the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۸۸ آبان ۲۳, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

خواست خدا

بی‌بی‌سی فارسی یه فیلمی نشون داد از نیکی کریمی به نام «داشتن یا نداشتن». موضوع این فیلم در مورد زن و شوهرهایی بود که بچه‌دار نمی‌شدند و به مراکز ناباروری می‌رفتند تا درمان بشوند. بیش‌تر فیلم گفتگوهایی بود که با این افراد انجام شده بود. یک خانمی که از سی سالگی هم سن‌اش گذشته بود و دیگه از بچه‌دار شدن ناامید شده بود می‌گفت «یه روز از آزمایشگاه زنگ زدند، گفتند بیایید نتیجه‌ی آزمایش‌تون رُ بگیرید. من هم به‌شون گفتم خودم می‌دونم نتیجه منفیه، نیاز نیست بیام بگیرم. اما اون‌ها به من گفتند مثبته. باورم نمی‌شد. نمی‌دونستم چی بگم. فقط چند بار فریاد زدم خدایا شکرت! و به سجده رفتم. چهار ماه که گذشت رفتم آزمایش دادم. گفتند بچه‌ات قلب‌اش از حرکت ایستاده و مرده!...»
بعد دوربین رفت توی یه خانواده‌ی فقیری که هفت هشت تا بچه توش بود. به مادر بچه‌ها گفت شما خودتون ان‌قدر بچه می‌خواستید؟ مادر گفت: «نه ما که ان‌قدر بچه نمی‌خواستیم. همه‌اش خواست خدا بود!»

این از این. حالا یه موضوع دیگه. چند روز پیش (و همچنین دو سه سال پیش) یک ای-میل برام اومده بود که توش ثابت کرده بود خدا همیشه به فکر آدم هست. به این‌صورت که ماجرای کسانی رُ تعریف کرده بود که از حادثه‌ی ۱۱ سپتامبر جون سالم به در برده بودند. مثلن یکی صبح می‌خواست بره سر کار، ماشین‌اش روشن نشده بود. یکی بچه‌اش مریض شده بود مجبور بود ببردش دکتر:

«یکی از خانم ها دیرش شد چون ساعت زنگدارش سر وقت زنگ نزد. یکی دیگر دیر کرد چون در تصادفی که در اتوبان نیوجرسی رخ داده بود گیر افتاد. یکی دیگر نتوانست به اتوبوس برسد. یکی دیگر غذا روی لباس‌اش ریخته بود و به خاطر تعویض لباس تاخیر کرد. اتومبیل یکی دیگر روشن نشده بود. و یکی که مرا تحت تاثیر قرار داده بود کسی بود که آن روز صبح یک جفت کفش نو خریده بود و با وسایل مختلف سعی کرد به موقع سرکار حاضر شود. اما قبل از اینکه به برج‌ها برسد روی پایش تاول زده بود و به همین خاطر کنار یک دراگ استور ایستاد تا یک چسب زخم بخرد و به‌همین خاطر زنده ماند»

و از این دست مثال‌ها. آخرش هم نتیجه‌گیری کرده بود:

«به همین خاطر هر وقت... در ترافیک گیر می‌افتم... آسانسوری را از دست می‌دهم... مجبورم برگردم تا تلفنی را جواب دهم... و همه چیزهای کوچکی که آزارم می‌دهد... با خودم فکر می‌کنم... که خدا می‌خواهد در این لحظه من زنده بمانم... دفعه‌ی بعد هم که شما حس کردید صبح‌تان خوب شروع نشده است... بچه‌ها در لباس پوشیدن تاخیر دارند... نمی‌توانید کلید ماشین را پیدا کنید...
با چراغ قرمز روبرو می‌شوید... عصبانی یا افسرده نشوید... بدانید که خدا مشغول مواظبت از شماست»

اشکال این مطلب این بود که در مورد هزاران نفری که اون روز در برج‌های دو قلو کشته شدند چیزی نگفته. آیا خدا مشغول مواظبت از اون‌ها نبود وقتی که صبح ساعت شماته‌دارشون درست کار کرد و به موقع بیدار شدند و هیچ‌کدوم‌شون از تاکسی جا نموندند؟

من وقتی این چیزها رُ می‌بینم با خودم فکر می‌کنم که این‌ها واقعن ربطی به خدا نداشتند. اما مردم یک جوری تلاش می‌کنند اون‌ها رُ به خدا ربط بدهند. بعد دنبال مثال‌هایی در زندگی می‌گردم که واقعن بشه به خدا ربطشون داد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

خیلی ممنون که می‌خوای یه چیزی بگی، حتا اگر می‌خوای فحش هم بدی خیلی ممنون

قدیمی

به معتادها

خودتون انتخاب کنید شلاق چند دهم بزنم؟ پنج دهم داریم. هفت دهم هم داریم که البته دردش بیش‌تره [بچه به شدت ترسیده و قاچ خربزه از دست‌اش می‌افت...

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

دوست داشتنی

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

تماس

naaraamblog dar yahoo dat kam
Powered By Blogger
Add to Google
با پشتیبانی Blogger.