نقطه
فرضیهای وجود داره که سالهاست حجم بزرگی از ذهن من رو اشغال کرده. طبق این فرضیه یه شب بارونی، من با لبخندی ممتد گوشهی لبم، کنج یه کوچهی بنبست با نگاهی به آسمون و دستانی خالی میمیرم. میمیرم در حالیکه هنوز همهی حرفام رو نزدهام.
شبای بارونی تمام ذهنم پر میشه از رفتن. هر شب بارونی پی اثبات این فرضیه بیتاب میشم و بیقرار... و فردا صبح من میمونم و یک فرضیه که دست از سرم برنمیداره
این شبا با اینکه هیچ خبری از بارون نیست، ذهنم درگیر این فرضیهی قدیمی میشه
نمیدونم شاید...
همینجا وصیت میکنم روی سنگ قبرم بنویسین:
مرگ از فرضیههای ذهنی به ما نزدیکتره