the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۸۸ اسفند ۲۴, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

داروغه

امروز تصمیم گرفته بودم برخلاف همیشه با مترو به محل کار برم. خواستم کمی بیش‌تر بین مردم باشم. وارد ایستگاه که شدم دیدم خیلی شلوغه و عده‌ی زیادی از مردم یک جا جمع شده‌اند. به سختی وارد ایستگاه شدیم. جمعیت که متوجه حضور من شده بودند صلوات فرستادند و راه رُ برای من و همراهانم باز کردند. رفتیم جلو. یکی رُ داشتند شلاق می‌زدند. گفتم چی شده؟ برای چی می‌زنیدش؟ گفتند: آقا، بدون بلیت قصد سوار شدن به قطار رُ داشت. یکی از گماشته‌ها رُ صدا زدم. پرسیدم هر نفر چه‌قدر باید بده تا بتونه سوار قطار بشه؟ گفت صد و پنجاه سکه قربانت گردم. یه کیسه اشرفی انداختم جلوش، گفتم بگیر، صد و پنجاه تا. ول‌اش کنید بره زن بی‌چاره رُ.

در قطار روبروی زنِ بلندبالایی ایستادم که چند لحظه‌ پیش نجات‌اش داده بودم.
ساک به دست، پشت دست‌اش ماه‌گیری.
چادرش را به دندان گرفته بود و مرا می‌نگریست. پدر سوخته‌ای هستند این رعیت‌ها


قطار ایستاد، آنچنان ایستاد که انگار هرگز حرکت نکرده بود، به خود که آمدم مسافری نبود، تا چشم کار می‌کرد مسافری نبود. صندلی‌ها خاک گرفته بودند، غبار روی غبار بود، درهای ورودی و خروجی را تار بسته بودند عنکبوت‌ها، غبار بر تارها... تابلوهای تبلیغاتی خدشه‌دار بود، به سختی خوانده می‌شد "داروغه‌ها، دروغ می‌گویند"... نشانه‌ای برای یادآوری نبود، همه چیز کهنه بود و انگار در کهنگی‌شان اثری از حضور من نبود، به یاد نمی‌آوردم... زمانی طولانی بر من، ایستاده، گذشت در آن قطار ِ انگار سال‌ها ایستاده، تن‌ام درد می‌کرد، جراحتی بر ذهن‌ام رفته بود از جنس تحقیر، انگار ضربه‌های پیاپیِ شلاق خورده باشم در حضور ِ سنگینیِ نگاه‌هایی که سکوت کرده‌اند... در ایستگاهِ پایانیِ قطارهایی که هرگز نیامده‌اند، پیاده شدم، از لابلای جمعیتی که نبود گذشتم و به هوای آزاد خارج شدم. شب بود، تاریکی با رگه‌هایی از ماهتاب، که “تنهایی” دیده می‌شد. سر به آسمان بردم، تنهایی در ماه، پشت دست تو، بر ذهن‌ام نقش بست، تا شدم، نشانه‌ای از حضور در ذهن‌ام جاری شد... "بلندبالا، می‌دانم که ناممکن است پیوستن تو به من، در این سراسیمگیِ ناگزیر اما، بی تو رفتن میسرم نیست، بی تو در هیچ مامنی امنیت ندارم، می‌میرم در بی‌خبری. فردا به گاهِ صلاتِ ظهر در ایستگاهِ پایانیِ قطارها، آمدنت را به انتظار می‌نشینم. اگر نیامدی، بازمی‌گردم حتی به قیمت در یک قدمی‌ات گرفتارشان شدن. در یک قدمیِ تو جان دادن را راحت ترم به فرسنگ‌ها دوری زندگی" به کاغذی نوشته بودم و آن تنها رفیق قرار بود رسانده باشد، که تردید ندارم رسانده است، رساندن او را کسی حریف نیست...


آقا...! آقا....!
مسافرانِ قطار هرکدام به گونه‌ای مرا می‌نگریستند. گویا نخستین بار بود داروغه‌ی شهرشان را می‌دیدند.

سلام خانم کوچولو. ممنون‌ام ازت. خیلی ممنون. همین یکی کافیه. من روزی یه بسته آدامس بیش‌تر نمی‌خورم. دست‌های کوچیک‌ات درد نکنه. به بقیه هم تعارف کن. من برداشتم. ببین اون پیرمرد رُ. به‌تر بود اول به ایشون تعارف می‌کردی. چی؟ این کاغذه چیه؟ به‌به... آفرین دخترم... چه شعر قشنگی! از حافظه؟ همون شاعرِ شیرازی؟ بالا بلند عشوه‌گرِ نقش‏باز من ... كوتاه كرد قصه‌ی زهدِ درازِ من ... پس چرا هیچ کدام از کسانی که با من وارد ایستگاه شدند درکنارم نبودند؟ خدایا...

چشم‌هایش جام عسل بود، ماه در چشمش خواب بود، چیزی در جانم زبانه می‌کشید. ناپاکی ذهنم زهدم را نشان رفته بود، در گوشم مدام می‌خواندند شیاطین ‌ وحی “داروغه‌ها دروغ می‌گویند”, به هزار زبان می‌خواندند، فریبی تمامی‌‌ وجودم را آشوب ساخته بود، در خود می‌سوختم. آتش زبانه می‌کشید در وجودم، ضربانم در لب‌هایم چنان می‌زد که صدایشان در گوشم پیچیده بود، اغوا شدم، از خود بی‌‌خود، تنِ عریان‌اش را در سر پروراندم، انحنای اندام‌اش را تنیده بر خویش از سر گذراندم، سراسر خواهش شدم، سلول‌هایم به تکرار نجوا میکردند “داروغه‌ها دروغ می‌گویند” …

- بلندبلا، من داروغه‌ی این شهرم، غم بر چهره‌ی رعیت خاریست بر چشم‌ام، مرا محرم بدانید به کمکی‌ که ساخته است، استجابت می‌کنم…
+ خواهشی ندارم، مسافرم، به ملاقاتِ‌‌ او که چشم به راه است
-ضربه‌های شلاق باید توان از شما گرفته باشد، با من بیایید تا حشم و خدم التیامی آمده کنند بر زخم‌تان، خود به طرفت‌العینی می‌رسانم‌تان
+ …
- …


چشم‌هایش جام عسل بود، به جبر، به تهدید، با ضربه‌های پیاپی، لاجرعه نوشیدم، بر منحنی اندامش سوار و به زور راندم، ناله‌هایش در گوشم مدام تکرار می‌شد، زمین ‌و آسمان در گوشم نفس زنان زمزمه می‌کردند : داروغه‌ها دروغ می‌گویند…


زیر نور ماه، به یاد آوردم، تو، بلند بالا، با آن ماه‌گیر، از کدامین چشمه نوشیده‌اند چشم‌های تو که شهر کویرِ سراسر تکراری‌ست، ماه از پشت دست‌ات رها شد، ستاره‌ها در آسمان مرده بودند، ماه تنها روشنایی‌ی صفحه‌ی سیاه‌ِ آسمان بود...


دستانم را بر گردن‌اش فشردم. چهره‌اش هزار رنگ گرداند، سیاه شد، در تاریکی‌ی شب گم شد... از اطرافش هیاهو به پا خواست: داروغه را کشتند، داروغه‌ی شهر را در ایستگاه پایانی‌ی قطارهایی که هرگز نیامده‌اند، کشتند... ماه پایین آمد، سیاهی در سیاهی گم شد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

خیلی ممنون که می‌خوای یه چیزی بگی، حتا اگر می‌خوای فحش هم بدی خیلی ممنون

قدیمی

به معتادها

خودتون انتخاب کنید شلاق چند دهم بزنم؟ پنج دهم داریم. هفت دهم هم داریم که البته دردش بیش‌تره [بچه به شدت ترسیده و قاچ خربزه از دست‌اش می‌افت...

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

دوست داشتنی

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

تماس

naaraamblog dar yahoo dat kam
Powered By Blogger
Add to Google
با پشتیبانی Blogger.