این گوشی من نیست! من گوشی‌ی خودما می‌خوام! گفت بیا توی کشو رُ نگاه کن ببین کدوم گوشی‌ی تو هست. نگاه کردم. هیچ‌کدوم نبود. یه نگاه خشم‌آلود به کسانی که اون‌جا بودند کردم. با خودم گفت شاید یکی از همین‌ها برداشته گوشی‌ام رُ. توی دل‌ام به‌شون تهمت زدم. یکی‌شون گفت بذار این دو سه تا گوشی‌ای که هست رُ ببرم بالا نشون بدم. ببینم کدوم‌اش صاحب نداره. رفت. برگشت. یکی از گوشی‌ها صاحب نداشت. اون گوشی خیلی شبیه گوشی‌ی من بود. مارک‌اش یکی بود. اما مدل‌اش کمی فرق داشت. حدس زدیم که صاحب این گوشی موقع خروج اشتباهی گوشی من رُ برداشته و رفته. گفت زنگ بزن به گوشی‌ات؛ ببین دست کیه. اما من موقعی که گوشی رُ تحویل داده بودم خاموش‌اش کرده بودم. پین‌کد هم داشت، نمی‌شد روشن‌اش کرد. توی گوشی‌ای که دست‌مون بود یک کمی بالا پایین کردیم. چند تا شماره بود. به یکی‌اش زنگ زدیم. دختری که مادرش احتمالن اشتباهی گوشی من رُ برده بود جواب داد. گفت مادرم هنوز خونه نیومده. اومد تماس می‌گیرم. ارمنی بود. آدرس خونه‌شون رُ هم داد. خلاصه من رفتم دنبال کارم. تا بعدازظهر. همه‌اش نگران بودم که نکنه این‌ها آدم‌های ناراستی باشند و گوشی‌ی من رُ بپیچونند. تا این‌که دختر زنگ زد و گفت: «مادرم الان خونه است. به مادرم گفتم گوشی‌ات همراهته؟ گفت آره همراهمه. به‌اش گفتم اون گوشی‌ی تو نیست! مال یه نفر دیگه رُ اشتباهی برداشتی!»
راه افتادم رفتم تا خونه‌شون. خیلی دور بود مسیرش. زنگ زدم. یه خانم مسنی به ارمنی یه چیزی گفت. رفتم بالا. گوشی‌ام رُ آورد. گفت ببخشید. دم در به من این گوشی رُ دادند. من هم فکر کردم مال خودمه. بفرمایید. ببخشید توی زحمت افتادید. به‌ش گفتم اشکال نداره و پیش می‌آد و خدانگهدار.

حالا منظور از تعریف این داستان چی بود؟ این بود که من انتظار داشتم یه اتفاقی پشت جابجا شدن این گوشی‌ها وجود داشته باشه و جابجا شدن این‌ها فقط یه بهونه بوده باشه. مثلن انتظار داشتم که دختر اون خانم خودش گوشی رُ برداره برای من بیاره و من با دیدن اون دختر عاشق‌اش بشم و زندگی‌ام عوض بشه. یا مثلن انتظار داشتم وقتی گوشی رُ از اون خانم میان‌سال تحویل می‌گیرم اون خانم گریه‌اش بگیره و به من بگه تو همون بچه‌ای هستی که من چند سال پیش سر راه گذاشته بودم و یه خانواده تو رُ پیدا کردند و بزرگ‌ات کردند. مادر واقعی تو من هستم! یا خیلی چیزهای دیگه‌ای که انتظار داشتم اتفاق بیافته نیافتاد.

بعد با خودم فکر کردم، آیا هدف از جابجا شدن این گوشی‌ها این بود که یک روز وقت من الکی گرفته بشه؟ به‌خاطر هیچ؟
شاید هم پشت پرده‌ی این اتفاق این بوده: امروز من از مسیر دیگه‌ای به خونه برگشتم. شاید اگر از مسیر همیشگی برمی‌گشتم یه ماشین به‌م می‌زد و می‌مردم. شاید... کسی چه می‌دونه

محصولِ ۱۳۸۸ مهر ۴, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

کجا مشغولی؟

سلام
سلام آقا. خوبی؟
قربونت. تو خوبی؟
آره منم خوبم
کجا مشغولی؟
مگه خبر نداری؟
نه...
توی یه سالن والیبال مشغول شدم دیگه
ا...؟ راست می‌گی؟
آره. خیلی خوبه. از این‌هایی شدم که عرق بازیکن‌ها رُ از روی زمین پاک می‌کنند.
چه عالی. حالا چند تا چند هست؟
ساعت‌اش هم خوبه. از هشت می‌ریم تا چهار بعدازظهر. بیمه هم هستیم تازه. ناهار هم خودشون می‌دن. سرویس هم هست. صبح می‌آد از دم خونه بر می‌داره ما رُ. عصری هم برمی‌گردونه.
خب. پس الحمدلله تو هم مشغول شدی...

محصولِ ۱۳۸۸ مهر ۳, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

خواب پرواز

من تا حالا خواب پرواز ندیده بودم ولی دیشب برای اولین بار دیدم. این‌جوری نبود که از اول توی آسمون باشم. روی زمین می‌دویدم و بعد می‌پریدم هوا. دست‌هام رو باز می‌کردم و بالا می‌رفتم. پنج شش متر. اگر تلاش می‌کردم بالاتر هم می‌تونستم برم ولی بالاتر رفتن خیلی سخت بود. چند بار وسط خوابم فهمیدم که دارم خواب می‌بینم و با خودم فکر کردم کاش خواب نبودم و واقعی بود. اما توی خواب فهمیدم که خواب نیستم! و کلی خوش‌حال شدم از این‌که خواب نیستم و توی بیداری دارم پرواز می‌کنم! آدم‌هایی که اون پایین بودند تعجب کرده بودند از دیدن من. با خودم فکر کردم حتمن کلی معروف می‌شم چون هیچ‌کس نمی‌تونه این‌جوری مثل من پرواز کنه.

صبح که از خواب پاشدم یاد [این آهنگ] از Celtic Woman بودم:

We’re holding very tight
I’m riding in the midnight blue
I’m finding I can fly so high above with you
Far across the world
The villages go by like trees
The rivers and the hills
The forest and the streams
Children gaze open mouth
Taken by surprise
Nobody down below believes their eyes

محصولِ ۱۳۸۸ مهر ۱, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

فرق انسان و حیوان

شاید تا حالا چیزهای زیادی درباره‌ی تفاوت انسان و حیوان شنیده باشید از این و اون. ولی حالا من می‌خوام یه فرقی بین این دو تا مطرح کنم که تا حالا از هیچ‌کسی هیچ‌جا نشنیده‌اید. اون فرق اینه:

حیوان‌ها فقط به سه دلیل می‌دوند:

۱- شکار یک حیوان دیگر
۲- فرار از شکار شدن توسط یک حیوان دیگر
۳- برای زنده موندن (مثلن فرار از ریزش بهمن)

اما انسان دلیل چهارمی هم برای دویدن داره:

۴- عجله به خاطر زمان کم برای انجام کاری

مثلن شما هیچ‌وقت نمی‌بینید که یک گوسفند برای رسیدن به دست‌شویی شروع به دویدن کنه!

اینه که انسان رُ از حیوان متمایز می‌کنه. اینه که خدا وقتی انسان رُ آفرید به خودش گفت [آفرین] !

کارهای ثواب دار

- ازم بخرید ثواب داره
- چنده خانم؟
- سه تاش پونصد، شیش تا هزار
- نه تاش چه‌قدر می‌شه؟
- هزار و پونصد
- دوازده تا چی؟
- دو هزار
- پونزده تا؟
- دو هزار و پونصد
- هیجده؟
- قابل نداره
- خیلی ممنون
- سه هزار
- بیست و یک؟
- سه هزار و پونصد
- و در نهایت بیست و چهار؟
- چهار هزار

محصولِ ۱۳۸۸ شهریور ۲۸, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

زندگی

همه‌اش در چند ثانیه اتفاق افتاد
اون‌ها به من نگاه می‌کردند که زندگی رُ بُرده بودم
با همه‌ی دار و ندارش

محصولِ ۱۳۸۸ شهریور ۲۶, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

ایمان نخواهم آورد این بار

نذاشتم! نذاشتم معجزه کنه!
این‌بار، مردم به دلیل محکم‌تری احتیاج داشتند

محصولِ ۱۳۸۸ شهریور ۲۳, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

فلانی

دیشب ادموند بزیک اومد به خوابم.
گفت فلانی من این‌جا وضعم خیلی خرابه یه دعایی برامون بکن.
صبح زنگ زدم خونه‌شون
به‌ش گفتم فلانی من دیشب یه همچین خوابی دیدم...

محصولِ ۱۳۸۸ شهریور ۲۰, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

دیدار عزیزان به قیامت

جمله‌ی زیر رُ توی سردر فرندفید یکی از آدم‌هایی که از ایران رفته [دیدم]:

از وطن که زدم بیرون، هر روز این فکر بی‌انتها‌یِ دلهره‌آورِ زیر پوستِ‌ همه‌ی تشویشهایم با من است و لانه کرده که دیدار با کدام‌یک از عزیزان می‌شود به قیامت؟

رونوشت به کسانی که از ایران رفته و می‌روند

محصولِ ۱۳۸۸ شهریور ۱۹, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

دنیا، دار مکافات

یه جمله‌ای هست که می‌گه

what goes around comes around

یعنی از هر دستی بدی از همون دست هم می‌گیری؟

البته شاید ترجمه‌ی بالا غلط باشه ولی زیاد مهم نیست چون غلط بودن‌اش باعث نمی‌شه منظورم رُ نتونم خوب بیان کنم

خیلی‌ها (از جمله خودم) اعتقاد دارند که دنیا دار مکافاته. یعنی بیش‌تر کارهایی که می‌کنیم نتیجه‌اش توی همین دنیا به‌مون می‌رسه. اگر یه روز افتادیم و دست‌مون شکست، شاید به این خاطر باشه که یه روز مثلن از چراغ قرمز رد شده‌ایم و حق یک راننده‌ای رُ پایمال کرده‌ایم. یا اگر یه روز توی عراق کنارمون بمبی منفجر می‌شه و گوش‌مون سوت می‌کشه و کمی سردرد می‌گیریم، شاید به این دلیل باشه که یه روز یه دروغی به یه نفر گفتیم که باعث آسیب رسیدن به اون شخص شده.

حالا من می‌خوام از یه دید دیگه به این قضیه نگاه کنیم. من فکر می‌کنم خیلی وقت‌ها چیزهایی که داریم و از دست نمی‌دیم، همین از دست ندادن‌شون یه جور به‌دست آوردنه.

مثلن فرض کنید شما به یه نفر یه پولی قرض می‌دید، با این نیت که این خوبی شما باعث بشه یه روز یه اتفاق خوبی توی زندگی‌تون بیافته. هفت هشت سال می‌گذره اما هیچ اتفاق جالبی توی زندگی‌تون نمی‌افته (البته از دید خودتون). اما شاید همین که دو تا چشم‌تون سالمه و توی این هفت هشت سال کور نشده، به خاطر همون پولیه که اون روز قرض دادید. یعنی شاید قرار بوده از هر دو چشم کور بشید، یا از یه پا فلج بشید، اما این اتفاق‌ها نیافتاده. ولی ما چون همیشه چشم‌مون سالم بوده و پامون هم فلج نبوده، همیشه منتظر یه اتفاق خوب هستیم در جواب کار خوبی که یه روزی کرده بودیم. در حالی که این اتفاق خوب خیلی وقته افتاده و ما بی‌خبریم.

نور

نوری که در عکس زیر می‌بینید من رُ دیوونه می‌کنه. تصویر نور همیشه تاثیر عمیقی روی من می‌گذاره. البته نه هر نوری (مثلن نوری که از لای برگ‌های درخت تابیده باشه شاید این‌جوری نباشه). ولی بیش‌تر نورها همین‌جور هستند.

کاملن احساس‌اش می‌کنم، یه حسی به‌م می‌ده که نمی‌تونم توصیف کنم. فقط می‌تونم بگم این حس خوبه، خیلی خوب!


عکس‌های زیر هم تقریبن همین‌جور هستند. هر کدوم با احساسی متفاوت، اما خیلی خیلی خوب


محصولِ ۱۳۸۸ شهریور ۱۸, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

ریلکس باش

سال دوم دبیرستان تابستون یه جا کلاس شیمی می‌رفتم. یه معلم جوون باحال داشتیم.

اون موقع سر کلاس یه نصیحتی به ما می‌کرد که من نمی‌فهمیدم منظورش چیه؟

می‌گفت زندگی رُ سخت نگیرید، اگر سخت بگیرید زندگی هم به شما سخت می‌گیره. من همیشه بی‌خیال سختی‌ها هستم. همین چند وقت پیش از کلاس اومدم بیرون، دیدم ماشین‌ام نیست. دزد برده بود! عین خیالم نبود. گفتم ماشین رُ دزد برده دیگه. خب حالا چی‌کار کنم مثلن؟ بعد از چند روز ماشین پیدا شد (یه همچین چیزی تعریف کرد)

خیلی برام جالبه که من توی اون سن نمی‌فهمیدم سختی زندگی یعنی چی؟ واقعن نمی‌فهمیدم چون هیچ سختی نکشیده بودم تا اون موقع (اگرچه اعتراف می‌کنم تا الان هم سختی زیادی نکشیده‌ام به اون صورت! خدا رُ هم شاکر نیستم از این بابت چون قبلن گفتم به‌تون دلیل‌اش رُ)

فقط منظور این‌که یه چیزهایی رُ آدم یه زمانی نمی‌فهمه، بعدن می‌فهمه. جالبه برام که اون موقع نمی‌فهمیدم سختی زندگی یعنی چی.

معلم شیمی‌مون اگر چه ممکن بود مشکلات زیادی داشته باشه اما ریلکس بود و به کسی استرس وارد نمی‌کرد اگر ناراحت بود.
همه مشکلات دارند. بهتره مشکلات‌مون رُ پیش خودمون نگه داریم و زیاد دنبال شریک غم نگردیم

محصولِ ۱۳۸۸ شهریور ۱۶, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

بچه‌های آسمان

صداقت و پاکی بچه‌ها همیشه من رُ به وجد می‌آره. شاید بعضی از حرف‌هایی که بچه‌ها می‌زنند به‌نظر برسه که فقط مخصوص توی فیلم‌هاست، ولی من می‌خوام دو نمونه از چیزهایی رُ که خودم دیده‌ام براتون تعریف کنم.

امروز از کنار یه مجتمع مسکونی رد می‌شدم که دورش نرده داشت. یه بچه‌ای هم (حداکثر پنج ساله) داشت جلوم راه می‌رفت. یه پیرمردی هم از روبرو می‌اومد. وقتی بچه و پیرمرد به هم رسیدند پسره پرسید:

آقا، اینجا زندانه؟

سوال‌اش خیلی خیلی برام جالب بود! واقعن یه لحظه از درون شاد شدم! ببینید یه بچه چقدر روراست فکر می‌کنه، هرجا نرده ببینه نتیجه می‌گیره که اون‌جا زندانه! حالا ببینید پیرمرده چه جواب چرتی داد: نه پسرم این‌جا یه پارکه...

حالا یکی دیگه تعریف می‌کنم این یکی دیگه واقعن وحشت‌ناکه! پسردایی‌ام وقتی یه کم بچه‌تر از الان بود (فکر کنم چهار سال‌اش بود) داشت با یه خط کش بازی می‌کرد. یه دفعه به‌صورت اتفاقی خط کش شکست و دو تیکه شد. می‌دونید چی گفت؟

آخ جون دو تا شد!

طرز فکر کردن و نتیجه‌گیری بچه‌ها واقعن جالبه

محصولِ ۱۳۸۸ شهریور ۱۵, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

نادیدنی‌ها

چند روز پیش داشتم به پنجره نگاه می‌کردم (مات‌ام برده بود) یه دفعه یه نفر با سرعت از پشت شیشه رد شد. با سرعت منظورم اینه که دوید و رد شد. اما من نفهمیدم کی بود. چون سریع رد شد نفهمیدم کی بود.

بعد همین‌جور که به روبرو خیره بودم با خودم گفتم یعنی می‌شد یه جوری بشه که من می‌فهمیدم اینی که رد شد کی بود؟ اگر می‌تونستم صحنه آهسته‌ی رد شدن اون آدم از جلوی پنجره رُ ببینم حتمن می‌شناختم‌اش. یا این‌که یه کار دیگه هم می‌شد کرد. ذهن انسان در هر ثانیه ۲۴ تصویر می‌بینه. بیش‌تر نمی‌بینه. شاید اگر ذهن من این توانایی رُ داشت که مثلن ۱۰۰ فریم در ثانیه پردازش کنه، شاید اون موقع می‌تونستم بفهمم کی بود که رد شد از جلوی پنجره.
دنیا برای مگس همون‌جوری می‌گذره که من می‌خوام. فکر کنم مگس تعداد فریم‌های بیش‌تری در ثانیه می‌بینه. برای همین رد شدن اون آدم از جلوی پنجره حتمن مثل صحنه آهسته بوده. حتمن! وقتی ما می‌خواهیم یک مگس بکشیم هم همین‌طوره. مگس یه دست می‌بینه که داره به صورت صحنه آهسته فرود می‌آد روی کله‌اش! باسه همین خیلی راحت فرار می‌کنه.
برعکس مگس، حلزون. بدبخت بیچاره. همه چیز براش خیلی سریع می‌گذره. یعنی فکر کنم حلزون همه چیز رُ یک فریم در ثانیه می‌بینه! یعنی اصلن هیچ‌وقت متوجه رد شدن اون آدم از جلوی پنجره نمی‌شه یه حلزون. بی‌چاره.

یک دقیقه که ممکنه برای ما کمی زیاد باشه برای حلزون خیلی سریع می‌گذره. شاید در حد یک ثانیه. یعنی تصوری که یک حلزون از یک دقیقه داره همون تصوریه که انسان از یک ثانیه داره. برعکس. تصوری که ما از یک دقیقه داریم مگس از یک ثانیه داره. یعنی یک ثانیه ممکنه برای مگس خیلی طولانی و مثل یک دقیقه برای ما باشه.

من فکر می‌کنم تفاوت تعداد تصویری که انسان و مگس و حلزون در ثانیه می‌بینند به تفاوت سرعت ضربان قلب اون‌ها مربوط می‌شه. ضربان قلب مگس خیلی سریع و مال حلزون خیل کند می‌زنه.

شاید اگر ضربان قلب من کمی بالاتر بود، چهره‌ی شخصی که باسرعت از روبروی پنجره رد شد رُ خیلی راحت شناسایی می‌کردم.
آیا ممکنه همون‌طور که حلزون متوجه رد شدن هیچ‌کس از جلوی پنجره نشد، ما هم متوجه خیلی از اتفاقاتی که در اطراف‌مون می‌افته نباشیم؟ مثلن در مورد روح. ممکنه ارواح، یا اجنه، در اطراف ما در رفت و آمد باشند ولی ما متوجه اون‌ها نباشیم؟ آیا اگر ضربان قلب انسان کمی بیش‌تر بود ممکن بود نادیدنی‌ها رُ ببینه. آیا مگس می‌تونه یه روز راه رُ به انسان نشون بده؟

نکته‌ی آخری که می‌خوام بگم و عرایض خودم رُ به پایان برسونم: هنوز خیلی زوده که در مورد بی‌چاره بودن حلزون قضاوت کنیم. شاید اگر یه روز با مگس ارتباط برقرار کنیم، بفهمیم که ای وای... راه همونیه که حلزون داره می‌ره

محصولِ ۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

** زبان امروز **

سلام دوستان

چون چند وقت بود زبان امروز ننوشته بودم حالا یه دفعه چند تا با هم می‌نویسم که تعجب کنید و با خودتون بگید ای بابا این چرا این‌جور کرد؟

- همون طور که می‌دونید عینک و شلوار به صورت جمع استفاده می‌شه. مثلن برای این‌که بگید اون عینک منه نمی‌گید

That is my glasses
بلکه باید بگید
They are my glasses

حالا یه سوال
دو تا عینک به انگلیسی چی می‌شه؟ Two Glasses؟ پس یه عینک چی می‌شه؟ One Glasses؟ غلطه که! One که با جمع به کار نمی‌ره. Glasses جمع هست‌اش. پس آیا می‌شه به یه عینک گفت Two Glasses و به دو تا عینک گفت Four Glasses و به چهارتا عینک گفت Eight Glasses؟ آره؟ نه؟

خب این سوال جوابش اینه: مثلن می‌رید مغازه‌ی عینک فروشی. می‌خواهید بگید آقا یه عینک بده:
please give me the glasses
حالا اگر دو تا عینک می‌خواهید:

please give me both/two of the glasses

البته بهتره از both استفاده کنید ولی two هم درسته.

حالا اگر سه تا عینک خواستید چی می‌گید؟ three of the glasses؟ نه. باهاس بگید:

could I have three pairs of glasses?

ممکنه بگید برای دوتا عینک هم می‌شد این‌جوری گفت؟ بله:

could I have two pairs of glasses?

خب این بحث تموم شد. حالا با یه اصطلاح آشنا بشیم: «چپ و راست پول در آوردن»

He is making money left and right!

این رُ ما توی فارسی هم داریم. من این جمله رُ توی سریال desperate housewives شنیدم.

آخرین چیزی که می‌خوام بگم در مورد تلفظ یک کلمه هست که اشتباه می‌گفتم و حالا تازه درست‌اش رُ یاد گرفتم: eliminate

فکر می‌کردم باید گفت الیمینیت (ELLIMINATE) ولی فهمیدم که تقریبن باید گفت ایلله‌می‌نیت (ILLEMINATE)

چیزهایی که در مورد عینک گفتم رُ از یک آمریکایی پرسیدم پس در مورد درست بودن‌اش تا حد خوبی می‌شه خیال‌مون راحت باشه

آسمان زبان امروز پر ستاره باد

دشمن حیوانات

من خیلی این چند وقت با خودم فکر کردم حالا ببینید به چه نتیجه‌ی جالبی رسیدم

اجازه بدید فکر کنم چون یادم رفت دقیقن چی می‌خواستم بگم

آهان

حیوون‌هایی که انسان دشمن واقعی اون‌ها حساب می‌شه از انسان نمی‌ترسند و فرار نمی‌کنند

ولی فکر نمی‌کنم همچین رابطه‌ای بین هیچ دو تا حیوون دیگه‌ای وجود داشته باشه

مثلن انسان دشمن گربه هست؟ نه! اما هر وقت گربه انسان رُ می‌بینه مثل سگ فرار می‌کنه
اما گوسفند. انسان دشمن گوسفند هست؟ صد در صد. اون رُ می‌کشه و می‌خوره. اما چرا گوسفند از انسان فرار نمی‌کنه؟ چرا گاو و مرغ از انسان فرار نمی‌کنند؟
البته مثلن می‌شه به آهو هم اشاره کرد که از شکارچی‌ها فرار می‌کنه. ولی واقعن آهو از انسان معمولی هم فرار می‌کنه که هیچ کاری به کارش نداره. اگر هم نگاه کنیم می‌بینیم که انسان از آهو تغذیه نمی‌کنه و دشمن شماره یک‌اش حساب نمی‌شه.

همین دیگه

محصولِ ۱۳۸۸ شهریور ۵, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

The Story of a Jellyfish




Last night I had a dream...
I was a jellyfish, deep inside the blue oceans
I was hungry, looking for something to eat, looking for some fish to make her say goodbye to life
All of a sudden, I felt something bad, something really bad, something the same was happening to me, I was about to say goodbye to life forever
It was then when I remembered what I had learned from my parents to escape the NMEs
I started scratching my ass from behind, I scratched it over and over, until the NME was gone and I thanked God for the new life he had given me

Yet again, I was hungry

محصولِ ۱۳۸۸ مرداد ۳۰, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

بر آیین خویش

به رسم میهمان‌نوازی، اعتقادات مهمان را پذیرفته و به کیش او درآمدم.
فردای آن روز اما، بر آیین خویش بودم باز

مطلب ویژه

فالون دافا

«فالون دافا»، به «فالون گونگ» نیز معروف است. روشی معنوی است که بخشی از زندگی میلیون‌ها نفر در سراسر جهان شده است. ریشه در مدرسه بودا دارد. ا...

Google Analytics

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

Powered By Blogger

Google Reader

Add to Google
با پشتیبانی Blogger.