چشمهات به تاریکی عادت میکنه
پدربزرگام میگه هر وقت میره توی تاریکی توی دستشویی مینشینه کمکم چشمهاش به تاریکی عادت میکنه. طوری که خیلی راحت آفتابه رُ میبینه و سیفون رُ هم. بهش میگم ای ول. یعنی واقعن؟ آخه توالتِ خونهی پدربزرگ اینا یه پنجره به بیرون بیشتر نداره و لامپ هم نداره. شب که میشه به سختی چشم چشم رُ میبینه اونجا. بهم میگه تو هم شب برو بشین. ببین چشمهات عادت میکنه یا نه.
یه شب رفتم نشستم. خیلی تاریک بود. نه در رُ میدیدم، نه دیوار رُ، نه آفتابه رُ، نه هیچی. انقدر نشستم خسته شدم. پاهام درد گرفته بود. اما کمکم چشمهام شروع کرد به دیدن. باورم نمیشد! کمکم داشتم یه سایهای از آفتابه میدیدم. شیر آب هم کمکم معلوم میشد. پدربزرگ راست میگفت. کمکم که چشمها به تاریکی عادت کنه همه چیز معلوم میشه. پنجره باز بود. ازش یه باد خنکی میاومد تو. اون روبرو کوه پیدا بود. خورشید از پشتاش به اهالی ده سلام میکرد. پرندهها خوشحال بودن. چه شور و هیجانی. زندگی اینجا فقط انگار جریان داره. فقط اینجا انگار
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
خیلی ممنون که میخوای یه چیزی بگی، حتا اگر میخوای فحش هم بدی خیلی ممنون