جنگ و کودکی (۶)
وقتی به تهران برگشتیم خرداد از راه رسیده بود و نزدیک امتحانات پایان سال بود. حالا مگر سال اول دبستان چند امتحان دارد؟ یک دیکته بود و ریاضی و دیگر؟ نقاشی؟ نمیدانم. بمباران هوایی هر روز شدیدتر میشد. دیگر به شنیدن صدای آژیر عادت کرده بودیم. بر روی ساختمانهای بلند شهر هم ضدهوایی گذاشته بودند. شبها که آژیر میکشیدند و برقها قطع میشد، پشت پنجرهی خانهمان میرفتم و نورهایی که در آسمان به هرسو در حرکت بودند را تماشا میکردم. بیشتر وقتها نمیدانستیم هنگام حملهی هوایی چهکار کنیم. گاهی در چارچوب در میایستادیم، گاهی به زیرپلهها پناه میبردیم،... با اینکه هنوز خیلی کوچک بودم هیچگاه از صدای بمباران و حملات هوایی گریهام نمیگرفت. اما آن اواخر دیگر خیلی خسته شده بودم. یک بار که همهمان با یک شمع کوچک در حمام پناه گرفته بودیم صبرم تمام شد و گریه کردم. خیلی هم گریه کردم! هنوز هم که به آن شب تاریک فکر میکنم بغضی که در گلو داشتم را بهخوبی احساس میکنم. مادرم مرا در آغوش گرفت. خواهرم که از من کوچکتر بود دلداریام میداد...!
خانهی خالهام در دامنهی شمالی کوههای کرج قرار دارد. یک بار نزدیکیهای ظهر آنجا بودیم و تلویزیون تماشا میکردیم که طبق معمول، برنامه قطع و آژیر قرمز پخش شد. خالهام گفت بیایید پشت پنجره و تماشا کنید. یکی دو دقیقه بیشتر نگذشته بود که یک موشک از بالای کوه رد شد. چند ثانیه که گذشت یکی دیگر هم رد شد و زوزه کشان به سمت تهران رفت. صدای دو انفجار که به گوش رسید عدهی دیگری جانشان را از دست داده بودند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
خیلی ممنون که میخوای یه چیزی بگی، حتا اگر میخوای فحش هم بدی خیلی ممنون