the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۸۸ آذر ۱۲, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

نیازمند

امشب ساعت دوازه سوار یه ماشینی شدم. راننده‌اش یه مرد جوان بود بسیار خوش‌تیپ و خوش‌قیافه هم بود. بعد مسیر یک کم طولانی بود، شروع کرد حرف زدن. گفت از صبح صدام در نیومده و همه چیز رُ ریختم توی خودم. گفتم چرا؟ گفت مادرم مریض بود و یه هفته بستری بود و بعد دیگه آخرش خرج بیمارستان شد سه میلیون و خورده‌ای و بیمه یک میلیون و سی‌صد رُ داد و دویست تومن هم نمی‌دونم کجا داد و این ور و اون‌ور، موند هفتصد و خورده‌ای هزار تومن که دیگه با هزار قرض و قوله و صبح تا شب کار کردن (بالاخره مادرم بود دیگه وظیفه‌ام بود) هرچی تونستم جمع کردم ببخشید حالا سرت رُ هم درد نمی‌آرم، آقا پنجاه تومن کم اومد. دیگه امروز صبح به خدا گفتم خدایا تو خودت شاهد بودی من همه‌ی زورم رُ زدم ولی نشد. دیگه می‌ریم بیمارستان ببینیم چی می‌شه. پول رُ که گذاشتم جلوی صندوق‌دار، انگار که دل پُری داشته باشه پول رُ دو دستی هُل داد سمت من و گفت نه آقا، ببر کامل که شد بیار. سرم رُ بردم جلو و گفتم خانوم ببخشید، من هر کار کردم نتونستم پنجاه تومن دیگه جور کنم حالا نمی‌شه مادرم مرخص بشه تا بقیه‌ی پول رُ بعدن بیارم؟ گفت صبر کنید با آقای دکتر باید صحبت کنید.

[حالا در همین بین من داشتم با خودم فکر می‌کردم آخرش که احتمالن قراره از من پول بخواد به‌ش چی بگم. آهان به‌ش می‌گم آقا من خودم هم گرفتارم ایشالا خدا مشکل‌ات رُ حل کنه. عجب گرفتاری شدیم نصف شبی ها]

رفتم پیش دکتر. گفتم جریان اینه. گفت این جور وقت‌ها پدرها معمولن پسر بزرگ رُ می‌فرستند جلو. پسرم برو به پدرت بگو بقیه‌ی پول رُ هم بده، راه دوری نمی‌ره. من خیلی عصبانی شدم. گفتم آقای دکتر من پسر بزرگ خانواده هستم. اما پدرم سه سال پیش عمرش رُ داد به شما. حالا هم همه‌ی پولی که تونستم جمع کنم همین بوده. دکتره گفت ای کلک، خب تو که هفتصد تومن جور کردی پنجاه تومن دیگه نمی‌تونستی جور کنی؟ به‌ش گفتم آقای دکتر دیگه عزیزتر از مادر که برای کسی وجود نداره. من همه‌ی توان‌ام در همین حد بود. بعد دیگه دکتره اومد دست‌اش رُ انداخت دور گردن‌ام، گفت ببین پسرم، من حداکثر کاری که می‌تونم بکنم اینه که پول تخت مادرت رُ برای امشب که توی بیمارستان بستری هست نگیرم. وگرنه دیگه بقیه‌اش دست من نیست. باورم نمی‌شد چیزی رُ که می‌شنیدم. بغض گلوم رُ گرفته بود. دیگه طاقت نیاوردم. از بیمارستان زدم بیرون.

[حالا داشتم با خودم فکر می‌کردم دمش گرم عجب استعدادی. بعد با خودم فکر کردم عجب حوصله‌ای هم داره! چه داستان طولانی داره تعریف می‌کنه]

همین‌جوری یکی دو ساعت تو خیابون دور خودم می‌چرخیدم و فکر می‌کردم که باید چی‌کار کنم. یه‌هو یاد قرض‌الحسنه‌ی مسجد افتادم.

[حالا پنج دقیقه است که رسیده‌ایم به مقصد و ایشون زده‌اند کنار خیابون که بقیه‌ی داستان رُ تعریف کنند]

(خلاصه این‌که رفت مسجد و اون‌جا هم از آقایی که این‌هوا ریش داشت نتونست کمکی بگیره چون بیست نفر دیگه هم قبلن برای وام ثبت‌نام کرده بودند)

آخرش گفت: دیگه نمی‌دونم چی کار کنم! نمی‌تونم که کاسه‌ی گدایی دستم بگیرم و برم کنار خیابون بایستم! [سرش رُ گرفت پایین و شروع کرد به بازی با انگشت‌ها و تمیز کردن زیر ناخن‌ها]

گفتم آره دیگه. توکل‌تون به‌خدا باشه. ایشالا که حل می‌شه و نگران نباشید.

[پیاده شدم]

حالا من واقعن نمی‌دونم که این فرد داشت فیلم بازی می‌کرد یا نه. ولی متاسفانه ان‌قدر از این فیلم بازی‌ها توی جامعه زیاد شده که دیگه به هیچ‌کس نمی‌شه اعتماد کرد. همین چند سال پیش توی یه میدونی یه نفر زد به پشت‌ام گفت ببخشید من دانشجو هستم برای رفتن به خونه صد تومن کم آوردم (یه کارت دانشجویی هم نشون‌ام داد). من هم یه دویستی داشتم. گفت اشکال نداره بریم روزنامه فروشی خوردش کنیم. رفتیم خورد کردیم صد تومن دادم به‌ش. حالا دقیقن یک سال بعد! توی همون میدون! یه نفر دست زد به پشت‌ام. برگشتم! دیدم همون آقا! داره یه کارت دانشجویی نشون‌ام می‌ده می‌گه ببخشید من دانشجو هستم، برای رفتن به خونه صد تومن کم آوردم! دیگه واقعن نزدیک بود منفجر بشم.

از این نمونه‌ها خیلی زیاده و متاسفانه اصلن به کسی نمی‌شه اعتماد کرد حتا اگر واقعن راست گفته باشه و نیازمند باشه و آدم شریفی باشه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

خیلی ممنون که می‌خوای یه چیزی بگی، حتا اگر می‌خوای فحش هم بدی خیلی ممنون

مطلب ویژه

فالون دافا

«فالون دافا»، به «فالون گونگ» نیز معروف است. روشی معنوی است که بخشی از زندگی میلیون‌ها نفر در سراسر جهان شده است. ریشه در مدرسه بودا دارد. ا...

Google Analytics

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

Powered By Blogger

Google Reader

Add to Google
با پشتیبانی Blogger.