ایمانی که تبدیل به کابوس شد
یکی از بدترین لحظههای زندگی من زمانی بود که یه نفر به خاطر اشتباهی که کرده بودم به خدا ایمان آورد
از اون لحظه به بعد شبی نبود که کابوس نبینم. هر شب میدیدم که این شخص داره خواب میبینه که خورشید داره دور ِ زمین میچرخه. همیشه با وحشت از خواب میپرید. همهی بدناش خیسِ عرق بود. پا میشد میرفت یه لیوان آب میخورد اما دیگه خواباش نمیبرد. مینشست روی تخت و تا صبح به روبرو خیره میشد...
من همیشه با خودم فکر میکردم حالا چی میشد اگر خورشید دور ِ زمین میچرخید؟ یعنی برام جالب بود اگر اینجوری میشد. باسه همین یه بار یه کاردستیِ خیلی جالب درست کردم. دو تا کره چسبوندم سرِ دو تا میله. یکیشون زمین بود یکیشون خورشید. بعد یه جوری بودند که یکی از میلهها دور اون یکی میچرخید. یه دسته براش گذاشته بودم، وقتی میچرخوندماش خورشید دورِ زمین میچرخید و من خوشام میاومد. یه بار که داشتم دستهی این کاردستیام رُ میچرخوندم یکی از دوستانام که اعتقادی به خدا نداشت وارد اتاق شد. همین که دستگاهی که ساخته بودم رُ دید با تعجب پرسید این دیگه چیه؟ خودت درستاش کردهای؟ بهش گفتم: نه. خودش بهوجود اومده. خندهای کرد و گفت چهطور ممکنه چنین دستگاهِ منظمی خود به خود بهوجود اومده باشه؟ بهش گفتم: چه طور جهانی به این بزرگی با این همه ستاره و کهکشان خود به خود بهوجود اومده، اونوقت دستگاهی به این کوچیکی نمیتونه خودبهخود بهوجود اومده باشه؟ این رُ که بهش گفتم همهاش خدا خدا میکردم یه وقت نبینه خورشید داره دور زمین میچرخه. انگار ندید. ایمان آورد. اما چه ایمانی. ایمانی که تبدیل به کابوسِ هر شبِ من شد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
خیلی ممنون که میخوای یه چیزی بگی، حتا اگر میخوای فحش هم بدی خیلی ممنون