می دزدمش ... می دزدمش
راننده تاکسي داشت می گفت: بعضي آدمها هميشه بيچارهاند، به خدا فردا قيامت هم بشه من باز بايد مسافرکشي کنم، از دروازه جهنم به دروازه بهشت و برعکس ... داشت حرف می زد، دیگه چیزی از حرفاش رو نشنیدم انگار...به خودم که اومدم دیدم دارم میگم: می دزدمش...می دزدمش
استاد داشت می نوشت: مطلوبترين فاصله بين دو نقطه خط منحنی است ... داشت می نوشت و می گفت، دیگه چیزی نه دیدم و نه شنیدم انگار... وقتی به خودم اومدم که چشم تو چشم استاد می گفتم: می دزدمش ... می دزدمش
تو فیلم، پیرمرد میره ملاقات پسری که از بچگی بزرگش کرده و الآن به جرم قتل پشت میله هاست، یه حلقه ی طلایی بهش میده و میگه: این حلقه رو وقتی 18 سالم بود خریدم، اون موقع فکر می کردم باید زن بگیرم . اما این حلقه هیچوقت اندازه ی انگشت هیچ دختری نشد اما تو ... دیگه چیزی نشنیدم انگار... وسط سینما دارم فریاد می زنم: می دزدمش...می دزدمش ، به خودم میآم
زیاد پیش میآد در حالیکه دارم میگم: می دزدمش... می دزدمش، به خودم میآم
میدونم اولین دختری که خنده هاش دست از سر لحظه هام برنداره رو عاشق میشم و یه راست میرم سراغ باباش، باباش هم میگه: نه ... اگه پدرش به من نه بگه نميتونم فرداش دوباره برم دم درشون. می دزدمش ... می دزدمش
به همجور دزدینش فکر کرده ام ...اما همیشه تو ذهنم بعد از دزدینش به بن بست می رسم... چند بار خواستم با خیال بچه ای که میتونم ازش داشته باشم و یه روزی براش تعریف کنم: خنده های مادرت بیمارم کرد و دزدیدمش... دزدیدمش ، خودم رو از برزخ بن بست رها کنم اما نشد
با اینکه میدونم بعد از دزدینش به بن بست می رسم اما وسوسه ی دزدینش دست از سرم بر نمیداره
می دزدمش ... می دزدمش
ما در مرتعِ دیگری میچَریم.
پاسخحذفمهدی حائرییزدی