the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۸۸ اسفند ۲۱, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

ابی، شما تنها تکیه‌گاه من هستید

می‌دونید بزرگ‌ترین آرزوی من چیه الان؟ اینه که ابی بیست و پنج سال‌اش بشه. من هم بیست سال‌ام بشه که ابی ازم چند سال بزرگ‌تر باشه و بتونم داداش صداش کنم. بعد با هم بریم توی جنگل‌های شمال. یه چادر بزنیم اون‌جا. ابی بره هیزم جمع کنه. من هم تا برادرم برمی‌گرده بساط چایی رُ آماده کنم. بعد که ابی دیر کرد نگران‌اش بشم. اما ببینم با کلی چوب زیر بغل‌اش از بین درخت‌ها داره ‍پیداش می‌شه. براش دست تکون می‌دم. اون هم فقط لب‌خند می‌زنه. می‌آد کنارم می‌شینه. زانوهاش رُ می‌گیره توی بغل‌اش و به هیزم‌هایی نگاه می‌کنه که دارم می‌چینم‌شون. آتیش که روشن شد به‌ش می‌گم:

ابراهیم...
بله داداش
برام می‌خونی؟
هرچی که تو بخوای :)

بعد به آسمون نگاه می‌کنه و شروع می‌کنه به خوندن. من هم دراز می‌کشم روی علف‌ها. به آسمون نگاه می‌کنم. به ابرهای سفیدی که از اون‌جا رد می‌شن. همه چیز همین‌طور می‌مونه. تا آخر دنیا...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

خیلی ممنون که می‌خوای یه چیزی بگی، حتا اگر می‌خوای فحش هم بدی خیلی ممنون

قدیمی

به معتادها

خودتون انتخاب کنید شلاق چند دهم بزنم؟ پنج دهم داریم. هفت دهم هم داریم که البته دردش بیش‌تره [بچه به شدت ترسیده و قاچ خربزه از دست‌اش می‌افت...

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

دوست داشتنی

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

تماس

naaraamblog dar yahoo dat kam
Powered By Blogger
Add to Google
با پشتیبانی Blogger.