خِمِرهای سُرخ
من اگر رانندهی قطاری بودم که قرار بود سربازها رُ توی هوای سرد به جبهه ببره، وقتی قطار رُ روشن میکردم ممکن بود یادم بره بخاری قطار رُ روشن کنم. بعد رییس ایستگاه صدام میزد و بهخاطر این کار توبیخام میکرد و بهم میگفت:
میدونی چهقدر مهمه سربازها وقتی سوار قطار میشن سردشون نباشه؟ میدونی؟! وقتی با تو صحبت میکنم به من نگاه کن! ابله!
من هم همینطور سرم رُ پایین نگه میداشتم. هیچ حرفی برای گفتن نداشتم. راست میگفت. سرباز اگر سردش باشه نمیتونه خوب بجنگه. هنوز کسی یادش نرفته بلایی که سرِ سربازهای ارتشِ جمهوریخواهِ ایرلندِ شمالی اومد توی اون سرما. پسر! همهشون یخ بسته بودند! همهشون!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
خیلی ممنون که میخوای یه چیزی بگی، حتا اگر میخوای فحش هم بدی خیلی ممنون