مرثیهای بر یک زندگی
اومد خونه
دید زناش نشسته باز داره وبلاگِ این پسره رُ میخونه
رفت جلو
یه دونه محکم خوابوند زیرِ گوشاش
گفت: باز که تو داری وبلاگِ این پسره رُ میخونی!
زن سرش رُ انداخت پایین، دستِ راستاش رُ گرفت روی گونهاش
گفت ببخشید و رفت سمتِ آشپزخونه یه چیزی حاضر کنه باسه شام
موقع شام وقتی زناش داشت به وبلاگِ این پسره فکر میکرد
مرد داشت با دستهای لرزوناش یه لقمه املت میذاشت دهناش
گفت ببخشید زدم زیرِ گوشات زن
مگه نگفتم دیگه وبلاگِ این پسره رُ نخون؟
زن یه لیوان آب ریخت، داد دستِ شوهرش
گفت ببخشید... اما داشت باز به وبلاگِ این پسره فکر میکرد لامصب
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
خیلی ممنون که میخوای یه چیزی بگی، حتا اگر میخوای فحش هم بدی خیلی ممنون