the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۸۸ آبان ۳, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

خاطره‌ای از زندان (سال ۱۳۲۲)

یه بار با یکی از دوستان‌ام که خیلی حکیم و دانا بود افتاده بودیم زندان. توی زندان به من خیلی خوش می‌گذشت و هرچی غذا می‌آوردند من خیلی با اشتها و علاقه می‌خوردم. اما دوست‌ام (امیر) لب به غذا نمی‌زد و هیچ چیزی نمی‌خورد. روز به روز هم لاغرتر می‌شد. به‌ش می‌گفتم آخه بابا جون چرا با خودت این‌کار رُ می‌کنی واقعن فکر می‌کنی ارزش‌اش رُ داره؟ اما نصیحت‌هام هیچ فایده‌ای نداشت و این رفیق ما لب به غذا نمی‌زد. گاهی که غذا خیلی خوش‌مزه بود نمی‌تونستم جلوی خودم رُ بگیرم و غذای امیر رُ هم می‌خوردم. خلاصه این‌که من روز به روز چاق‌تر و فربه‌تر می‌شدم و این رفیق ما روز به روز لاغرتر و مردنی‌تر.

گذشت و گذشت تا این‌که یک روز یکی از نگهبان‌ها اومد به سلول ما و به‌مون گفت: «خودتون رُ آماده کنید. فردا جفت‌تون اعدام می‌شید!» بعد در میله‌ای سلول رُ محکم کوبید به هم و رفت. من همین‌جوری ماتم زده بود و به در خیره شده بودم! باورم نمی‌شد! چی؟! اعدام؟!!! اما برعکس. امیر خیلی خونسرد بود و لبخند می‌زد. مثل این احمق‌ها. انگار نه انگار که قرار بود اعدام بشیم فردا. من هنوز مات و مبهوت بودم که یک هو دیدم امیر دوید به سمت پنجره‌ی زندان. دست‌اش رُ گرفت به میله‌ها و خودش رُ بالا کشید. کله‌اش رُ از بین میله‌ها رد کرد. بعد یه چرخی به خودش داد و خودش هم از لای میله‌ها رد شد! جل‌الخالق...!

رفت‌ام پایین پنجره ایستادم و به بیرون نگاه کردم. هیچی نمی‌گفتم. در واقع حرفی برای گفتن نداشتم که بزنم. چی می‌خواستم بگم مثلن؟ دست‌اش رُ دراز کرد به سمت‌ام. گفت بیا بالا، کمک‌ات می‌کنم. خوش‌حال شدم. دست‌اش رُ گرفتم؛ یه پام رُ گذاشتم روی دیوار و رفتم بالا. کله‌ام از لای میله‌ها رد شد اما... بدنم گیر کرد. فربه شده بودم. رد نمی‌شدم. دست‌ام رُ همین‌جور می‌کشید و من به خودم لعنت می‌فرستادم که ان‌قدر فربه شده بودم. بعد از چند لحظه دیدم که دیگه دست‌ام رُ نمی‌کشه. به بالا سرم نگاه کردم. یه زندان‌بان با اسلحه ایستاده بود بالاسر رفیق ما.

خلاصه آخرش این‌جوری شد که رفیق حکیم و دانای ما فردای اون روز اعدام شد و من هم سه سال دیگه حبس کشیدم و از زندان آزاد شدم چون اون زندان‌بان توی گزارش‌اش نوشته بود که من دست امیر رُ گرفته بودم و نگذاشته بودم فرار کنه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

خیلی ممنون که می‌خوای یه چیزی بگی، حتا اگر می‌خوای فحش هم بدی خیلی ممنون

قدیمی

به معتادها

خودتون انتخاب کنید شلاق چند دهم بزنم؟ پنج دهم داریم. هفت دهم هم داریم که البته دردش بیش‌تره [بچه به شدت ترسیده و قاچ خربزه از دست‌اش می‌افت...

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

دوست داشتنی

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

تماس

naaraamblog dar yahoo dat kam
Powered By Blogger
Add to Google
با پشتیبانی Blogger.