the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۸۷ اسفند ۲۴, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

خوره

من از همه اونایی که نشستن ببینن کی این تتمه‌ی عمرشون به ته می‌رسه و آغوش نیمه بازشون رو واسه مرگ مهیا کردن، حقیرانه التماس دعا دارم. نمی‌خوام شعاری باشه والا می‌گفتم: به پاخیزید. اما واقعیت اینه که سن‌ام و شرایط روحیم هم دیگه چنین رویکردهایی رُ برنمی‌تابه، هیجان برام خوب نیست. از آخرین باری که گفتم به پاخیزید لااقل بیست سالی می‌گذره، اونوقتا که دشمن چشم توو چشم بود و هر سرباز پرچمی افراشته، یادش بخیر، کربلای جبهه‌ها یادش بخیر. بعد اون دیگه با همچون صلابتی پیش نیومد که تقاضای به‌پاخاستن داشته باشم، حداکثر پیش اومده باشه به ضرورتی گفته باشم: داداش پا شو، نیم ساعته رفتی اون توو، د بیا بیرون، ریخت، د لامصب ریخت، پاشو... سن که می‌ره بالا آدم محتاط‌تر می‌شه و بی‌تفاوت‌تر.

من وایسادم و از راه می‌رسی، شنبه های پی در پی

انسان حیوان ناطق است. و من نمی‌دانم این ناطق به معنی سخنگوست یا دارای منطق. اما اگر از حواشی این عبارت بگذریم، هرازگاهی با اصل قضیه که با مختصر سادهسازی ای حاصل می‌شود شدیدا هم عقیده می‌شوم: انسان حیوان است. گاه هرچه نگاه می‌کنم دلیل قانع کننده‌ای برای بخشیدن اجدادم به جرم رها کردن جنگل نمی‌یابم. خدا لعنت‌ات کنه باباآدم، توو همون جنگل می‌موندی، مگه مجبور بودی بری سیب بخوری؟ گندم بخوری؟ اون چیزی که بهت گفتن نخوری رو بخوری که نطقت وا شه و مجبور شی با برگ درخت بپوشونیش؟ آخه آدم قانون جنگل رو زیر پا می‌زاره؟ تو هم مومن نبودی...
روزهای هفته رو هرجوری دسته بندی کنی بازم شنبه روز اول هفته است. به این می‌گن جبر جغرافیایی. درسته در نگاه اول جبر زمان به نظر می‌رسه اما در واقعیت این جبر جغرافیایی است که وایسادی و داری به زمان نگاه می‌کنی. اگه جغرافیات رو عوض کنی دیگه شنبه روز اول هفته نیست، مثلا من شنیدم یه جاهایی هست روی همین کره‌ی خاکی که دوشنبه روز اول هفته است. برای اونایی که احساس می‌کنن دلیل عدم موفقیت‌شون اولین روز هفته بودن شنبه است یه توصیه بیشتر ندارم: کوچ ... کوچ کنین به یه جغرافیای دیگه، همه حق دارن جایی زندگی کنن که روز دلخواهشون روز اول هفته باشه. واقعا باشه ها نه اینکه مث این روانشناسا که میگن نگرشت رو عوض کن باشه... یه خواننده هه بود که یه شعره رو میخوند که اینجوری شروع میشد: شنبه روز بدی بود، روز بی‌حوصلگی ... وقت خوبی که می‌شد غزلی تازه بگی. انگار چه شاعرش و چه خوانندش به طور غریزی دریافته بودن که باید جغرافیاشون رو عوض کنن، اما اینقد دست دست کردن که شناسنامه شون رو موش خورد -اینجا منظور از شناسنامه، همون پاسپورته-... دیگه توضیح نمیدم، شعر رو میزارم که ببینین چه جونی کنده شده واسه اینکه شروع هفته یه روز دیگه باشه (اما واقعی نبوده، نگرشی بوده):

شنبه روز بدی بود، روز بی‌حوصلگی/ وقت خوبی که می‌شد غزلی تازه بگی
شنبه من بد بد روز عشق سرسری / گریه های بیخودی خنده بیخبری
ظهر یک‌شنبه‌ی من، جدول نیمه‌تموم/ همه خونه‌هاش سیاه، روی خونه جغد شوم
روز یکشنبه میاد،مثل یک قهوه ی سرد/ شکل بی شکل کشیش، بر سر صلیب درد
صفحه‌ی کهنه‌ی یادداشتای من/ گفت دوشنبه روز میلاد منه
اما شعر تو می‌گه که چشم من/ تو نخ ابره که بارون بزنه، آخ اگه بارون بزنه
دفتر دوشنبه های بی کسی/ میگه تار موی یارم کم شده
روی روسریش باید خط بکشم/ وقتی رخت خونه مون پرچم شده
غروب سه‌شنبه خاکستری بود/ همه انگار نوک کوه رفته بودن
به خودم هی زدم از این‌جا برو!/ اما موش خورده شناسنامه‌ی من!
از سر سه شنبه های موج و کف/ هر پناهنده یه قایق می خره
ساحل از شکسته های ما پُره/ تا بخواهی صدفای بی سره
عصر چارشنبه‌ی من، عصر خوش‌بختی ما/ فصل گندیدن من، فصل جون‌سختی ما!
عصر چهارشنبه هنوز میگه یک بیرق بدوز/ بی شناسنامه بسوز آدم روز به روز
روز پنج‌شنبه اومد مث سقاهک پیر/ رو نوک‌اش یه چیکه آب گف به من بگیر، بگیر!
روز پنج شنبه میاد جوری که نیومده/ سرخ و سرخ و داغ داغ مثل یک آتشکده
جمعه حرف تازه‌ای برام نداشت/ هر چی بود، پیش‌تر از این‌ها گفته ‌بود!
جمعه از لهجه‌ی دریا خیس خیس/ میگه قصه ی دو ماهی بنویس

محصولِ ۱۳۸۷ اسفند ۲۳, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

اشک‌های شادی

[این‌جا] گفته اگر تنها شش ساعت به پایان زندگی شما باقی مونده باشه، چی‌کار می‌کنید؟

من نمی‌دونم اگر شش ساعت به پایان زندگی‌م مونده باشه چی‌کار می‌کنم. اما می‌دونم اگر فقط یه ساعت مونده باشه چی‌کار می‌کنم. فکر کنم به همون کاری که دارم انجام می‌دم ادامه بدم. کمی هم ناراحت می‌شم البته. چون فشار زیادی از لحاظ فکری توی اون یک ساعت به‌م وارد می‌شه!

یکی از چیزایی که توی اون یک ساعت به‌ش فکر می‌کنم گربه‌ای هست که وقتی بچه بودم دنبال‌اش کردم.

دم‌اش رُ از پشت گرفتم. دور خودم چرخیدم. گربه هم شروع کرد به چرخیدن...

من می‌چرخیدم. او هم می‌چرخید. من لبخند می‌زدم. او بالا می‌رفت. او لبخند می‌زد. من فریاد شادی می‌کشیدم. وزش باد در چشمان گربه باعث می‌شد اشک در چشم‌های‌اش حلقه بزند.

عقاید یک بندباز

دیگه نیاز به تشویق‌تون ندارم. صدای کف زدناتون داره آزارم می‌ده. لذتی که از کف زدن نصیب شما شده از این‌همه تشویق نصیب من نشده. من کاری رُ بلدم که شماها بلد نیستین، قادر به انجامش نیستین، اما این داره فرصت انجام کارایی که شما بلدین و من هم توانایی انجامش رُ دارم ازم می‌گیره. راه رفتن رو ریسمانی به این نازکی کمتر از معجزه است؟ من دارم معجزه می‌کنم، و شما سرگرم می‌شید، از معجزه‌ی من سرگرم می‌شید. من معجزه می‌کنم، سال‌هاست که هر روز درست همین موقع‌ها دارم معجزه می‌کنم. تشویق می‌کنین اما ایمان نمیارین. کدوم‌تون می‌تونین فقط با یک پا -اینجوری- روی طنابی به این نازکی برقصین؟
من بی‌اعتنا به اطراف، ادامه دادن رُ از بندبازی یاد گرفتم و این دلهره‌ی لعنتی رُ ازش به ارث بردم. زندگی اما اصلا شبیه راه رفتن روی بند نیست، من زندگی کردن بلد نیستم. من فقط می‌تونم معجزه کنم. زندگی به این معجزه‌ی تکراری نیاز نداره.

واسه‌ی بندباز با سر فرود اومدن توو اوج مردنه.

محصولِ ۱۳۸۷ اسفند ۲۱, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

ذهن من

سلام ستاره

امروز یه اتفاق خیلی جالب برام افتاد که می‌خوام برای تو هم تعریف کنم. امروز داشتم توی مانیتورم یه متنی می‌خوندم. یه هو یه نفر از پشتم رد شد. خب من نمی‌تونستم حدس بزنم این شخص کیه. برای همین به سایه‌ی شخص توی پس‌زمینه‌ی نمایش‌گر خیره شدم و اون شخص رو از نیم‌رخ شناختم. خب حالا که چی؟ خب این خیلی جالبه! فکر کن! ببین مغز من چی‌کار کرد! اول دنبال یک پس زمینه‌ی سیاه توی صفحه گشت تا بتونه مثل یک آینه عمل کنه. اما پس‌زمینه‌ی سیاه پیدا نکرد. پس ناچار از همون پس‌زمینه‌ی سفید متن استفاده کرد که فقط یه سایه‌ی مبهم توش میافته. تازه سایه‌ی این شخص از نیم‌رخ باید تشخیص داده می‌شد. و نکته‌ی دیگه این‌که چشم هم باید توی مانیتور به دوردست نگاه می‌کرد تا متن روی نمایش‌گر دیده نشه. خب همه‌ی این‌ها کارهای بزرگیه که مغز انسان از پس‌اش برمی‌آد. از همه‌ی این‌ها مهم‌تر می‌دونی چیه؟ اینه که ذهن من متوجه اهمیت کاری که می‌کنه هست! اصلن یه سوال. ذهن من یعنی چی؟ وقتی من می‌گم «ذهن من». یعنی «ذهن» یه چیزه و «من» یه چیز دیگه؟

می‌دونستی از زمین دیده می‌شی؟
می‌دونستی خیلی از ستاره‌ها هستند که آرزو دارند فقط یه شب از زمین دیده بشن اما نمی‌شن چون یا هنوز وقت‌اش نرسیده یا هیچ‌وقت نمی‌رسه؟

محصولِ ۱۳۸۷ اسفند ۱۸, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

من زندگی ندارم

-میــــــآی یا بیــــــــــام؟
+ اگه میمونی من این سرنگو میشکنم. وگرنه من به این زندگی عادت کردم.
-تو اسم اینو میزاری زندگی؟
+ قرار نیست همه چی شبیه اسمش باشه. اگه تو هنوز سید رسولی، اینم اسمش زندگیه.

- پیر شدی و دل کوچیک. اگه قراره آدم پیر شه دلشم کوچیک شه که میخوام هیچوقت پیر نشم.
+ پیر نشدم، کوچیک شدم. اونقدر زدن توو سرم که کوچیک شدم. اونقدر کوچیک که توو این سرنگ جا شدم.
- تو هنوزم بزرگ منی، مبصر من، ناجی من. یه چیزی بگو دلم ترکید.
+ چی بگم؟ چی دارم که بگم؟ بگم که ناامیدت کنم؟ که بگم دیگه حتی دستمم به مغزم نمیرسه. که بگم من همونم که یه روزی سر هر گذری نقل پهلوونیاش بود؟ حالا چی؟ عینهو یه کرباس پاره شدم.
- تنت ضایع شده، نشونی از قدیم توو تنت سراغ نمیگیرم. اما چشات، چشات هنوزم زلالن. نگام که میکنی غمام از یادم میره اما سرتو که میندازی پایین غم همه عالم رو سرم هوار میشه.
+ قدیما تو بودی، دو تا چشم بود که داشت تماشام میکرد. وقتی رفتی، وا دادم، باورم شد که دیگه کار مهمی ندارم. باورم که شد کلکم کنده شد. اما نه درست و حسابی. آویزون شدم، عینهو یه کفتر تیر خورده رو شونه ی بوم.
- عکست هنوز رو دیواره، باورم بود که عکس تو که سینه ی دیوار باشه دیوار هیچوقت خراب نمیشه.
+ کدوم عکس؟ همون که دارم از پنجره اعظمو نیگا میکنم؟ اعظم آتیشچرخون دستشه، دامنش چین چین توو هوا، من موج موج تماشا؟ ...
- همون ... تو چه خوب یادته.
+ اینا رو خوب یادمه. روزی هزار بار توو ذهنم مزه مزه میکنم همه چیزایی که توو گذشته موندن. حالا از توو گذشته اومدی نشستی جلو من که چی؟ که یادم بیاری دیگه جون ندارم؟ که دیگه کسی زیر سایم نفس نمیکشه؟ که چی؟ نوکرتم، بالامو میدونم پایینمم میدونم.
-نه من فقط اومدم تماشات کنم. اومدم غصه ات رو بخورم.
+ دیر اومدی رفیق. انگار همه ی عمر دیر اومدی ... اما خوش اومدی. وقتی اومدی به خودم گفتم: میدونی کی اومده؟ این منه پیزوری هم یادش اومد. یادش اومد که وقتی میرفتی هم میدونست کی داره میره.
- سختش نکن. اومدم یه نقطه بزارم ته همه جمله هایی که منتظر بلند شدنتن تا واسه ابد آروم بگیرن. من نیازمند مردونگیتم. بیراه نیست و در تو سراغ دارم.
+ وقتی اینجوری حرف میزنی گریم میگیره، خیال میکنم هنوزم جون دارم. منم میتونم.

محصولِ ۱۳۸۷ اسفند ۱۷, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

دروغ، حقیقت، رهایی




Did you ever notice that one of the first things they teach you in life is to lie?

I am starting to get a hint what “born again” really means and it makes sense.

By the time we are adults and age a little, we discover that we are so full of garbage that has accumulated in our lives we almost have to forget everything and learn all over again.
That which we thought and was taught to be true in many cases was not.  From science to religion and governance, no one can escape the lie.
It is getting so bad I wonder if most people would know the truth if it stared them in the face and truth introduced itself.
That is a little scary isn’t it?  On the other hand people were probably always like this and there is no such thing as the “good old days”.
I think realizing that truth is rare and precious is the first step in becoming free.

[reference]

محصولِ ۱۳۸۷ اسفند ۱۵, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

تو امشب به چی فکر می‌کنی؟

دیشب داشتم می‌رفتم خونه. نزدیک ساعت ده بود. یه دفه یه پسری سر راهم سبز شد ده دوازده سال‌اش بود. از همون دور به‌م گفت ازم فال می‌خری؟ منم از همون دور به‌ش گفتم برو بابا. نزدیک که شد و من ازش گذشتم و دو قدم دور شدم گفت امروز هیچی نفروختم. برگشتم. هوا سرد بود. گفتم چنده؟ گفت دویست. گفتم چه گرون...! اشکال نداره یکی بده. خودت بده. گفت هر شب این موقع از این‌جا رد می‌شی؟ گفتم ای، آره، نه، نمی‌دونم. واسه چی می‌پرسی؟ گفت من همه‌ی فالام رُ می‌دم به تو (گرو). سه هزار تومن به‌م بده برم یه پرنده بخرم. اگر یه پرنده داشته باشم فالام به‌تر فروش می‌ره. راست می‌گفت. گفت به‌خدا. می‌دونست اگر دروغ بگه می‌ره جهنم. اما نمی‌دونست حتا اگر دروغ هم بگه نمی‌ره جهنم. دوست داشتم همه‌ی فال‌هاش رُ بگیرم که شبای دیگه هم ببینم‌اش. ببینم پرنده خرید یا نه. کارش رونق گرفت یا هنوزم شب می‌شه بدون این‌که چیزی فروخته باشه. کاش یه پرنده می‌تونست همه چیز رُ اون‌قدر عوض کنه که وقتی از بچه‌ای که زندگی سختی داشته می‌پرسیدی زندگی همیشه ان‌قدر سخته یا فقط وقتی بچه‌ای؟ جواب می‌داد فقط وقتی بچه‌ای! یه روز یه پرنده پیدا می‌کنی و همه چیز تموم می‌شه.

* برزین‌مهر دنبال یه موضوع می‌گشت برای نوشتن. به‌ش گفتم در مورد بچه‌ای بنویس که فال‌هاش فروش نمی‌ره ولی اگر بتونه یه پرنده بخره اوضاع‌اش بهتر می‌شه. چیزی که برزین‌مهر نوشت خیلی با چیزی که فکر می‌کردم فرق داشت و قشنگ‌تر بود :)

محصولِ ۱۳۸۷ اسفند ۱۳, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

فال ناآرام

نمیدونم چند سالش بود. یعنی نمیخواستم بدونم چند سالشه. یه لحظه چشم توو چشم شدیم، ولی منو ندید، همه ی حواسش به برگه های نم کشیده ی توو دستش بود. اما همون یه نگاه کافی بود واسه اینکه پرت بشم توو لحظه هایی که ته دلم رو خالی میکنن. بارون میومد و پیاده رو پر بود از رهگذرایی که رهگذر بودنشون بیداد میکرد، تنه ها میخوردم و طعنه ها، از ساکن ایستادنم و از سکوت کردنم. سنگین شده بودم، خودم رو کشیدم تا نزدیکیاش و با دست بهش اشاره کردم که نزدیک شه. با بهتی گفتم:
-مادر، تو یه روز میمیری؟
اوهوم، یه روزی.
-من تنها میشم.
خودتو اذیت نکن ...
-چند سال زنده میمونی؟
...
با صدای خشداری که صدای سنش نبود گفت: شما خوبین؟. دستاش رو روو به آسمون باز کرد، برگه ها تکون میخوردن و ضرب آهنگ قطره ها رو برگه های فال به وجودم ضربه میزد: یه فال از من بخرین. اگه خوب نیومد پولش رو نمیگیرم.
دست کردم توو جیبم تا خیلی بیشتر از پول یه فال رو بذارم توو دستاش. چرخید تا دستاش دور شه از دستام: اول فال، خوب نباشه پولشو نمیگیرم. چرخید و رو به من نشست. تاریک بود، همه چی بوی رفتن میداد، صدای خالی شدن، لباسهای خیس، کرکره های عجله، تن های گریزان، کاسبهای ناگزیر... فرار بود و پناهگاه. و من احساس میکردم این ماندن و ناامیدی از هر سرپناهی، این خیسی بی فرار، این تن دادن به بارشی که بند نخواهد آمد، من را به او که حالا منتظر بود تا بگویم فالم را بده، پیوند میزد: نمیخوای فالم رو بدی؟ ...
سرش رو خم کرد، دستاش رو بالا برد، سرش رو میچرخوند و لبهاش رو بی اینکه باز شه به برگه های تردید نزدیک میکرد.
پرنده در قفس سراسیمه بود، سر در آب میکرد و میچرخاند، انگار که آتشی به جانش باشد. صدای سرفه های خشک که میدانم میخواست تا آزارم ندهد، مهارشان میکرد، چشمهای نازنینش، صدای باران بر پنجره، خانه بوی بهشت گرفت، دنیا جهنم شد، مادر رفت.
پسرک پرنده ای شد سراسیمه که لب بر فالها میکشید، مکث کرد، نگاه به من دوخت و فالی بیرون کشید. آب بر پهنه ی صورتش روان، لبها خشک، فال را بی آنکه لب بگشاید از بیم اینکه فال بیفتد تا دستهایم بالا کشید.
آرام خواندم: ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش ... بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش
نگاهش تلفیقی از انتظار بود و اطمینان: خوب اومده؟
پول رو از جیبم در آوردم: خوب اومده. سکوت شدم و در حال دور شدن.
-آقا
+ ...
-زندگی همیشه اینقدر سخته یا وقتی بچه ای؟
+ همیشه مث همینه ...
دور شدم ...


محصولِ ۱۳۸۷ اسفند ۱۱, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

** زبان امروز **

سلام دوستان
بیش‌تر ما هخامنشی‌ها به Beta می‌گوییم «بتا». اما در زبان انگلیسی به آن «بیتا» (BEITA) (بر وزن بیضا در بهرام بیضایی*) می‌گویند.
اگر بخواهم نمونه‌ی دیگری از این دست بیان کنم می‌توانم از «الیزابت» نام ببرم که به‌راستی نام زیبایی‌ست و «Elizabeta» نوشته می‌شود و «الیزابیتا» خوانده می‌شود (بر وزن الیزابیضا در بهرام الیزابیضایی)

* نویسنده و کارگردان ایرانی

مطلب ویژه

فالون دافا

«فالون دافا»، به «فالون گونگ» نیز معروف است. روشی معنوی است که بخشی از زندگی میلیون‌ها نفر در سراسر جهان شده است. ریشه در مدرسه بودا دارد. ا...

counter.dev

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

Powered By Blogger

Google Reader

Add to Google
با پشتیبانی Blogger.