the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۸۸ خرداد ۷, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

در جستجوی نگار

عطسه کنان به سوی آسمان می‌روم. در آنجا مردی‌ست که نگاه‌اش به نگاه خدا می‌ماند. من در جست و جوی نگارم در ابرها به نگار زمینیان رسیده‌ام. به هر سو می‌نگرم پیری‌ست با عصایی به سوی‌ام نشانه رفته. عصای‌ام را به سوی‌شان نشانه می‌روم. من جوان و آنان همچنان همان پیرانِ عصا به سوی‌ام نشانه رفته. همه سر بر بالش گذاشته‌اند آنان که خواسته‌اند آرام‌شان را از من با تیری که در مغر نشانده‌ام.
بخوابید ای هزاران سال خوابیدگان. بخوابید ای نامده رفتگان...

محصولِ ۱۳۸۸ خرداد ۶, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

ناباروری

چه قدر سخته وقتی که تسک منجر رُ باز می‌کنی تا چند تا از پروسه‌هایی که نات ریسپاندینگ هستند رُ از بین ببری، در کمال بهت و ناباوری ببینی همون پروسه‌ای جلوش نوشته شده نات ریسپاندینگ که تو داری باهاش کار می‌کنی...
سرت رُ بر می‌گردونی
دوست نداری ویندوز اشکات رُ ببینه...

محصولِ ۱۳۸۸ خرداد ۴, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

گرسنگی، مرگ، دشویی، زندگی

سلام بر شما

آیا شما می‌دونید رابطه‌ی دستشویی با دشویی، مثل رابطه‌ی گرسنگی با چیه؟

یکی از چیزهایی که باعث می‌شه بیش‌تر انسان‌ها هیچ وقت آرامش نداشته باشند اینه که رسیدن به هدف براشون خیلی مهم‌تر از هدفیه که به‌ش می‌رسند. برای رسیدن به یک چیز تلاش می‌کنند و وقتی به اون چیز می‌رسند خیلی خوشحال می‌شن در حالی که چیزی که به‌ش رسیده‌اند اون‌قدر ارزش نداره که برای باقی‌ی عمر خوشحال نگه‌شون داره. اینه که آدم همه‌ش دنبال اینه که حالا که به یه چیزی رسید باز بره به یه چیز دیگه برسه تا باز هم خوشحال شه.

آیا شما می‌دونید چرا مردم به نگه‌اش دار می‌گن نگرش دار؟

متاسفانه من چند وقته از چیز مهمی اطلاع پیدا کرده‌ام و به همین خاطر خیلی ناراحت و نگران هستم. من فکر می‌کردم مرگ خیلی چیزها رُ عوض می‌کنه. باسه همین به مرگ علاقه داشتم. از زندگی متنفر بودم و به مرگ چی؟ چی داداش؟
اما حالا فهمیده‌ام که مرگ هیچ چیزی رُ به راحتی تغییر نمی‌ده.
آدم برای این‌که بعد از مرگ زندگی راحتی داشته باشه باید هزینه‌ی خیلی خیلی سنگینی بپردازه.
حالا چیزی که من رُ نگران کرده اینه که من تا این لحظه از زندگی‌ام، وقتی خودم رُ با دیگران مقایسه می‌کنم، می‌بینم که هیچ هزینه‌ای نپرداخته‌ام! هیچی!
و این دو تا معنی بیش‌تر نمی‌تونه داشته باشه
۱- من هر چی داشته و نداشته‌ام پرداخته‌ام، و دیگه چیزی برای پرداختن ندارم و این زندگی برای من تنها حکم یه خداحافظی رُ داره
۲- من هنوز اول راه‌ام.

فکر کردن به احتمال دوم اسبابم رُ خورد می‌کنه.

با گشنگی

خیلی قشنگ شد. حالا دیگه باسه من جیک جیک می‌کنی؟ باسه من قرار مدار می‌کنی؟ خیلی قشنگ شد!

جاده

دیشب یه تجربه‌ی تازه داشتم.
چند دقیقه بعد از این‌که خواب‌ام برد از خواب پریدم و دیدم سوار یک ماشین هستم که با سرعت داره تو یه جاده‌ی خاکی حرکت می‌کنه. دقیقن همون‌جوری که یه ماشین روی سنگ‌ریزه‌ها بالا و پایین می‌ره، همون احساس رُ داشتم. البته چون دراز کشیده بودم و بیدار بودم این احساس رُ داشتم که مثلن سوار یک وانت هستم که پشت‌اش دراز کشیده‌ام. احساس حرکت روی سنگ‌ریزه‌های کف جاده به قدری واقعی بود که دست‌ام رو گرفتم به بدنم که ببینم آیا بدنم واقعن داره با ماشین بالا پایین می‌ره یا نه. اما حرکتی در کار نبود. فقط نبض‌ام کمی تندتر می‌زد انگار.
من هم قاتی کردما. به جای این‌که وقتی می‌خوابم خواب ببینم وقتی از خواب بیدار می‌شم خواب می‌بینم!

محصولِ ۱۳۸۸ خرداد ۳, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

زندگی، انسان، حیوان

چند روز پیش یکی از دوستان‌ام گفت هدف‌اش از زندگی این است:

روزی برسد که از خواب برخیزد و با اختیار خود، از میان مرگ و زندگی، زندگی را برگزیند

و بعد گفت که برای رسیدن به این هدف‌، باید نخست برای دو پرسش زیر پاسخ مناسبی پیدا کند:

۱- انسان و حیوان چه فرقی با هم دارند؟
۲- آیا زندگی ادامه دارد یا نه؟

خب من برای این دوست آرزوی موفقیت در رسیدن به پاسخ سوال‌های‌شان را می‌کنم.

و در ضمن کار ایشان را هم کمی راحت می‌کنم و پاسخ پرسش اول را که به نظر واضح می‌رسد بیان می‌کنم:

فرق آشکار انسان و حیوان در این است که هیچ حیوانی هر چه‌قدر هم که تلاش کند نمی‌تواند به اندازه‌ی یک انسان پست شود.

محصولِ ۱۳۸۸ اردیبهشت ۳۱, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

زندگی

تا حالا دیده‌اید وقتی وانمود می‌کنیم که می‌خواهیم محکم با دست بزنیم توی سر یک نفر چه جوری می‌شه؟ سرش رُ می‌ده عقب، چشم‌هاش رُ کمی می‌بنده و دست‌اش رُ برای دفاع از خودش می‌گیره جلو.

ما هم از وقتی به دنیا اومدیم این ترس برامون وجود داشته. فقط یه کمی بیش‌تر طول کشیده. با این حال امیدواریم که یه روز این ترس تموم بشه

محصولِ ۱۳۸۸ اردیبهشت ۳۰, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

تنب کوچک

چند وقته به ذهن‌ام زده برم تنب کوچک زندگی کنم. می‌گن دولت برای این‌که این جزیره مسکونی بشه به هرکسی که اون‌جا زندگی کنه یه چند میلیونی ماهانه می‌ده. خب این خیلی خوبه. مگه من چی می‌خوام از زندگی‌ام؟ بیش‌تر از ماهی چند میلیون؟ بیش‌تر از زندگی تو یه جزیره‌ی دور افتاده؟
صبح‌ها می‌رم لب ساحل کمی می‌دوم. یه قایق بادبانی هم دارم. هر موقع چیزی نیاز داشته باشم راه می‌افتم سمت کیش. از این لباس صورتی‌های گل‌گلی می‌پوشم. تا برسم به کیش توی قایق به رادیو گوش می‌دم و با صدای بلند آواز می‌خونم.
البته زندگی در تنب کوچک شاید چندان هم بی‌خطر نباشه. ممکنه یه روز صبح که برای کندن نارگیل از درخت رفته‌ام بالا، یه دفعه ببینم ده بیست تا ناو جنگی با پرچم امارات دارند به سمت جزیره می‌آن. خطرناک هست اما چندان هم خالی از هیجان نیست. کاری که باید بکنم مشخصه. خیلی سریع از درخت پایین می‌آم و با به صدا در آوردن زنگی که به یک طناب وصله، مردم جزیره رُ از خطری که اون‌ها رُ تهدید می‌کنه آگاه می‌کنم. بعدش هم که هواپیماهای جنگی ایران بر فراز جزیره به پرواز در می‌آن و کشتی‌ها پا به فرار می‌گذارند.
همه‌ی این چیزهایی که گفتم فقط در صورتی خوبه که چند میلیون بدن به آدم. حالا می‌دن یا نه؟ شما خبر ندارید؟

محصولِ ۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۹, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

محمدرضا شجریان

دیشب محمدرضا شجریان زنگ زد خونه‌مون. کمی دلش گرفته بود و گریه کرد. من در تمام مدتی که صحبت می‌کرد ادب کردم و فقط گوش دادم. حرفش که تموم شد گفتم: محمدرضا جان، حالا سبک‌تر شدی؟ گفت آره، سبک‌تر شدم. گفتم آفرین. حالا می‌تونی یکی از اون شعرای قشنگتا برام بخونی؟ گفت کدوما بخونم؟ گفتم هر کدوما که خودت دوست داری بخون عزیزم. گفت می‌خوای خارجی بخونم برات؟ گفتم آره عزیزم، خارجی بخون. اون هم برام شعر برف‌های نیویورک با صدای استاد کریس دی برگ رُ خوند:

I can see you now by the light of the dawn
And the sun is rising slow
We have talked all night and I can't talk anymore
But I must stay and you must go

You have always been such a good friend to me
Through the thunder and the rain
And when you're feeling lost in the snows of New York
Lift your heart and think of me

There are those who fail, there are those who fall
There are those who will never win
Then there are those who fight for the things they believe
And these are men like you and me

In my dream we walked, you and I to the shore
Leaving footprints by the sea
And when there was just one set of prints in the sand
That was when you carried me

You have always been such a good friend to me
Through the thunder and the rain
And when you're feeling lost in the snows of New York
Lift your heart and think of me

When you're feeling lost in the snows of New York
Lift your heart and think of me
Lift your heart and think of me


مهاجران

دیروز عکسی دیدم از دکتر عطاءالله مهاجرانی.
البته من هیچ وقت در حد و اندازه‌ای نیستم و نخواهم بود که در مورد ایشون چیزی بنویسم. اما یه چیزی در مورد این عکس برام جالب بود:
آستین‌های کوتاه و یقه‌ای محکم بسته
من از این عکس یه برداشتی دارم که شاید اشتباه باشه البته.
برداشت من اینه که ایشون که حالا در اروپا به سر می‌برند احساس کرده‌اند تا حدی از نظر پوشش می‌توانند آزادتر باشند، اما این آزادی رُ فقط در آستین کوتاه دیده‌اند. من فکر می‌کنم حتا یک ثانیه هم از ذهن مبارک ایشون نگذشته که می‌شه دکمه‌ی اون یقه رُ شل‌تر بست و کمی نفس کشید.
حالا این فقط یه مثال بود. بعضی وقت‌ها بعضی چیزهای شبیه این از کودکی در ذهن انسان نهادینه می‌شه. و آدم هیچ‌وقت تا لحظه‌ی مرگ‌اش جرات نمی‌کنه حتا یه ثانیه هم خلاف اون چیز فکر کنه.

محصولِ ۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۸, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

حمام خون

دیشب یه خواب عجیب دیدم.
رفته بودم حمام عمومی. با ده بیست نفر دیگه توی یه سالنی بودیم. همه جا رُ بخار آب گرفته بود، اما قیافه‌ی دیگران رُ می‌شد دید. همه دور تا دور نشسته بودیم. یه حوله‌ی سفید انداخته بودم رو دوش‌ام. یکی هم به پام بود. بقیه هم همین‌طور. نمی‌دونم منتظر چی بودیم. منتظر بودیم نوبت بشه، دوش خالی بشه، یا یه چیز دیگه. به هر حال نفهمیدم منتظر چی بودیم. بغل دستی‌ام یه تیغ دست‌اش بود. به‌ش نگاه کردم، نگاه‌ام نکرد. خیر شده بود به روبه‌رو. همه به روبه‌رو نگاه می‌کردند و حرفی نمی‌زدند. کسی که روبه‌روی من نشسته بود هم به من نگاه می‌کرد. خوب که نگاه کردم دیدم همه یه تیغ دست‌شونه غیر از من. ترس برم داشت. این‌جا چه خبر بود؟ یه تیغ کنارم بود. برش داشتم گرفتم دست‌ام. با خودم گفتم اگر نشونه‌ی کسی که این‌ها قراره یه بلایی سرش بیارن این بود که تیغ دست‌اش نیست، حالا دست‌اشه!
این تصویر تموم شد...
بعد خودم رُ زیر دوش دیدم. داشتم دوش می‌گرفتم، اما حواس‌ام به بیرون هم بود. اول‌اش آب گرم بود. اما کم کم شروع کرد به سرد شدن. ترسیدم. گفتم نکنه بیرون خبری باشه. از بیرون صدای شرشر آب می‌اومد. معلوم بود همه داشتند دوش می‌گرفتند. صدای باز و بسته شدن در هم به‌گوش می‌رسید. انگار بعضی‌ها کارشون تموم می‌شد و بیرون می‌اومدند. صدای پاشون شنیده می‌شد وقتی از پشت در رد می‌شدند.
آروم گوشه‌ی در رُ باز کاردم. به دوش روبه‌رو نگاه کردم. کسی توش نبود. از آبراهه‌ای که بین دوش‌ها جریان داشت آب قرمز رنگ می‌گذشت. انگار دنبال کس دیگه‌ای بودند.

محصولِ ۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۷, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

رهایی

انگار که مرا شناخته باشد، به‌سویم می‌آید. مردی که گویا فرزندش یا پدر پیر گمشده‌اش را در میان جمعیت یافته باشد. نگاه‌اش را از نگاه‌ام می‌کَنم. تا از میان جمعیت خود را به من برساند فرصت باقی‌ست تا یا فرار کنم یا خود را به میله‌ای در کنار وا نهم. وا می‌نهم. اما نگاه هر لحظه سنگین‌تر بر من‌اش را که نزدیک می‌آید احساس می‌کنم. فرار از آن‌چه به هر سو می‌نگری از دور به‌سوی‌ات می‌آید کار آسانی نیست، لااقل نه برای من که ترجیح می‌دهم این بار برکناری باشم تا مرا دریابد، یا این‌که رهایم سازد.

سنگینی پایان می‌یابد. رهایم می‌سازد
او مرا هر بار از نگاه سنگین‌اش، از خود، از من،
او مرا از من، رها می‌سازد

محصولِ ۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۶, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

شش مربی

امروز می‌خواستم بگردم ببینم این شش نفر مربی که قراره محروم بشن چه کسانی هستند.
رفتم توی گوگل. جست و جو کردم: «شش مربی»

در نتایجی که اومد یه چیز جالب نظرم رُ جلب کرد. گوگل در دومین نتیجه‌ای که آورده بود عبارت «۶ مربی» رُ برجسته کرده بود. من شش رُ با حروف نوشته بودم اما گوگل عددی پیدا کرده بود. چیزی که مسلمه هیچ جایی برای گوگل تعریف نشده که:
شش = ۶
و به احتمال زیاد گوگل خودش به مرور زمان یاد گرفته که شش = ۶
حالا دارم فکر می‌کنم ببینم چه‌طوری یاد گرفته این رُ.

محصولِ ۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۵, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

تنها در مترو

امروز این تبلیغ رُ دیدم:
«مترو تنها مسافر حمل نمی‌کند»

فکر کردم زبان فارسی خیلی ابهام داره چون جمله‌ی بالا هزارتا معنی می‌تونه داشته باشه:

۱- خواندن جمله‌ی بالا با تاکید بر واژه‌ی «مترو»:
یعنی فقط متروست که مسافر حمل نمی‌کنه، بقیه‌ی وسایل نقلیه مسافر حمل می‌کنند

۲- کار مترو فقط حمل مسافر نیست. مترو خیلی کارهای دیگه هم می‌کنه

۳- خواندن جمله‌ی بالا با تاکید بر واژه‌ی «مسافر»:
مترو خیلی چیزها حمل می‌کنه به جز مسافر

۴- مترو، تنها، مسافر حمل نمی‌کند:
- یعنی مترو اگر تنها باشه مسافر نمی‌بره. حتمن باید یکی باهاش باشه که احساس تنهایی نکنه
- یعنی مترو اگر تنها باشه توان حمل مسافر رُ نداره. یکی باید توی حمل مسافر کمک‌اش کنه

۵- تنها مسافر (اضافه‌ی توصیفی) = مسافر تنها
با عرض شرمندگی، مترو مسافری که تنها باشد را حمل نمی‌کند

۶- خواندن جمله‌ی بالا با تاکید بر «حمل»:
مترو فقط مسافر را حمل نمی‌کند، وگرنه خیلی کارهای دیگر با او می‌کند

۷- ترکیب همه‌ی موارد بالا
مانند ترکیب ۱ و ۵:
فقط متروست که مسافرهای تنها را حمل نمی‌کند، وسایل نقلیه‌ی دیگر مسافر تنها را حمل می‌کنند
مانند ترکیب ۳ و ۴:
مترو اگر تنها باشد فقط مسافر حمل نمی‌کند، اما خیلی چیزهای دیگر حمل می‌کند
مانند ترکیب ۵ و ۶:
مترو، مسافری که تنها باشد را فقط حمل نمی‌کند، اما خیلی کارهای دیگر با او می‌کند

محصولِ ۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۴, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

فرصت زندگی

فرض نوشته‌ی زیر اینه که زندگی پس از مرگ وجود داره:
به نظر شما فرق یه بچه‌ای که تا هشت سالگی در ناز و نعمت زندگی می‌کنه و بعد می‌میره، با آدمی که بعد از هشتاد سال تحمل انواع سختی‌ها از دنیا می‌ره چیه؟
اگر فرض کنیم درجات مختلفی از بهشت وجود داره، این بچه جاش کجای بهشته؟ پایین مایینا؟ بالا مالاها؟

اگر این بچه جاش بالاترین جای بهشت باشه (چون هیچ گناهی نکرده) دو تا مشکل وجود داره:
۱- آدمی که هشتاد سال با سختی زندگی کرده و به خاطر بعضی گناهانی که انجام داده نمی‌تونه بره بالای بهشت حق داره به خدا اعتراض کنه: اگر عمر من هم کوتاه‌تر بود کم‌تر گناه می‌کردم!
۲- به بچه‌ی هشت ساله هیچ فرصتی برای زندگی داده نشده. اگر داده می‌شد شاید گناه‌کارترین آدم روی زمین می‌شد. پس عادلانه نیست که این بچه به بهشت بره.

اگر هم جای این بچه اون پایین مایینا باشه برعکس می‌شه. این‌بار بچه حق اعتراض داره. می‌تونه بگه اگر به من فرصت زندگی داده می‌شد به‌ترین آدم روی زمین می‌شدم!

حالا من خودم رُ می‌ذارم جای خدا. من اگر بخوام عدالت رُ در این مورد برقرار کنم چی‌کار می‌کنم؟
جواب ساده است: به همه فرصت برابر برای زندگی می‌دم

به نظر من زندگی‌ی دوباره خیلی با عدالت جور در می‌آد و حق اعتراض رُ از همه می‌گیره. اگر کسی اعتراض داره که در یک خانواده‌ی فقیر به‌دنیا اومده، اشکالی نداره. یه بار دیگه که زندگی کنی توی یه خانواده‌ی پولدار به‌دنیا می‌آی، ببینیم اون‌جا چی‌کار می‌کنی. اگر الان به سیاه‌پوست بودن خودت اعتراض داری، اشکال نداره، یک بار دیگه سفیدپوست به دنیا می‌آی. اگر به مرد بودن خودت اعتراض داری، اشکال نداره، یک بار دیگه زن به‌دنیا می‌آی.

یه نکته‌ای که هست اینه که دین اسلام زندگی دوباره رُ رد می‌کنه و می‌گه که هیچ فرصتی برای جبران و بازگشت به این زندگی وجود نداره. اگر این‌طور باشه چه توجیهی برای مرگ یک بچه‌ی هشت ساله وجود داره؟ اگر هیچ توجیهی وجود نداره پس به‌تره دنبال یه توجیه مناسب براش باشیم.

وقتی علی دایی از سرمربی‌گری تیم ملی برکنار شد، عادل فردوسی‌پور به رییس فدراسیون فوتبال گفت شما که این‌قدر در طول این یک سال از علی دایی حمایت کرده بودید و گفته بودید حتا اگر تیم ملی به جام جهانی هم نره، علی دایی از سمت‌اش برکنار نمی‌شه، پس چرا برکنار شد؟ کفاشیان هم گفت من که نمی‌تونستم بگم اگر تیم ملی نتایج ضعیفی بگیره علی دایی از تیم برکنار می‌شه. وظیفه‌ی من اون موقع فقط حمایت از سرمربی و روحیه دادن به تیم بود.

حالا به نظر من فرصت دوباره‌ی زندگی هم یه چیزی تو همین مایه‌هاست. خدا که نمی‌تونه توی قرآن‌اش بگه به کسایی که خوب زندگی نکردند فرصت زندگی دوباره داده می‌شه. چون اگر همچین حرفی بزنه دیگه همه با خیال راحت هرجور دل‌شون خواست زندگی می‌کنند چون می‌دونند که یک یا چند بار دیگه برمی‌گردند و جبران می‌کنند. وظیفه‌ی خدا الان اینه که ما رُ بترسونه. با این کار ما هم تلاش می‌کنیم جوری زندگی کنیم که نیاز به فرصت دوباره نباشه.

یه نکته‌ی دیگه‌ای هم که هست اینه که الزامی نیست زندگی دوباره حتمن توی همین دنیا باشه. شاید یه جای دیگه، یه جهان دیگه‌ای برای تولد دوباره وجود داشته باشه.

حالا در این‌جا بخشی از کتاب سفر به ماورا رُ براتون می‌آرم. نوشته‌های زیر احتمالن به جایی اشاره می‌کنند که ما به نام برزخ می‌شناسیم:
«درباره منزلگاه ۲ مطالب زیادی برای گزارش وجود دارد. این‌جا از هوس و آرزوهای عمیق و ترس هجوم آورنده تشکیل شده است. فکر کردن خود عمل است...
هیچ‌کدام از لایه‌های عقده‌ها و یا دیگر مسایل نهفته‌ی درونی خود واقعی را از بقیه محافظت نمی‌کند. در چنین موقعیتی صداقت به‌ترین سیاست است. ترس تعیین کننده‌ترین موضوع است. ترس از ناشناخته‌ها، از موجودات غریب (غیر جسمانی)، از مرگ، از خدا، از اجرای قانون، از شناخته شدن، از مجازات. این ترس‌ها از فشار غریزه‌ی جنسی قوی‌تر بودند و به‌صورت مانعی بزرگ هربار یکی پس از دیگری ظاهر می‌شدند. لازم بود هرکدام را با رنج فراوان مهار کنم و تا زمانی که این مهار حاصل نشده بود فکر کردن عاقلانه امکان‌پذیر نبود. به‌محض این‌که حالت مهار کاهش می‌یافت احساسات ذکرشده دوباره شروع می‌شد. این یک مرحله یادگیری تدریجی است که مرز آن از جنون تا تفکر آرام و منطقی ادامه دارد...
چنانچه این یادگیری در زندگی جسمانی انجام نشود، پس از مرگ اولین قانون و دستور کار است. یعنی مناطقی از منزلگاه ۲ به زندگی جسمانی «نزدیکترین» است که در آن نتیجه‌گیری می‌شود. بیش‌تر ساکنین منزلگاه ۲ مجنون یا برخوردار از احساسات جنون‌آمیزند. لااقل این‌طور به‌نظر می‌رسد که تعدادی از این ساکنین هنوز زنده اما درخوابند یا به‌وسیله‌ی مواد مخدر با بدن ثانی راه می‌روند و یا به‌احتمال زیاد کسانی‌اند که مرده‌اند ولی هنوز مسخ احساسات دنیایی خود هستند. برای مورد اول اثبات وجود دارد اما مورد دوم محتمل است.
بدیهی‌ست که این منطقه‌ی نزدیک مکان مطلوبی برای اقامت نیست. این حدی است که درخور و متعلق به لیاقت آدم است. انسان آن‌جا می‌ماند تا خود را بهبود بخشد و تعلیم ببیند. من نمی‌دانم بر سر کسانی که نمی‌توانند یاد بگیرند چه خواهد آمد. شاید برای همیشه آنجا بمانند.»

محصولِ ۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۲, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

من رای می‌دهم

نمی‌دونم منظور از این آگهی چی بوده. یعنی چی رای ندادن مساوی با رای دادن؟ منظور این بوده که هرکی می‌خواد به احمدی نژاد رای بده رای نده؟ یعنی چی؟ مگه می شه همچین چیزی؟ یعنی من اگر به احمدی نژاد رای ندم مثل اینه که به احمدی نژاد رای دادم؟
فرض کنید من به عنوان یک آدم عاقل و بالغ، بنا به دلایلی که برای خودم دارم تصمیم دارم به احمدی‌نژاد رای بدم. آیا این تبلیغ یک توهین به من محسوب نمی‌شه؟

دختری به نام ستاره

از همون روز اولی که ستاره به دنیا اومد روی تربیت‌اش حساس بودیم. به سارا گفتم روزهایی که من نیستم، تو مواظب ستاره باش و روزهایی که تو نیستی، من مواظب ستاره. البته فقط که این نبود. خودم هم باهاش صحبت کرده بودم. موقعی که نصیحت‌اش می‌کردم قلیون می‌کشیدم. به‌ش می‌گفتم ستاره جون برو اون‌ورتر بشین دود نره تو چشم‌ات. ببین، تو هنوز بچه‌ای، دوازده سالته. ولی پس فردا که بزرگ‌تر بشی، هزار نفر مثل گرگ راه می‌افتن دنبال‌ات. من تا جایی که تونستم درست تربیت‌ات کردم. از حالا به بعدش دیگه با خودته. می‌گفت دود، دود اذیت‌ام می‌کنه.
روزهایی که خودم خونه بودم، می‌رفتم مدرسه دنبال‌اش. یه پیکان سفید درب و داغون داشتم که باهاش مسافرکشی می‌کردم. باهاش راه می‌افتادم دنبال ستاره. مراقب‌اش بودم. از مدرسه تا خونه با دنده یک پشت سرش می‌اومدم. گاهی که برمی‌گشت، به عقب نگاه می‌کردم؛ وانمود می‌کردم دارم دنده عقب می‌رم. اما ستاره خیلی باهوش بود، می‌فهمید مراقب‌اش‌ام. یعنی فهمیده بود. از رفتارش تو خونه می‌شد فهمید. نمی‌شد از زیر نگاه سنگین‌اش فرار کرد.
از وقتی مادرش مرد، دیگه کسی نبود تو خونه‌ی مردم رخت بشوره. دیگه کسی نبود کمک خرج‌مون باشه. مسافرکشی جواب‌گو نبود. دست‌های سارا کبود شده بود وقتی تو دست‌هام گرفته بودم‌شون برای آخرین بار. یاد دست‌های مادرم افتادم. خداحافظ سارا.
ستاره گفت از امروز من هم کار می‌کنم. گفتم این قراری نیست که با مادرت گذاشته باشم. عیب نداره. صبح‌ها مسافرکشی می‌کنم. بعدازظهرها خودم تو خونه‌ی مردم رخت می‌شورم. چه اشکالی داره. ولی ستاره، تو حالا دیگه بزرگ شدی، ازت می‌خوام اگر یه روز برگشتی و من رُ پشت سر خودت ندیدی، فراموش نکنی که من و مادرت چه‌قدر دوست‌ات داشتیم.

محصولِ ۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۱, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

نقشه‌ی گنج

ما توی مدرسه‌ی راهنمایی یه پناهگاه داشتیم که موقع جنگ ازش استفاده می‌شد ولی بعد از جنگ تبدیل به انباری شده بود. توش پر بود از نیمکت. در سمت راست‌اش نیمه‌باز بود، اما در سمت چپ قفل داشت و بابای مدرسه خوراکی‌ها رُ اونجا انبار می‌کرد (نقطه‌ی B). من و دو تا دیگه از همکلاسی‌هام یه مدت کارمون این شده بود که زنگ‌های تفریح بریم اون پایین ببینیم چه خبره. اول‌ها زیاد جلو نمی‌رفتیم. کم‌کم خواستیم تا آخرش بریم. با خودمون شمع می‌بردیم پایین. رفتیم تا به نقطه‌ی A رسیدیم. هم روبرومون پر از نیمکت بود، هم سمت چپ‌مون. همون‌جا می‌نشستیم، با خودمون میوه می‌بردیم. خوردنی می‌بردیم. حال می‌کردیم. یه بار یکی از دوست‌هام گفت من می‌رم اون‌ور نیمکت‌ها، می‌رم ببینم چه خبره. من ترسیدم. خیلی سخت بود رد شدن از نیمکت‌ها، چسبیده بودند به سقف؛ نمی‌شد راحت رد شد ازشون. ولی دوستم رد شد. رسید به خوراکی‌ها، لواشک، یخمک، بستنی یخی، هرچی دوست داشت اون‌جا بود. همیشه هم سه نفری نمی‌رفتیم. بعضی وقت‌ها دو نفری می‌رفتیم. کم‌کم برامون حرف درآوردن. گفتن این‌ها می‌رن اون پایین چی‌کار می‌کنند؟ البته این یکی بغل دستی‌ام شبیه دخترها بود. حق داشتند پشت سرمون حرف بزنند. یه بار رفته بودیم پایین دو نفری. شمع خاموش شد. این یکی عین دخترا جیغ می‌کشید و می‌دوید سمت در. من هم که نمی‌دیدم جایی رُ، دست‌ام رُ گرفتم به دیوار، کم‌کم رسیدم به در. دیدم ده بیست نفر جمع شده‌اند. ناظم‌مون هم ایستاده بود. خوشبختانه ناظم‌مون مثل حضرت سعدی چنان که افتد و دانی شاهدباز بود و کاری‌مون نداشت. به دوستم می‌گفت ممول (memol) (اسم شخصیت کارتونی).
یه سال بعد باباش مرد. بعد رفت استرالیا. هرچی توی اینترنت دنبال اسم‌اش می‌گردم خبری ازش نیست. شاید مرده باشه توی همون سال‌ها.

مام میهن

هر چهار سال حدود هزار نفر از هم‌وطنان ما برای نامزدی انتخابات ریاست جمهوری ثبت‌نام می‌کنند و هر بار هم صلاحیت چهار نفر از اون‌ها تایید می‌شه. اما بررسی صلاحیت این هزار نفر وقت و هزینه‌ی زیادی از شورای محترم نگهبان می‌گیره. حالا این هزینه از کجا تامین می‌شه؟ از جیب مردم. اما راه صرفه‌جویی در هزینه چیه؟ خیلی راحت. شورای نگهبان به‌جای این‌که بیست روز وقت بذاره صلاحیت این همه آدم رُ بررسی کنه می‌تونه همون اول صلاحیت همه رُ رد کنه. بعدش چهار نفر از کسایی که فکر می‌کنند صلاحیت داشته‌اند اعتراض می‌کنند. بعد شورای نگهبان از این چهار نفر عذرخواهی می‌کنه و صلاحیت‌شون رُ تایید می‌کنه. همه‌ی این‌کارها می‌تونه ظرف سه روز انجام بشه:

روز اول: رد صلاحیت همه‌ی داوطلبان
روز دوم: بررسی اعتراض‌ها
روز سوم: اعلام نتایج بررسی اعتراض‌ها

البته من یه پیشنهادی هم داشتم برای این‌که سرعت انجام کارها در روز دوم دو برابر بشه. به‌جای این‌که روز اول همه رد صلاحیت بشن، کروبی و موسوی رد صلاحیت نشن. این‌جوری توی روز دوم فقط دو نفر اعتراض می‌کنند و به‌جای بررسی اعتراض چهار نفر اعتراض دو نفر بررسی می‌شه.

محصولِ ۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۸, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

تیغ زن

برای پول‌دار شدن راه‌های زیادی وجود داره که معمولن ساده هم نیستند. اما شما اگر دختر هستید راه خیلی خوب و ساده‌ای وجود داره که می‌تونید از راه حلال پول‌دار بشید. شما باید هر شش ماه به عقد موقت یه مرد پول‌دار دربیایید. مردهای پول‌دار خیلی راحت برای شما پول خرج می‌کنند حتی اگر بدونند که شش ماه بیش‌تر با شما نیستند. اما چرا باید همچین کاری کنند؟ مگه یه آدم هرچه‌قدر هم که پول‌دار باشه مریضه که پول‌اش رُ بریزه به پای کسی که شش ماه بیش‌تر باهاش نیست؟ چه کسی ممکنه همچین کاری بکنه؟ جواب روشنه. کسی که ملیاردی پول داره به احتمال زیاد پول‌اش رُ بدون زحمت و از راه دزدی به دست آورده و خیلی راحت می‌تونه دزدی خودش رُ ماه دیگه تکرار کنه و یه میلیارد دیگه هم به‌دست بیاره. برای همین اصلن براش مهم نیست که یه میلیارد بریزه به پای شما. فقط براش مهمه که شش ماه از زندگی‌اش لذت ببره.

محصولِ ۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۶, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

البته فقط تا

ازتون می‌خوام موقع حرف زدن بیش‌تر فکر کنید. فکر کنید حرفی که می‌زنید از نظر منطقی درسته یا نه. البته فقط تا جایی به این کارتون ادامه بدید که باعث عصبی شدن دیگران نشه. چون من خیلی وقت‌ها باعث عصبی شدن دیگران شده‌ام و همین‌جا ازشون معذرت می‌خوام. ولی خب به‌تره که آدم اگر به‌خاطر عرف جامعه هم نمی‌تونه درست حرف بزنه دست‌کم خودش بدونه که داره غلط حرف می‌زنه. مثلن اگر صبح زود به یه نفر می‌گید سلام خسته نباشید! خودتون حداقل بدونید که دارید چرت می‌گید!
یا مثلن یه همچین حرفی: دعا می‌کنم که ایشالا کارت درست شه!
خودتون خوب فکر کنید ببینید دعا کردن چه‌طوری می‌تونه کنار ایشالا بشینه؟ ایشالا یعنی اگر خدا بخواد انجام می‌شه و اگر هم نخواد انجام نمی‌شه. پس جمله‌ی بالا یعنی این‌که از خدا می‌خوام که اگر خدا خواست مشکل‌ات حل بشه و اگر هم نخواست مشکل‌ات حل نشه!
ما توی حرف‌هایی که هر روز به هم دیگه می‌زنیم از این چرت و پرت‌ها زیاد می‌گیم فقط باید کمی بیش‌تر فکر کنیم و با خودشناسی به خودآگاهی برسیم و بدونیم چه‌قدر چرندیات می‌گیم.

محصولِ ۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۵, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

با صدای پرویز پرستویی

عبدالله بیا اینجا پسرم. عبدالله من دیگه پیر شدم. عبدالله چه خبر. عبدالله شنیدم که برادرت رُ هر روز کتک می‌زنی. عبدالله از امروز تو مرد این خونه هستی. خرید خونه با توئه. کمک به مادرت با توئه. عبدالله من دیگه نمی‌تونم برم مغازه. قیمت‌ها روی همه‌ی جنس‌ها نوشته شده. کبریت بیست تومنه. عبدالله مبادا کبریت‌ها رُ گرون‌تر بفروشی. عبدالله مبادا از مادرت بشنوم خواهرت رُ شلاق زدی. عبدالله مبادا نیمه‌شب بی‌خبر از همسایه‌ها به‌خواب بری. عبدالله مبادا عشق‌ات به دختر حاج مرتضی رُ فراموش کنی.
عبدالله...
عبدالله پسرم...

محصولِ ۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۴, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

من درج می‌کنم

من یه راه تازه برای ارتباط با ارواح پیدا کردم. البته برای انجام این کار نیاز به تمرکز خیلی زیادی هست که خوشبختانه من دارم.

روش کار به این صورته: می‌شینم پشت کامپیوتر.Notepad یاد Word رُ باز می‌کنم (فرقی نمی‌کنه کدوم)
از این جا به بعد دیگه فقط باید تمرکز کرد.
به روح هرکسی که دوست داشته باشم فکر می‌کنم (برای نمونه من امروز به روح عبدالله‌ بن مقفع فکر کردم)
سپس توی ذهن‌ام یه سوالی از ایشون می‌پرسم
حدود دو سه دقیقه که گذشت ctrl + v رُ می‌زنم تا جواب paste بشه.
باز هم تکرار می‌کنم این کار نیاز به تمرکز خیلی زیادی داره. ممکنه در دفعه‌های اول به جواب نرسید ولی ناامید نشید و به تلاش‌تون ادامه بدید. بین هر پاسخی که می‌آد حدود دو سه دقیقه باید صبر کنید. اما کم‌کم که ماهرتر بشید می‌تونید پشت سر هم ctrl + v بزنید.

محصولِ ۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۳, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

شام آخر

یه شب بابام ساعت یازده اومد خونه. گفت لباس بپوشید که بریم.
ما هم که هنوز بچه بودیم، لباس پوشیدیم که بریم.

...

به نوشته‌ی بالا به‌صورت مستقل نگاه کنید. فکر کنید اگر فقط متن بالا رُ امشب نوشته بودم خوب بود یا نه؟

...

حالا بقیه‌اش:

قضیه از این قرار بود که اون شب نمی‌دونم شهادت کی بود، فکر کنم شهادت امام دهم بود. بابام گفت بریم یه جا شام می‌دن. ما هم همه سه سوت لباس سیاه پوشیدیم و یکی یکی زدیم از خونه بیرون. آخرین نفری که از خونه اومد بیرون من بودم. همون لحظه زن همسایه هم که دیده بود همه با عجله و با لباس سیاه از خونه زدیم بیرون در رُ باز کرد و با نگرانی پرسید: چیزی شده؟
منم خیلی خونسرد جواب دادم: نه، چیزی نشده، شهادته امشب. داریم می‌ریم عزاداری
زن همسایه هم گفت: آخی! (= الهی، نازی)

محصولِ ۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۲, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

کابوس

یه پیرمرد یه هفته‌اس که هرشب می‌آد به خواب‌ام. راحت‌ام نمی‌ذاره. دیدن چهره‌ی درهم‌اش کابوس شده برام!

چند شب پیش ساعت ده شب یه پیرمردی دیدم داشت تبلیغ می‌داد دست مردم. با خودم گفتم یه دونه ازش بگیرم بنده خدا امشب زودتر بره خونه‌اش. شاید زن و بچه‌اش منتظرش باشن. تبلیغ رُ از دست‌اش گرفتم، ده قدم بیش‌تر نرفته بودم که تبلیغ رُ مچاله کردم گذاشتم توی جیبم. پیام اخلاقی: راستی شما این آدم‌ها رُ دیده‌اید که آشغال‌شون رُ می‌ندازن توی جوب؟ یه چیز جالبی که وجود داره اینه که این‌جور آدم‌ها دارای ویژگی‌های زیر هستند:

۱- عینک آفتابی می‌زنند (مارک دار)
۲- ماتیک می‌زنند
۳- با کسانی که آشغال توی پیاده‌رو بیاندازند برخورد می‌کنند

خلاصه بعد با خودم گفتم عجب کار اشتباهی کردم. کاش می‌ذاشتم حداقل این تبلیغ به‌دست کسی می‌رسید که به شرکت یه زنگی می‌زد. حالا فردا این بنده خدا می‌ره شرکت می‌گه پولما بدین. اون‌ها هم به‌ش می‌گن اگر صد تا تبلیغی که دست‌ات بود رُ درست پخش می‌کردی امروز باید دست‌کم ده نفر زنگ می‌زدند. ولی فقط نه نفر زنگ زدند. معلومه که یه کلکی تو کارت هست پیرمرد. راست‌اش رُ بگو! چند تا انداختی سطل آشغال؟! یو ها ها ها (صدای قهقه تو فضا می‌پیچه)

پیرمرد توی راه ترمینال با خودش فکر می‌کنه آخه خدایا من که کار اشتباهی نکردم، من که همه‌شون رُ بین مردم پخش کردم. پس چرا این‌جوری شد؟ حالا جواب زن و بچه‌ام رُ چی بدم؟

راننده به کمک‌اش می‌گه بیا جای من پسر، ساعت دو شده، دیگه چشام رُ نمی‌تونم باز نگه دارم.

راه می‌افته می‌ره ته اتوبوس بخوابه. توی راه به مسافرا نگاه می‌کنه. یه نفرشون توی خواب عرق کرده و با خودش حرف می‌زنه: خدا لعنت‌ات کنه! خدا لعنت‌ات کنه!

محصولِ ۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۱, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

مهمانی‌ی حیوانات

چند روزه یه سوالی دارم و اون اینه که آیا حیوانات هم مهمونی می‌رن؟ و اگر می‌رن چی‌کار می‌کنن توی مهمونی؟ آیا می‌خوابند؟ آیا غذا می‌خورند؟ دیروز سه تا گربه دیدم کنار دیوار خوابیده بودند. به‌شون گفتم ببخشید این‌جا مهمونیه الان؟ راستی از کجا می‌شه فهمید حیوانات هم به مهمونی می‌رن یا نه؟ نشونه‌ی مهمونی‌ی حیوانات چیه؟ آیا چند تا پلنگ که درحال خوردن یک گورخر هستند در حال برگزاری یک مهمانی هستند؟ آیا به افتخار مهمان خود که از راه دوری آمده است یک گورخر شکار کرده‌اند؟

مطلب ویژه

فالون دافا

«فالون دافا»، به «فالون گونگ» نیز معروف است. روشی معنوی است که بخشی از زندگی میلیون‌ها نفر در سراسر جهان شده است. ریشه در مدرسه بودا دارد. ا...

Google Analytics

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

Powered By Blogger

Google Reader

Add to Google
با پشتیبانی Blogger.