رهایی
انگار که مرا شناخته باشد، بهسویم میآید. مردی که گویا فرزندش یا پدر پیر گمشدهاش را در میان جمعیت یافته باشد. نگاهاش را از نگاهام میکَنم. تا از میان جمعیت خود را به من برساند فرصت باقیست تا یا فرار کنم یا خود را به میلهای در کنار وا نهم. وا مینهم. اما نگاه هر لحظه سنگینتر بر مناش را که نزدیک میآید احساس میکنم. فرار از آنچه به هر سو مینگری از دور بهسویات میآید کار آسانی نیست، لااقل نه برای من که ترجیح میدهم این بار برکناری باشم تا مرا دریابد، یا اینکه رهایم سازد.
سنگینی پایان مییابد. رهایم میسازد
او مرا هر بار از نگاه سنگیناش، از خود، از من،
او مرا از من، رها میسازد