پرش
نمیدونم چرا یه دفه شب شد، تاریک نیست، چراغهای زیادی روشن هستند. کوچیک شدم. دارم پشت سر بابا مامانم راه میرم. دست همدیگه رُ گرفتهاند. فکر کنم شهربازی هستیم. بوی چمن میآد و... صدای ترق ترق بلال. یه نفر داره روی ذغال بلال میپزه. فکر کنم هشت سالام بیشتر نیست. خوشحالام :)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
خیلی ممنون که میخوای یه چیزی بگی، حتا اگر میخوای فحش هم بدی خیلی ممنون