the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۳, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

شام آخر

یه شب بابام ساعت یازده اومد خونه. گفت لباس بپوشید که بریم.
ما هم که هنوز بچه بودیم، لباس پوشیدیم که بریم.

...

به نوشته‌ی بالا به‌صورت مستقل نگاه کنید. فکر کنید اگر فقط متن بالا رُ امشب نوشته بودم خوب بود یا نه؟

...

حالا بقیه‌اش:

قضیه از این قرار بود که اون شب نمی‌دونم شهادت کی بود، فکر کنم شهادت امام دهم بود. بابام گفت بریم یه جا شام می‌دن. ما هم همه سه سوت لباس سیاه پوشیدیم و یکی یکی زدیم از خونه بیرون. آخرین نفری که از خونه اومد بیرون من بودم. همون لحظه زن همسایه هم که دیده بود همه با عجله و با لباس سیاه از خونه زدیم بیرون در رُ باز کرد و با نگرانی پرسید: چیزی شده؟
منم خیلی خونسرد جواب دادم: نه، چیزی نشده، شهادته امشب. داریم می‌ریم عزاداری
زن همسایه هم گفت: آخی! (= الهی، نازی)

قدیمی

به معتادها

خودتون انتخاب کنید شلاق چند دهم بزنم؟ پنج دهم داریم. هفت دهم هم داریم که البته دردش بیش‌تره [بچه به شدت ترسیده و قاچ خربزه از دست‌اش می‌افت...

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

دوست داشتنی

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

تماس

naaraamblog dar yahoo dat kam
Powered By Blogger
Add to Google
با پشتیبانی Blogger.