شیرین نیست
مانند بچهای که بخواهد لجبازی کند فکر میکردم اگر چیزی دربارهی او ننویسم خیالام راحتتر است. اما همهی ما خوب میدانیم که بیخسرو، شیرین نیست. (بگذریم از اینکه زندگی چه با خسرو چه بیخسرو شیرین نیست!)
چند روز پیش مادر بزرگام را دیدم. دیگر توان رنگ کردن موهای زیبایاش را از دست داده بود و دستاناش را به نشانهی تسلیم در برابر آخرین ضربههای سهمگین زندگی بالا آورده بود. زندگی همهی ما را از کودکی با مشتهای خود به زمین سخت میکوبد. اما فرار از ضربههای آخر کار آسانی نیست.
چی دارم میگم؟ اصلن خودم هم نمیدونم چی میخوام بگم! یه دفعه عکس خسرو شکیبایی رُ دیدم. دلم گرفت. هر آدمی که میره ما تنهاتر میشیم. برای تنهایی خودمون گریه میکنیم در واقع. کاش میشد فهمید چیکار باید کرد
روحاش شاد