بی تو سالهاست که سالی نو نمیشود
هر روز چشم به فردا میدوزم، میدانم نه اتفاقی قرار است بیافتد و نه دست به دامن معجزهای متبرک خواهد شد، اما این چشم دوختن حالا تنها اعلام حضور من است به زندگی، که هستم، که اینجا نشستهام و دارم آرام آرام از یاد میبرم تمامی چیزهایی که روزی جایی مهم بودند و آرام آرام به خاطر سپردمشان. من هستم، باور کن حالا نمیدانم با چه کیفیتی حضور دارم، اما هستم، این چشمهای دوخته به راه گواه هستی منند. تلخم، میدانم، دلگیر هم هستم، حالا دیگر نه فقط از تو، از این تن دلگیرم. از راه، از چشمهای دوختهام به راه، از تو که از راه نمیرسی [-چرا از یاد میبرم که میدانم قرار نیست اتفاقی بیافتد؟، فعل رسیدن را باید ماضی و منفی صرف کنم، حتی نه ماضی نقلی، که پایش را از حال بِبُرم، قرار نیست اتفاقی بیافتد]: از تو که از راه نرسیدی، از فردا که هر روز میآید، دلگیرم.
این ماهیهای رقصان در تنگ آب به راستی قرمزند؟ این سبزههای موجسوار کنار نسیم پنجره به راستی سبزند؟ و این تصویر افتاده در آینه به راستی منم؟ چشمهایم سیاه سفید میبینند تصویرهای به ادعا رنگی را، تصویرهای تکراری در انتظار سال جدید را. حالا دقیقا چند سال و چند روز و چند ساعت است که چشمهایم امید از رنگها بریدهاند، در سیاه سفید، این رنگهای همیشه منتظر دست از فریبم برمیدارند. دوربینی از قاب پنجره این سفرهی رنگین نشسته در انتظار بهار را تصویر میگیرد، با مکثی روی ماهیها که بوسه بر آب میزنند به سبزههای امیدوار ِ گره خوردن به آرزوهایت نزدیک میشود، دور و نزدیک میشود تا سر سوزنی از جزئیات سفرهای که تو چیدهای از قلم نیافتد، آرام آرام به تو میرسد و در چین چین سیاه دامنت آرام میگیرد، میماند و میمیرد،... حکایت چشمهای من است، درست چند سال و چند روز و چند ساعت پیش...
بی تو سالهاست که سالی نو نمیشود، میآیند و میروند اما نو نمیشوند، انگار میآیند و میروند تا یادآوری کنند که رفتهای و نمیآیی. دیروز خانه تکانی کردم، نه اما مثل تو، هرچه بود سوزاندم و در شعلههای به پا شده...
زیبـــــــــا بود
پاسخحذف