ای ساحران؛ به خاطر خدا دست از جادوی من بردارید
متاسفانه یکی از خوانندههای این وبلاگ جادوگره و من رُ جادو کرده. یک هفته است زندگیِ درست حسابی ندارم. نه خواب دارم. نه میتونم چیزی بخورم. همهی آرامشام از بین رفته. چند شب پیش سنگینی یه چیزی رُ روی بدنام احساس کردم. با ترس از خواب پریدم. دیدم یه نفر اون سر ِ تخت نشسته و داره به من نگاه میکنه. قیافهاش معلوم نبود. خیلی ترسیدم. بهاش لگد زدم. اما ناپدید شد. پا شدم چراغ رُ روشن کردم. چیزی توی اتاق نبود. اولاش فکر کردم دچار خواب و خیال شدم. اما اتفاقاتی که از اون شب به بعد افتاد من رُ مطمئن کرد که جادو شدهام. پریروز رفتم یکی از کتاب فروشیهای قدیمی. هرچی کتاب بود زیر و رو کردم. چند تا کتاب قدیمی در مورد سحر و جادو پیدا کردم. نوشته بود روی یه کاغذی این دعا رُ بنویسید و به همراه چند تا سوزن دم درِ خونهتون دفن کنید. همین کار رُ کردم اما فایدهای نداشت. بعضی وقتها که دارم توی یه خیابون راه میرم یه دفعه همه جا سفید میشه. هیچ چیزی جز نور و روشنی نمیبینم. بعد صدای پای یه نفر رُ میشنوم که داره از پشت بهم نزدیک میشه. برمیگردم اما کسی رُ نمیبینم. همه جا سفیده. باز هم یک صدا از پشت به من نزدیک میشه. میترسم. شروع میکنم به دویدن. اون هم شروع میکنه پشت سرم دویدن. همینطور که دارم میدوم یه دفعه زیر پام خالی میشه و پرت میشم پایین. مثل اینکه از یه پرتگاه بیافتم. سقوط آزاد میکنم. بعدش یه دفعه همه چیز مثل اولاش میشه. میبینم همونجایی ایستادهام که چند لحظه پیش داشتم راه میرفتم. مردمی که دور و برم هستند ایستادهاند و به من نگاه میکنند. نمیدونند چه بلایی سرم اومده. از اونجا دور میشم. یاد یکی از دوستانام میافتم که در تربتِ جام زندگی میکنه. باید برم پیشاش. میدونم میتونه کمکام کنه.