خاطرهای از زندان (سال ۱۳۲۲)
یه بار با یکی از دوستانام که خیلی حکیم و دانا بود افتاده بودیم زندان. توی زندان به من خیلی خوش میگذشت و هرچی غذا میآوردند من خیلی با اشتها و علاقه میخوردم. اما دوستام (امیر) لب به غذا نمیزد و هیچ چیزی نمیخورد. روز به روز هم لاغرتر میشد. بهش میگفتم آخه بابا جون چرا با خودت اینکار رُ میکنی واقعن فکر میکنی ارزشاش رُ داره؟ اما نصیحتهام هیچ فایدهای نداشت و این رفیق ما لب به غذا نمیزد. گاهی که غذا خیلی خوشمزه بود نمیتونستم جلوی خودم رُ بگیرم و غذای امیر رُ هم میخوردم. خلاصه اینکه من روز به روز چاقتر و فربهتر میشدم و این رفیق ما روز به روز لاغرتر و مردنیتر.
گذشت و گذشت تا اینکه یک روز یکی از نگهبانها اومد به سلول ما و بهمون گفت: «خودتون رُ آماده کنید. فردا جفتتون اعدام میشید!» بعد در میلهای سلول رُ محکم کوبید به هم و رفت. من همینجوری ماتم زده بود و به در خیره شده بودم! باورم نمیشد! چی؟! اعدام؟!!! اما برعکس. امیر خیلی خونسرد بود و لبخند میزد. مثل این احمقها. انگار نه انگار که قرار بود اعدام بشیم فردا. من هنوز مات و مبهوت بودم که یک هو دیدم امیر دوید به سمت پنجرهی زندان. دستاش رُ گرفت به میلهها و خودش رُ بالا کشید. کلهاش رُ از بین میلهها رد کرد. بعد یه چرخی به خودش داد و خودش هم از لای میلهها رد شد! جلالخالق...!
رفتام پایین پنجره ایستادم و به بیرون نگاه کردم. هیچی نمیگفتم. در واقع حرفی برای گفتن نداشتم که بزنم. چی میخواستم بگم مثلن؟ دستاش رُ دراز کرد به سمتام. گفت بیا بالا، کمکات میکنم. خوشحال شدم. دستاش رُ گرفتم؛ یه پام رُ گذاشتم روی دیوار و رفتم بالا. کلهام از لای میلهها رد شد اما... بدنم گیر کرد. فربه شده بودم. رد نمیشدم. دستام رُ همینجور میکشید و من به خودم لعنت میفرستادم که انقدر فربه شده بودم. بعد از چند لحظه دیدم که دیگه دستام رُ نمیکشه. به بالا سرم نگاه کردم. یه زندانبان با اسلحه ایستاده بود بالاسر رفیق ما.
خلاصه آخرش اینجوری شد که رفیق حکیم و دانای ما فردای اون روز اعدام شد و من هم سه سال دیگه حبس کشیدم و از زندان آزاد شدم چون اون زندانبان توی گزارشاش نوشته بود که من دست امیر رُ گرفته بودم و نگذاشته بودم فرار کنه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
خیلی ممنون که میخوای یه چیزی بگی، حتا اگر میخوای فحش هم بدی خیلی ممنون