the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۸۹ مرداد ۵, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

چشم‌های برزخی‌ام را چه؟ دوست‌شان داری؟

من از مرگ نمی‌ترسم. می‌دونید چرا؟

شما در حالت عادی فقط پنج‌شنبه‌ها خوشحال هستید. چون فکر می‌کنید که فرداش تعطیله
اما اگر جمعه‌ها هم فکر کنید گه فرداش تعطیله، این‌جوری می‌شه که دور روز در هفته خوش‌حال هستید و یه روز ناراحت به خاطر این‌که شنبه‌ها دیر می‌رسید سرِ کار یا دانشگاه یا مدرسه
حالا دیگه انتخاب با خودتونه
دوست دارید یه روز در هفته خوشحال باشید
یا دو روز خوشحال و یه روز ناراحت؟
دقت کنید که اصلن مهم نیست شنبه‌ها تعطیل باشه. شما فقط کافیه فکر کنید که شنبه‌ها تعطیله. همون‌جوری که پنج‌شنبه‌ها فکر می‌کنید جمعه تعطیله! کاری هم نداره. می‌تونید جمعه فکر کنید که فردا اولین روزِ فروردینه، یا یه همچین چیزی
حالا اگر یه جوری به خودتون عادت بدید که جمعه‌ها صبح ِ زود از خواب پاشید و برید یه کم بیرون بدوید و یه نون سنگک بخرید و بیایید یه صبحانه‌ی حسابی بخورید، صبح‌های شنبه هم چون فکر می‌کنید جمعه‌س صبح ِ زود از خواب پا می‌شید می‌رید یه کم می‌دوید و یه نون سنگک می‌خرید و می‌آیید یه صبحانه‌ی حسابی می‌خورید. بعد که صبحانه خوردید یادتون می‌افته که شنبه‌ها تعطیل نیست و می‌رید سرِ کار

چشم‌های برزخی‌ام را چه؟ دوست‌شان داری؟

بدترین لحظه برای یه پرنده وقتیه که می‌فهمه باید بره اما نمی‌دونه کجا. بال‌هاش رُ باز می‌کنه و چشم‌هاش رُ می‌بنده شاید یه راهی به ذهن‌اش برسه. بال‌هاش که باز باشه خوبی‌اش اینه که اگر بعد از دو سه سال هم راهی به ذهن‌اش نرسید حداقل هیچ‌وقت یادش نمی‌ره که یه زمانی فهمیده بود باید بره بدونِ این‌که بدونه کجا

به نظر من ما باید قرارهای بعدی‌مون رُ برای راهپیمایی توی پارکِ ارم بذاریم. این‌جوری اگر کروبی و موسوی احساس خطر کنند و راهپمایی رُ کنسل کنند خیلی به‌مون خوش می‌گذره. ما می‌ریم چرخ‌وفلک سوار می‌شیم، آبشار سوار می‌شیم، گاو وحشی سوار می‌شیم، تونل وحشت سوار می‌شیم، ارابه ۳۰۰۰ سوار می‌شیم؛ از همه مهم‌تر! [بلال] می‌خوریم! می‌شینیم توی چمن‌ها، به دریاچه نگاه می‌کنیم و بلال می‌خوریم! بستنی هم می‌خوریم شاید. اما این بیسجی‌ها مجبورن توی گرما زیر آفتاب بایستند و با حسرت به ما نگاه کنند که چه‌قدر شاد هستیم. بی‌چاره‌ها :(

امروز گوشه‌ی اتاق‌ام یه گلابی افتاده بود. رفتم بخورم‌اش دیدم یه مورچه جلوش ایستاده دست‌هاش رُ زده به کمرش داره به من نگاه می‌کنه. خب من که سرِ جنگ نداشتم با این مورچه. گفتم حتمن این گلابی مال مورچه است دیگه حالا بیام این گلابی رُ بخورم فردا به جرمِ مالِ مورچه‌خواری هم دهن‌مون رُ به ف می‌دن اون دنیا. به‌ش گفتم نمی‌خوام بخورم بابا خودت بخور. اصلن اون گلابی توی شکم‌ات جا می‌شه؟ اسکل! ما رُ ببین آخرِ عمری با چه کسایی باید دهن به دهن بشیم تو رُ قرآن

من از مرگ نمی‌ترسم چون راه‌های مقابله با اون رُ بلدم
مثلن وقتی با کشتی می‌رم سفر هیچ‌وقت نمی‌ترسم از این‌که یه وقت دریا طوفانی بشه و من بیافتم توی آب و غرق بشم. ممکنه فکر کنید من شناگر خوبی هستم. ولی نه. شنا نه. من نمی‌تونم حتا یه ثانیه هم روی آب باقی بمونم. در این حد فاجعه هستم. اما وقتی که بیافتم توی آب و برم قعرِ اقیانوس‌ها، همیشه یه مقدار شیرینی خامه‌ای همراه‌ام هست. جیب‌ام پر از شیرینی خامه‌ای هست این‌جور وقت‌ها. اول یه کم صبر می‌کنم. این طوری نیست که هول کنم و بترسم و تقلا کنم که سریع‌تر بیام بالا. سعی می‌کنم آروم باشم. به صدای آب گوش می‌دم اون پایین. به صدای حباب‌های آبی که از دهنِ ماهی‌ها بیرون می‌آد. شاید یه کشتی هم باشه اون پایین. از این کشتی‌هایی که قبلن مالِ دزدهای دریایی بوده و حالا دیگه هیشکی توشون زندگی نمی‌کنه. اگه اکسیژن همرام بود می‌رفتم ببینم چی توش پیدا می‌کنم. شاید یه پای مصنوعی پیدا کنم. از این چوبی‌ها. چند تا توپ پیدا می‌کنم که دیگه یادشون نیست آخرین بار کی آماده‌ی شلیک بودند. یه بشکه پیدا می‌کنم که توش پر از سیب زمینی و پیازه. فکر نمی‌کنم یه صندوق پر از طلا و جواهر هم پیدا کنم چون هنوز نرسیده بودن به جزیره که غرق شدند توی دریا

داشتم می‌گفتم
چشم‌های برزخی هم دردسری هستند برای ما
گاهی آدم یه چیزهایی می‌بینه که استغفرالله!

کتاب‌ها دارند توی قفسه‌ی کتاب‌خونه ...
متاسفانه این‌جور مواقع تر و خشک با هم می‌سوزند

البته وظیفه‌ی منه که اگر یه روزی ازم در مورد این کتاب‌ها پرسیدند بگم نه! اون‌ها نبودند. بقیه‌ی کتاب‌ها اول شروع کردند. این‌ها قاتی بودند. تر و خشک بودند. با هم داشتند می‌سوختند. تقصیر خودشون نبود که. ول‌شون کنید. بذارید برن بهشت. آره. اون هم بود. اون هم بذارید بره بهشت. دم‌تون گرم بذارید من هم برم. آره


(بعضی وقت‌ها از دست کتاب‌های دعا هم کاری ساخته نیست)

محصولِ ۱۳۸۹ مرداد ۴, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

تغییر نشانی

سلام :)
آدرسِ این وبلاگ طیِ روزهای آینده تغییر خواهد کرد
آدرسِ جدید از طریق ایمیل به دوستان فرستاده خواهد شد

محصولِ ۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

مرثیه‌ای بر یک زندگی

اومد خونه
دید زن‌اش نشسته باز داره وبلاگِ این پسره رُ می‌خونه
رفت جلو
یه دونه محکم خوابوند زیرِ گوش‌اش
گفت: باز که تو داری وبلاگِ این پسره رُ می‌خونی!
زن سرش رُ انداخت پایین، دستِ راست‌اش رُ گرفت روی گونه‌اش
گفت ببخشید و رفت سمتِ آشپزخونه یه چیزی حاضر کنه باسه شام
موقع شام وقتی زن‌اش داشت به وبلاگِ این پسره فکر می‌کرد
مرد داشت با دست‌های لرزون‌اش یه لقمه املت می‌ذاشت دهن‌اش
گفت ببخشید زدم زیرِ گوش‌ات زن
مگه نگفتم دیگه وبلاگِ این پسره رُ نخون؟
زن یه لیوان آب ریخت، داد دستِ شوهرش
گفت ببخشید... اما داشت باز به وبلاگِ این پسره فکر می‌کرد لامصب

محصولِ ۱۳۸۹ تیر ۲۷, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

تو نمی‌دونی من به چی فکر می‌کنم

می‌دونی من الان دارم به چی فکر می‌کنم؟
معلومه که نمی‌دونی
می‌دونی چرا؟
چون توی ذهنِ من نیستی
تو توی ذهنِ من نیستی، پس وجود نداری
تو وجود نداری، پس هیچ‌وقت نمی‌تونی توی ذهنِ من باشی
پس هیچ‌وقت نمی‌تونی بدونی توی ذهنِ من چی می‌گذره
پس هیچ‌وقت
هیچ‌وقت نمی‌تونی بدونی من الان دارم به چی فکر می‌کنم

محصولِ ۱۳۸۹ تیر ۲۵, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

نوری از آن سوی آسمان

یکی از آرزوهای من اینه که یه روزی، یه آلیاژی بسازم که تحملِ گرمای مرکز زمین رُ داشته باشه و اون وسط که می‌رسه ذوب نشه. بعدش از این آلیاژ یه لوله می‌سازم. هنوز نمی‌دونم قطر این لوله چه‌قدر باشه به‌تره. شاید ده متر، شاید صد متر، شاید یک کیلومتر. اما طول‌اش برابره با قطرِ زمین. این لوله رُ فرو می‌کنم توی زمین. یه جوری که از این سرِ زمین به اون سرِش یه راه باز بشه. در واقع یه چاهی می‌زنم که اون سرش به زمین راه داشته باشه. بازدید از این چاه رایگان نیست. هیچ چیزی رایگان نیست توی این دنیا. بلیط می‌فروشم به هر کسی که بخواد اون تو رُ نگاه کنه.
شب‌ها وقتی توی چاه نگاه کنی، اگر قطر لوله خیلی زیاد نباشه یه نور سفید ِ خیره کننده می‌بینی تهِ چاه. اگر قطر لوله اما به اندازه‌ی کافی زیاد باشه آسمون پیداست. یه آسمونِ آبی، شاید هم با چند تکه ابر که توش حرکت می‌کنند. اگر هم طولِ این چاه ان‌قدر زیاد باشه که آسمون پیدا نباشه می‌شه با دوربین یا تلسکوپ به تهِ چاه نگاه کرد حتا.
من این آلیاژ رُ جوری می‌سازم که گرما رُ از خودش عبور نده. بنابراین وسطِ لوله اصلن هوای گرمی نخواهد داشت. یکی از تفریحاتِ مردم این خواهد بود که یک طناب به پای خودشون ببندند و خودشون رُ پرت کنند داخل چاه. شخص با سرعت زیاد به سمتِ مرکز زمین حرکت می‌کنه. وقتی رسید اون وسط در حالی‌که اشک تو چشم‌هاش جمع شده با بیش‌ترین سرعتِ ممکن از اون‌جا عبور می‌کنه و به سمتِ دیگه ادامه‌ی مسیر می‌ده. ان‌قدر می‌ره تا می‌رسه اون سرِ زمین. اون‌جا که رسید دوباره برمی‌گرده سمتِ مرکز. این حرکتِ آونگی ان‌قدر ادامه پیدا می‌کنه که شخص در مرکزِ زمین معلق و بی‌حرکت می‌ایسته. شاید هم از هوش رفته باشه تا اون موقع. بعد با طناب می‌کشیم‌اش بالا.
بعد از یه مدت هم ممکنه آبِ بارون وسطِ لوله جمع بشه. این باعث می‌شه که کسانی که خودشون رُ به داخل چاه پرت می‌کنند برای چند ثانیه از داخل آب رد بشن که این احساس به‌تری به‌شون می‌ده. هر چند وقت یه بار می‌شه آب رُ تخلیه کرد البته.
بعضی وقت‌ها ممکنه خورشید به‌صورتِ مستقیم به داخلِ لوله بتابه. اون وقت شب‌ها نورِ سفیدی از زمین به آسمون می‌تابه. شاید بخش وسیعی از محوطه‌ی اطراف چاه هم روشن بشه. من زندگی رُ برای زمینی‌ها زیباتر می‌کنم یه روزی.

تولد پنج سالگی

پنج ساله شد
من به‌ مرور در این وبلاگ دچار خودسانسوری شدم. می‌ترسیدم از روزی که مجبور بشم لاشه‌ی بخشی از خودم رُ جایی در همین نزدیکی‌ها دفن کنم

اما این اتفاق نیفتاد. چیزی نیست که در ذهن من باشه و الان جایی نوشته نشده باشه. من با عدم خودسانسوری راحت‌تر هستم و بیش‌تر هم سعی می‌کنم همون‌جایی پرسه بزنم که حرفی برای گفتن باقی نمی‌مونه آخرش

محصولِ ۱۳۸۹ تیر ۲۲, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

دِسپه رت

اگه راست می‌گی دسپرت به فارسی چی می‌شه؟
نمی‌خواد فک کنی؛ خودم معنی‌اش رُ می‌دونم به فارسی
خواستم یه چیزی بگم یه لحظه با خودت فک کنی ببینی می‌دونی یا نه! خب حالا فرضن که نمی‌دونستی هم، چی می‌شد مثلن. نه واقعن! چی می‌شد؟
ولی کلن وقت کردی بعضی وقت‌ها یه کم فرو برو توی خودت (فک کنم عمق‌ات هم زیاد باشه، نباید مشکلی از این نظر که چه‌قدر فرو بری داشته باشی) فرو برو یه کم با خودت فکر کن. فکر کن کی هستی. اون‌جا کجاست؟ یعنی من که نمی‌دونم اون‌جا کجاست حداقل خودت یه کم با خودت فکر کن ببین اون‌جا کجاست. شاید اگر بفهمی اون‌جا کجاست خوشحال شی! اصلن شاید به‌تر باشه یه نگاهی به خودت بندازی قبل‌اش. شاید واقعن نمی‌دونی کی هستی. ان‌قدر برات همه چیز بی‌اهمیته که حتا برات مهم نیست بدونی کی هستی. بابا خب تو دسپه‌رت. دیگه نرین به ما دیگه. ما چرا دسپرت؟ آخه دسپرت بودنِ تو چرا باید ربط داشته باشه به دسپرت بودنِ ما؟ نرین دیگه. آدم باش. سعی کن آدم باشی حداقل! یه کم آدم باش ببین چه‌جوریه. باحاله؟ باحال نیست؟ چه جوریاس. اگر باحال نیست ما آدم‌ایم‌ها! آدم باش

محصولِ ۱۳۸۹ تیر ۱۸, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

آی احمق‌ها! یک نفر دارد این‌جا، می‌سپارد جان

چند تا نکته خدمت‌تون عرض می‌کنم و برای همیشه با قلبی مطمئن و ضبیری اُبیدوار به فضل ِ پروردگار از حضور دوستان مرخص می‌شم

نمی‌دونم من تازگی‌ها احمق شده‌ام، یا منطق ِ حرف زدن ِ دیگران برام غیرقابل فهم شده! امروز سوار تاکسی شدم (عقب) یه خانم جوان هم همراه بچه‌ی سه چهار ساله‌اش عقب نشسته بود. خانومه چادری بود. از اینایی که بسیجی هستند و تا حالا هم به هیچ‌کس نگاه نکرده‌اند. راننده توی آینه نگاه کرد و از خانومه پرسید: شما دو نفر هستید؟ (منظورش اون خانومه بود با بچه‌اش) خانومه گفت: نه یه نفریم. هوا خیلی گرم بود و من هم اصلن حوصله‌ی دری وری گفتن و شنیدن نداشتم. سرم رُ آروم برگردوندم سمت چپ و به خانومه نگاه کردم. با احتیاط به‌ش گفتم: ببخشید، شما که دو نفر هستید! بدون این‌که به من نگاه کنه بعد از پنج ثانیه جواب داد: نه، بچه رُ می‌ذارم روی پام. با یه تیکه کاغذ شروع کردم به باد زدنِ خودم. عرق داشت از سر و روم می‌ریخت. به‌ش گفتم: خب اگر بذاری‌اش روی پات که غیب نمی‌شه بچه! باز هم دو نفر هستید!

جواب‌ام رُ نداد. انتظاری هم نداشتم جوابی بشنوم. انگار دیگه واقعن یه چیزهایی رُ نمی‌فهمم. سخت شده ارتباط برقرار کردن با دیگران برام!

محصولِ ۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

بستنی

ممکنه این سوال برای شما هم پیش اومده باشه که بالاخره بستنی رُ باید آروم خورد یا تند؟ خب راست‌اش نمی‌شه خیلی راحت به این سوال جواب داد. هر کدوم خوبی‌ها و بدی‌های خودش رُ داره.

اگر تند بخورید خوبی‌اش اینه که کم‌تر نگرانِ این هستید که ای داد الانه که بستنی‌ام تموم بشه. چون وقتی بستنی‌تون تموم بشه دیگه نگرانِ تموم شدن‌اش نیستید. بدی‌اش هم اینه که لذتِ کم‌تری از خوردن‌اش می‌برید چون زود تموم می‌شه. یه بدیِ دیگه‌اش اینه که شما وقتی تند بستنی می‌خورید همه‌اش نگرانِ سریع تموم شدن‌اش هستید! (در صورتی‌ که اگر آروم بستنی بخورید نگرانِ سریع تموم شدن‌اش نیستید)

اما خوبی‌ها و بدی‌های یواش بستنی خوردن؛
یکی از خوبی‌هاش اینه که شما لذتِ بیش‌تری از خوردنِ بستنی‌تون می‌برید چون خوردن‌اش خیلی طول می‌کشه. بدی‌اش اینه که شما مدتِ خیلی زیادی نگرانِ این هستید که بستنی‌تون هر لحظه ممکنه تموم بشه!

یه فرق ِ دیگه اینه که شما وقتی سریع بستنی می‌خورید به بستنی‌تون عادت نمی‌کنید! خیلی سریع بستنی‌تون تموم می‌شه و فرصت‌اش پیش نمی‌آد که زیاد با هم باشید. اما اگر خوردنِ بستنی‌تون فقط یه کم بیش‌تر از حد معمول طول بکشه دیگه نمی‌شه کاری‌اش کرد؛ به هم عادت می‌کنید. وقتی بستنی‌تون تموم بشه براتون خیلی سخته به‌ش فکر نکنید. به رخت‌خواب هم که می‌رید از این ور می‌شید به بستنی فکر می‌کنید. از اون ور می‌شید به بستنی فکر می‌کنید.

بعضی‌ها اما بر این عقیده هستند که همون‌طور که شما وقتی ازدواج می‌کنید بعد از یه مدت به همسرتون عادت می‌کنید و دوست دارید برای مدتی ازش دور باشید، برای بستنی هم همین‌طوره. اگر آروم بستنی بخورید، هم از خوردن‌اش لذت می‌برید، هم به‌ش عادت می‌کنید، و هم وقتی تموم بشه دوست دارید برای یه مدت هم که شده ازش دور باشید و این دوری آزارتون نمی‌ده. ولی وقتی بستنی رُ تند می‌خورید مثل اینه که فقط [پنج‌شنبه‌ها] با یه نفر باشید. زود تموم می‌شه، اما دوست دارید باز هم با هم باشید، باز هم یه پنج‌شنبه‌ی دیگه از راه برسه و برید با هم بستنی بخورید :)

محصولِ ۱۳۸۹ تیر ۱۲, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

روحی به وسعتِ همه‌ی آسمان‌ها

کسانی که در مورد چیزهای مختلف نظریه می‌دن معمولن آدم‌های گـُهی هستند. البته معمولن! نه همیشه! بنابراین اگر شما هم جزو کسانی هستید که در مورد چیزهای مختلف نظر می‌دید الزامن آدم گهی نیستید و بنده قصد جسارت نداشتم خدومت‌تون. من اما یکی از همون آدم‌های گـُـهی هستم که دوست دارم در مورد هر چیزی که به ذهن‌ام می‌رسه نظر بدم. به نظر من بعد از مرگ علاوه بر این‌که زمان و مکان معنی خودشون رُ از دست می‌دن انسان هم به عنوان یک موجود قابل شمارش معنی خودش رُ از دست می‌ده. روح وجود داره اما به هر حال قابل شمارش نمی‌تونه و نباید باشه. این حرفی که می‌زنم هیچ ربطی به یکی شدن جزء با کل و این‌جور چیزها نداره شما هم سعی نکنید بفهمید من چی دارم می‌گم چون خودم هم دقیقن نمی‌دونم چی دارم می‌گم و نمی‌دونم هم که روحی که قابل شمارش نیست یعنی چی؛ ولی فکر می‌کنم که انسان به عنوان یک موجود قابل شمارش معنی خودش رُ باید از دست بده. یعنی اگر از دست نده خیلی بد می‌شه و جور در نمی‌آد یه چیزایی

محصولِ ۱۳۸۹ تیر ۱۰, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

خونریزیِ صبحگاهی

- سلام
- سلام
- خیلی وقته با هم گپ نزدیم
- آره، خیلی وقته
- چه خبر؟
- متاسفانه خونِ زیادی ازم رفته
- چرا؟ :O
- نمی‌دونم. صبح که از خواب پا شدم دیدم خون خیلی زیادی ازم رفته
- یعنی چی؟ خواب دیدی؟
- نه، واقعن بود
- خب آخه برا چی؟
- نمی‌دونم. برای خودم هم سواله
- مگه مجروحیت داشتی؟
- نه! به هیچ وجه! دیشب که رفتم بخوابم حال‌ام کاملن خوب بود
- از بینی خون‌ریزی داشتی؟
- نه، از پهلوم بود
- مگه سابقه‌ی جراحت داری از آنجا؟
- نه اصلن. خیلی تعجب کردم
- راستش قصد فضولی ندارم اما یعنی بی‌سابقه بوده؟
- آره. فک کنم اولین باری بود که همچین احساسی داشتم
- ؟؟؟ باید بری دکتر ببینی چی می‌گه
- لازم نیست، الان خیلی به‌ترم
- به نظرم تو یه بخشی از وضعیتت را به من نگفتی و نمی خواهی هم بگی
- شما بپرسید من می‌گم. چیزی برای پنهان کردن نیست
- آخه اینکه بدون سابقه بیماری خاصی تو خواب خونریزی کنی خیلی عادی نیست!!
- آره دیگه! عادی نیست. باسه‌ی همین صبح که احساس کردم خونِ زیادی ازم رفته کلی تعجب کردم
- حالا اگه زن بودی می‌شد گفت که دوره‌ی عادت ماهیانه است اما تو که ...؟
- بله بله. اول‌اش خودم هم فکر کردم ممکنه دلیل‌اش این بوده باشه. اما بعد با خودم گفتم آخه من که زن نیستم
- برا همین حتمن باید بری دکتر
- آخه چرا برم دکتر؟ الان خوبه خوبم. یه کم آب انار خوردم کلی از گلبولهای قرمزم بازسازی شدند
- این هم از اون داستان‌های وبلاگته؟
- نه بابا. دارم می‌گم واقعن خونریزی داشتم. خیلی زیاد بود خونی که رفته بود. در این حد که وقتی پا شدم نزدیک بود بخورم زمین اما دست‌ام رُ گرفتم به دیوار
- خب مگه چاقو یا گلوله خورده تو پهلوت؟
- تا دیشب که پهلوم خوب بود. نمی‌دونم علت شکافته شدن‌اش چی بود
- :-/
- طول شکافش هم خیلی زیاد بود. از زیر بغلم تا بالای آپاندیس
- آدمو می ترسونی!
- آره. خودم هم که صبح از خواب پا شدم خیلی ترسیده بودم
- عجب، من فعلا برم یه کاری دارم بعدا با هم گپ می زنیم دوباره. فعلا مواظب خودت باش که بیشتر از این خون ازت نره

ایمانی که تبدیل به کابوس شد

یکی از بدترین لحظه‌های زندگی من زمانی بود که یه نفر به خاطر اشتباهی که کرده بودم به خدا ایمان آورد
از اون لحظه به بعد شبی نبود که کابوس نبینم. هر شب می‌دیدم که این شخص داره خواب می‌بینه که خورشید داره دور ِ زمین می‌چرخه. همیشه با وحشت از خواب می‌پرید. همه‌ی بدن‌اش خیسِ عرق بود. پا می‌شد می‌رفت یه لیوان آب می‌خورد اما دیگه خواب‌اش نمی‌برد. می‌نشست روی تخت و تا صبح به روبرو خیره می‌شد...

من همیشه با خودم فکر می‌کردم حالا چی می‌شد اگر خورشید دور ِ زمین می‌چرخید؟ یعنی برام جالب بود اگر این‌جوری می‌شد. باسه همین یه بار یه کاردستیِ خیلی جالب درست کردم. دو تا کره چسبوندم سرِ دو تا میله. یکی‌شون زمین بود یکی‌شون خورشید. بعد یه جوری بودند که یکی از میله‌ها دور اون یکی می‌چرخید. یه دسته براش گذاشته بودم، وقتی می‌چرخوندم‌اش خورشید دورِ زمین می‌چرخید و من خوش‌ام می‌اومد. یه بار که داشتم دسته‌ی این کاردستی‌ام رُ می‌چرخوندم یکی از دوستان‌ام که اعتقادی به خدا نداشت وارد اتاق شد. همین که دستگاهی که ساخته بودم رُ دید با تعجب پرسید این دیگه چیه؟ خودت درست‌اش کرده‌ای؟ به‌ش گفتم: نه. خودش به‌وجود اومده. خنده‌ای کرد و گفت چه‌طور ممکنه چنین دستگاهِ منظمی خود به خود به‌وجود اومده باشه؟ به‌ش گفتم: چه طور جهانی به این بزرگی با این همه ستاره و کهکشان خود به خود به‌وجود اومده، اون‌وقت دست‌گاهی به این کوچیکی نمی‌تونه خودبه‌خود به‌وجود اومده باشه؟ این رُ که به‌ش گفتم همه‌اش خدا خدا می‌کردم یه وقت نبینه خورشید داره دور زمین می‌چرخه. انگار ندید. ایمان آورد. اما چه ایمانی. ایمانی که تبدیل به کابوسِ هر شبِ من شد

نمی‌گم بد نیست

یه بار با دوست‌ام داشتیم می‌رفتیم مسافرت من رانندگی می‌کردم و دوست‌ام که کنارم نشسته بود به جاده خیره شده بود و هیچی نمی‌گفت. تا این‌که خسته شد و گفت بزن کنار استراحت کنیم. به‌ش گفتم نه به‌تره ادامه بدیم. گفت نه بزن کنار استراحت کنیم. گفتم نه به‌تره به مسیرمون ادامه بدیم. گفت بزن کنار به‌ت می‌گم. می‌گم بزن کنار. د بزن کنار می‌گم د. من هم زدم کنار. از ماشین پیاده شدیم رفتیم بالای تپه یه کم استراحت کنیم. دوست‌ام یه کم نون پنیر از جیب‌اش در آورد و شروع کرد به خوردن. پنیر می‌خورد با نون لواش. به‌اش گفت‌ام نون لواش نخور هیچ خاصیتی نداره. نون بربری بخور. نون سنگک بخور. به حرفی که زدم توجهی نکرد و به خوردن ادامه داد. من هم دست بردم و یه لقمه از نون پنیرش خوردم. به‌م گفت دهه، مگه تو نگفتی نون لواش ضرر داره؟ برای چی می‌خوری؟ به‌ش گفتم:

- نمی‌گم که بد نیست! می‌گم خوب نیست! یعنی ضرر نداره ولی اگر بخوری سودی هم برات نداره
- داری غلط حرف می‌زنی، «نمی‌گم که بد نیست! می‌گم خوب نیست» غلطه
- چی‌اش غلطه؟ خوب نیست دیگه، نخور
- باید بگی «نمی‌گم که بده! می‌گم خوب نیست». «نمی‌گم بد نیست» غلطه
- [بعد از چند دقیقه فکر] راست می‌گی. انگار غلط حرف زدم. همینی که تو گفتی. نمی‌گم که بده! می‌گم خوب نیست! نخور

بعد از این‌که استراحت‌مون تموم شد و دوباره راه افتادیم من خیلی با خودم فکر کردم که چرا غلط حرف زده بودم. می‌دونستم که درست حرف زده بودم ولی نمی‌دونستم چرا درست حرف زده بودم. کلی که با خودم فکر کردم آخرش فهمیدم درست حرف زده بودم و بی‌خودی گفته بودم که غلط حرف زدم. من وقتی گفتم «نمی‌گم که بد نیست» منظورم این بود که متضاد جمله‌ی «نمی‌گم که خوب نیست» رُ گفته باشم. جمله‌ی «نمی‌گم که خوب نیست» رُ سه جور می‌شه منفی کرد:

۱- نمی‌گم که بد نیست
۲- نمی‌گم که خوبه
۳- می‌گم که خوب نیست

پس در نتیجه: «نمی‌گم که بد نیست» = «نمی‌گم که خوبه» = «می‌گم که خوب نیست»

پس من درست حرف زده بودم و اشتباهی معذرت خواسته بودم و از دوست‌ام هم به هیچ وجه معذرت نمی‌خوام که هیچ، معذرت‌ام رُ هم پس می‌گیرم و دیگه هم هیچ‌جا نیگه نمی‌داریم که حتا یه ذره نون پنیر بخوریم یا هرچی! اصلن مهم نیست چی باشه! هرچی! حالا هر چه قدر می‌خواهی به جاده خیر شو بدبخت. اصلن تقصیر من بود که به‌ت گفتم بیا بریم مسافرت یه آب و هوایی عوض کنی از این خمودی در بیایی. من نمی‌دونم مشکلاتِ روحیِ دیگران به من چه ربطی داره آخه؟ روانی هستی که هستی. روان‌پزشک می‌ری که برو. خب به من چه! من چرا باید آب و هوای تو رو عوض کنم؟ بابا به خدا منم آدم‌ام! دل‌ام می‌خواد با یه نفر برم لبِ ساحل بشینم. بگم. بخندم! آخه چرا تو!‍!! چرا با تو باید برم آب و هوا عوض کنم! :((

مطلب ویژه

فالون دافا

«فالون دافا»، به «فالون گونگ» نیز معروف است. روشی معنوی است که بخشی از زندگی میلیون‌ها نفر در سراسر جهان شده است. ریشه در مدرسه بودا دارد. ا...

Google Analytics

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

Powered By Blogger

Google Reader

Add to Google
با پشتیبانی Blogger.