the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۸۹ فروردین ۱۱, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

ای ساحران؛ به خاطر خدا دست از جادوی من بردارید

متاسفانه یکی از خواننده‌های این وبلاگ جادوگره و من رُ جادو کرده. یک هفته است زندگیِ درست حسابی ندارم. نه خواب دارم. نه می‌تونم چیزی بخورم. همه‌ی آرامش‌ام از بین رفته. چند شب پیش سنگینی یه چیزی رُ روی بدن‌ام احساس کردم. با ترس از خواب پریدم. دیدم یه نفر اون سر ِ تخت نشسته و داره به من نگاه می‌کنه. قیافه‌اش معلوم نبود. خیلی ترسیدم. به‌اش لگد زدم. اما ناپدید شد. پا شدم چراغ رُ روشن کردم. چیزی توی اتاق نبود. اول‌اش فکر کردم دچار خواب و خیال شدم. اما اتفاقاتی که از اون شب به بعد افتاد من رُ مطمئن کرد که جادو شده‌ام. پریروز رفتم یکی از کتاب فروشی‌های قدیمی. هرچی کتاب بود زیر و رو کردم. چند تا کتاب قدیمی در مورد سحر و جادو پیدا کردم. نوشته بود روی یه کاغذی این دعا رُ بنویسید و به همراه چند تا سوزن دم درِ خونه‌تون دفن کنید. همین کار رُ کردم اما فایده‌ای نداشت. بعضی وقت‌ها که دارم توی یه خیابون راه می‌رم یه دفعه همه جا سفید می‌شه. هیچ چیزی جز نور و روشنی نمی‌بینم. بعد صدای پای یه نفر رُ می‌شنوم که داره از پشت به‌م نزدیک می‌شه. برمی‌گردم اما کسی رُ نمی‌بینم. همه جا سفیده. باز هم یک صدا از پشت به من نزدیک می‌شه. می‌ترسم. شروع می‌کنم به دویدن. اون هم شروع می‌کنه پشت سرم دویدن. همین‌طور که دارم می‌دوم یه دفعه زیر پام خالی می‌شه و پرت می‌شم پایین. مثل این‌که از یه پرتگاه بیافتم. سقوط آزاد می‌کنم. بعدش یه دفعه همه چیز مثل اول‌اش می‌شه. می‌بینم همون‌جایی ایستاده‌ام که چند لحظه پیش داشتم راه می‌رفتم. مردمی که دور و برم هستند ایستاده‌اند و به من نگاه می‌کنند. نمی‌دونند چه بلایی سرم اومده. از اون‌جا دور می‌شم. یاد یکی از دوستان‌ام می‌افتم که در تربتِ جام زندگی می‌کنه. باید برم پیش‌اش. می‌دونم می‌تونه کمک‌ام کنه.

محصولِ ۱۳۸۹ فروردین ۵, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

خِمِرهای سُرخ

من اگر راننده‌ی قطاری بودم که قرار بود سربازها رُ توی هوای سرد به جبهه ببره، وقتی قطار رُ روشن می‌کردم ممکن بود یادم بره بخاری قطار رُ روشن کنم. بعد رییس ایستگاه صدام می‌زد و به‌خاطر این کار توبیخ‌ام می‌کرد و به‌م می‌گفت:

می‌دونی چه‌قدر مهمه سربازها وقتی سوار قطار می‌شن سردشون نباشه؟ می‌دونی؟! وقتی با تو صحبت می‌کنم به من نگاه کن! ابله!

من هم همین‌طور سرم رُ پایین نگه می‌داشتم. هیچ حرفی برای گفتن نداشتم. راست می‌گفت. سرباز اگر سردش باشه نمی‌تونه خوب بجنگه. هنوز کسی یادش نرفته بلایی که سرِ سربازهای ارتشِ جمهوری‌خواهِ ایرلندِ شمالی اومد توی اون سرما. پسر! همه‌شون یخ بسته بودند! همه‌شون!

ما یه هواپیمای واقعی پیدا کردیم

ما یه هواپیما پیدا کردیم. یه هواپیمای واقعی. اما هیچ‌کدوم‌مون خلبانی بلد نبودیم. نمی‌دونستیم باید چی‌کار کنیم
ما یه جارو پیدا کردیم. یه جاروی واقعی. اما هیچ‌کدوم‌مون تا حالا پرواز نکرده بودیم. نمی‌دونستیم باید چی‌کار کنیم
ما یه چراغ جادو پیدا کردیم. یه چراغ جادوی واقعی. اما هیچ‌کدوم‌مون تا حالا آرزو نکرده بودیم. نمی‌دونستیم باید چی‌کار کنیم
ما یه ارتفاع پیدا کردیم. یه ارتفاع ِ واقعی. اما هیچ‌کدوم‌مون تا حالا خودکشی نکرده بودیم. نمی‌دونستیم باید چی‌کار کنیم
ما عمر ِ دوبار پیدا کردیم. یه عمر ِ دوباره‌ی واقعی.
اما هیچ‌کدوم‌مون تا حالا زندگی نکرده بودیم.
نمی‌دونستیم باید چی‌کار کنیم

محصولِ ۱۳۸۹ فروردین ۱, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

بی تو سال‌هاست که سالی نو نمی‌شود

هر روز چشم به فردا می‌دوزم، می‌دانم نه اتفاقی قرار است بیافتد و نه دست به دامن معجزه‌ای متبرک خواهد شد، اما این چشم دوختن حالا تنها اعلام حضور من است به زندگی، که هستم، که اینجا نشسته‌ام و دارم آرام آرام از یاد می‌برم تمامی چیزهایی که روزی جایی مهم بودند و آرام آرام به خاطر سپردم‌شان. من هستم، باور کن حالا نمی‌دانم با چه کیفیتی حضور دارم، اما هستم، این چشم‌های دوخته به راه گواه هستی منند. تلخم، می‌دانم، دلگیر هم هستم، حالا دیگر نه فقط از تو، از این تن دلگیرم. از راه، از چشم‌های دوخته‌ام به راه، از تو که از راه نمی‌رسی [-چرا از یاد می‌برم که می‌دانم قرار نیست اتفاقی بیافتد؟، فعل رسیدن را باید ماضی و منفی صرف کنم، حتی نه ماضی نقلی، که پایش را از حال بِبُرم، قرار نیست اتفاقی بیافتد]: از تو که از راه نرسیدی، از فردا که هر روز می‌آید، دلگیرم.
این ماهی‌های رقصان در تنگ آب به راستی قرمزند؟ این سبزه‌های موج‌سوار کنار نسیم پنجره به راستی سبزند؟ و این تصویر افتاده در آینه به راستی منم؟ چشمهایم سیاه سفید می‌بینند تصویرهای به ادعا رنگی را، تصویرهای تکراری در انتظار سال جدید را. حالا دقیقا چند سال و چند روز و چند ساعت است که چشمهایم امید از رنگ‌ها بریده‌اند، در سیاه سفید، این رنگ‌های همیشه منتظر دست از فریبم برمی‌دارند. دوربینی از قاب پنجره این سفره‌ی رنگین نشسته در انتظار بهار را تصویر می‌گیرد، با مکثی روی ماهی‌ها که بوسه بر آب می‌زنند به سبزه‌های امیدوار ِ گره خوردن به آرزوهایت نزدیک می‌شود، دور و نزدیک می‌شود تا سر سوزنی از جزئیات سفره‌ای که تو چیده‌ای از قلم نیافتد، آرام آرام به تو می‌رسد و در چین چین سیاه دامنت آرام می‌گیرد، می‌ماند و می‌میرد،... حکایت چشم‌های من است، درست چند سال و چند روز و چند ساعت پیش...

بی تو سالهاست که سالی نو نمی‌شود، می‌آیند و می‌روند اما نو نمی‌شوند، انگار می‌آیند و می‌روند تا یادآوری کنند که رفته‌ای و نمی‌آیی. دیروز خانه تکانی کردم، نه اما مثل تو، هرچه بود سوزاندم و در شعله‌های به پا شده...

محصولِ ۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

گوسفندِ حقایق

گوسفند هم از وقتی خودش رُ شناخت با یه سری حقایق کنار اومد
با غذاش که فقط علف باشه
با چشم در چشم ِ بقیه‌ی گوسفندها ایستادن در طویله‌ی تاریک تا صبح
با وانمود کردن به خوش‌حال بودن از این‌که انسان از شیر و گوشت و پشم‌ام استفاده می‌کنه
و وانمود کردن به نترسیدن از گرگ تا وقتی که حضورِ سگی که هر روز از یکی از گوسفندها کام می‌گیره در گله احساس می‌شه

گوسفند خیلی وقته با همه‌ی این‌ها کنار اومده
دیگه ما که آدم‌ایم. با حقایق کنار نیایم چه کار کنیم

محصولِ ۱۳۸۸ اسفند ۲۷, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

لحظه‌ی بی‌انتها

این نوشته پاسخی‌ست به «ابی، شما تنها تکیه‌گاه من هستید»

من دنبال لحظه‌ای می‌گردم که بخوام تا ابد کش بیاد. مثل لحظه‌ای که ابی می‌خونه و تو تا ابد به آسمون نگاه می‌کنی. من ندارم همچین لحظه‌ای. هر ثانیه فقط می‌خوام برم جلو. می‌خوام یه چیزی پیدا کنم که تا ابد بخوام کش بیاد. اما ندارم... همه چیز حداکثر کمی بیش از اون چیزی که هست باشه کافیه (تو به‌ترین حالت). امیدوار هم نیستم که به همچین لحظه‌ای برسم. چون اگر پیداش کنم دیگه نمی‌تونم تا ابد کش‌اش بدم. شاید به‌تر باشه فقط دنبال‌اش بگردم. و اون لحظه‌ی آخر زندگی‌ام، فقط یه لحظه ادامه پیدا کنه. اندازه‌ی خودش... خستگی‌ی یه عمر زندگی، توی یه لحظه در بره... یه بار بی‌تشویش، بی‌انتظار، بی‌دلشوره و دل‌واپسی، تو لحظه زندگی کنم.

من یه زمانی پشه رُ رو هوا زین می‌کردم. مگس‌های محل از دست‌ام ذله بودند از بس که به‌شون تجاوز کرده بودم. جون داشتم! آب از آب بی‌اجازه‌ی من تکون نمی‌خورد. مرغ‌های عشق به سن بلوغ که می‌رسیدند اجازه‌ی جفت‌گیری‌شون رُ از من می‌گرفتند. مترسک‌ها بی‌اذنِ من دلقک بودند. خنده‌ی کلاغ‌ها در می‌اومد. قاصدک‌ها تا من نفس نمی‌کشیدم رها نمی‌شدند! گوز هر بنی بشری رُ رنگ می‌کردم. جون داشتم! حالا رُ نبین که زهوارم در رفته، پیزوری شدم. چیزی نبود که بخوام و نداشته باشم. فکر هر جنبنده‌ای از ذهن‌ام می‌گذشت، به ثانیه نمی‌کشید تو شرت‌ام بود.

حالا شما بگو... از من چی مونده؟

یکی که انتظار یه لحظه می‌کشه که کش بیاد، یکی که زندگی‌اش رُ پیش‌پیش حراج کرده، چلچله‌ای که آوازش رُ بهار نیومده چوبِ حراج زده... پرستویی که مهاجرت نمی‌کنه مبادا گم شه. اینم اسم‌اش شد زندگی؟ کجاش شبیه اون چیزیه که من می‌خواستم؟ کجاش؟! همه‌اش می‌خواستم دنبال یکی بگردم عین خودم. بعد به‌ش بگم د رفیقِ من! آخه این هم اسم‌اش شد زندگی؟

این چیه توی تن‌ام که نمی‌ذاره این لعنتی رُ تموم‌اش کنم؟ هنوزم عاشق خودکشی‌ی دست جمعی‌ام. که اون لحظه‌ی آخر، بزنم زیر همه چیز و به این زندگی‌ی سگی ادامه بدم. آفتاب چشم‌هام رُ می‌زنه. از تاریکی بی‌زارم. با ماه آب‌ام توی یه جوب نمی‌ره. با ستاره‌ها قهرم. زمین گرده. سرم گیج می‌ره. بالانس می‌زنم، باز هم همه چی همین شکلیه! هیچی برعکس نمی‌شه. دنیا وارونه‌اش هم چنگی به دل نمی‌زنه. تف که می‌اندازی، رو صورت خودت پایین می‌آد. همه‌ی قورباغه‌ها ابوعطا می‌خونن. آب‌ها سرازیرن، می‌رن یه جا غرق بشن. نفس بالا نمی‌آد. تنگی نفس گرفتم توی این اجتماع ِ مدفوعه. همه‌ی تنها پوسیده‌اس. چه دست می‌اندازی بیایی بالا. چه می‌اندازی دور گردن‌ات که تموم‌اش کنی. طناب‌ها پوسیده‌اند. دل‌ها هم. کهنه و نو نداره. بچه‌های آدمی‌زاد آب‌شش در آورده‌اند. آدم‌ها دو زیست شده‌اند. توی آب می‌میریم، توی خشکی جون می‌دیم. همه‌اش تقلا. دلواپس ِ این همه کودک که نیومده می‌میرند لابه‌لای جلبک‌ها. جنین‌ها جون نگرفته، هم‌بازیِ موش‌های فاضلاب می‌شن. اسپرم‌ها ضعیف شده‌اند. بچه‌ها هم عقب افتاده. هوش‌ها نفله. ذوقی نمونده. گنجیشک‌ها هرزه شده‌اند (به جغدها می‌دن). جغدها صبح‌ها بیدارند. آرام‌بخش می‌خورند. روان‌گردان می‌خورند. اما خواب‌شون نمی‌بره. تجاوز شده هم‌آغوشیه بچه پلنگ‌ها. قوها جفت‌شون رُ مثله می‌کنند. ماهی‌ها تو خشکی می‌میرند، توی آب تاول می‌زنند. نفس ِ حاجی دیگه حق نیست. سیدها ... شده‌اند. لیلی روسپی، مجنون کاف‌کش... اااااااااااه. تو هم که پیدات نیست. رفتی با خدا قایم شدین. سک سک. دیدم‌تون. دروغ گفتم. ندیدم‌تون. نمی‌بینم‌تون. به خدات بگو من وقت زیاد آورده‌ام. زنگ پایان رُ بزنه.


اون بطری رُ رد کن بیاد! هوشیاری کار من نیست! بده اون لامصب رُ! بده برم تو ابرها. بذار بارون بیاد. شهر شسته شه. سیفون این شهر کشیده شه. هر چی کثافت هست بره تو سوراخ‌ها. سوراخ‌های بوگندو. سوراخ‌ها بو می‌دن. بوی نا. آدم‌ها بوی آبِ شب مونده. عاشق‌ها بوی تاکسی. همه‌ی عمر توی شهر چرخیدند. پیدا نکردند. پشت همه‌ی تاکسی‌ها نوشته گشتم نبود، نگرد نیست. هی می‌گردی. هی می‌گردی. کسی حرف کسی رُ قبول نداره که. رو دست می‌زنن به هم.

محصولِ ۱۳۸۸ اسفند ۲۶, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

کفش‌هایش

شما هم بپوشید. فردا کفش‌های شبیه کفش‌های من‌تان را بپوشید. کفش‌ها خوش‌حال می‌شوند وقتی می‌بینند شبیه‌شان وجود دارد.

بله بله. تایید می‌شه

کفش‌ها دق می‌کنند وقتی پوشیده نمی‌شن. فقط خدا می‌دونه چند جفت کفش هر روز تو جاکفشی‌ها دق می‌کنند. کفش‌ها یه ضرب‌المثلی بین خودشون دارند که می‌گه: کفش ...ش پاره شه، اما پوشیده نشده از دنیا نره.

کفش‌های پوشیده نشده.... هیییییییییییی...
فکر کن چند جفت کفش هست که من نپوشیده‌ام.

من کفش‌های کترپیلاری رُ که پارسال خریده بودم امسال نپوشیدم. دیگه نمی‌دونم با چه رویی برم سمت‌شون و به‌شون بگم چه قدر دوست‌شون دارم. یک سال... چه غربتیه برای کفش... مگه یه کفش کلن چه قدر عمر می‌کنه که یک سال‌اش رُ خاک بخوره، بی‌اینکه پوشیده بشه. بعد می‌گن چرا ان‌قدر کفش‌های زنونه رکیک شده‌اند. خب بابا!!! همین می‌شه دیگه!! تو هم یه سال نپوشنت، به همه تعرض می‌کنی!

محصولِ ۱۳۸۸ اسفند ۲۴, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

داروغه

امروز تصمیم گرفته بودم برخلاف همیشه با مترو به محل کار برم. خواستم کمی بیش‌تر بین مردم باشم. وارد ایستگاه که شدم دیدم خیلی شلوغه و عده‌ی زیادی از مردم یک جا جمع شده‌اند. به سختی وارد ایستگاه شدیم. جمعیت که متوجه حضور من شده بودند صلوات فرستادند و راه رُ برای من و همراهانم باز کردند. رفتیم جلو. یکی رُ داشتند شلاق می‌زدند. گفتم چی شده؟ برای چی می‌زنیدش؟ گفتند: آقا، بدون بلیت قصد سوار شدن به قطار رُ داشت. یکی از گماشته‌ها رُ صدا زدم. پرسیدم هر نفر چه‌قدر باید بده تا بتونه سوار قطار بشه؟ گفت صد و پنجاه سکه قربانت گردم. یه کیسه اشرفی انداختم جلوش، گفتم بگیر، صد و پنجاه تا. ول‌اش کنید بره زن بی‌چاره رُ.

در قطار روبروی زنِ بلندبالایی ایستادم که چند لحظه‌ پیش نجات‌اش داده بودم.
ساک به دست، پشت دست‌اش ماه‌گیری.
چادرش را به دندان گرفته بود و مرا می‌نگریست. پدر سوخته‌ای هستند این رعیت‌ها


قطار ایستاد، آنچنان ایستاد که انگار هرگز حرکت نکرده بود، به خود که آمدم مسافری نبود، تا چشم کار می‌کرد مسافری نبود. صندلی‌ها خاک گرفته بودند، غبار روی غبار بود، درهای ورودی و خروجی را تار بسته بودند عنکبوت‌ها، غبار بر تارها... تابلوهای تبلیغاتی خدشه‌دار بود، به سختی خوانده می‌شد "داروغه‌ها، دروغ می‌گویند"... نشانه‌ای برای یادآوری نبود، همه چیز کهنه بود و انگار در کهنگی‌شان اثری از حضور من نبود، به یاد نمی‌آوردم... زمانی طولانی بر من، ایستاده، گذشت در آن قطار ِ انگار سال‌ها ایستاده، تن‌ام درد می‌کرد، جراحتی بر ذهن‌ام رفته بود از جنس تحقیر، انگار ضربه‌های پیاپیِ شلاق خورده باشم در حضور ِ سنگینیِ نگاه‌هایی که سکوت کرده‌اند... در ایستگاهِ پایانیِ قطارهایی که هرگز نیامده‌اند، پیاده شدم، از لابلای جمعیتی که نبود گذشتم و به هوای آزاد خارج شدم. شب بود، تاریکی با رگه‌هایی از ماهتاب، که “تنهایی” دیده می‌شد. سر به آسمان بردم، تنهایی در ماه، پشت دست تو، بر ذهن‌ام نقش بست، تا شدم، نشانه‌ای از حضور در ذهن‌ام جاری شد... "بلندبالا، می‌دانم که ناممکن است پیوستن تو به من، در این سراسیمگیِ ناگزیر اما، بی تو رفتن میسرم نیست، بی تو در هیچ مامنی امنیت ندارم، می‌میرم در بی‌خبری. فردا به گاهِ صلاتِ ظهر در ایستگاهِ پایانیِ قطارها، آمدنت را به انتظار می‌نشینم. اگر نیامدی، بازمی‌گردم حتی به قیمت در یک قدمی‌ات گرفتارشان شدن. در یک قدمیِ تو جان دادن را راحت ترم به فرسنگ‌ها دوری زندگی" به کاغذی نوشته بودم و آن تنها رفیق قرار بود رسانده باشد، که تردید ندارم رسانده است، رساندن او را کسی حریف نیست...


آقا...! آقا....!
مسافرانِ قطار هرکدام به گونه‌ای مرا می‌نگریستند. گویا نخستین بار بود داروغه‌ی شهرشان را می‌دیدند.

سلام خانم کوچولو. ممنون‌ام ازت. خیلی ممنون. همین یکی کافیه. من روزی یه بسته آدامس بیش‌تر نمی‌خورم. دست‌های کوچیک‌ات درد نکنه. به بقیه هم تعارف کن. من برداشتم. ببین اون پیرمرد رُ. به‌تر بود اول به ایشون تعارف می‌کردی. چی؟ این کاغذه چیه؟ به‌به... آفرین دخترم... چه شعر قشنگی! از حافظه؟ همون شاعرِ شیرازی؟ بالا بلند عشوه‌گرِ نقش‏باز من ... كوتاه كرد قصه‌ی زهدِ درازِ من ... پس چرا هیچ کدام از کسانی که با من وارد ایستگاه شدند درکنارم نبودند؟ خدایا...

چشم‌هایش جام عسل بود، ماه در چشمش خواب بود، چیزی در جانم زبانه می‌کشید. ناپاکی ذهنم زهدم را نشان رفته بود، در گوشم مدام می‌خواندند شیاطین ‌ وحی “داروغه‌ها دروغ می‌گویند”, به هزار زبان می‌خواندند، فریبی تمامی‌‌ وجودم را آشوب ساخته بود، در خود می‌سوختم. آتش زبانه می‌کشید در وجودم، ضربانم در لب‌هایم چنان می‌زد که صدایشان در گوشم پیچیده بود، اغوا شدم، از خود بی‌‌خود، تنِ عریان‌اش را در سر پروراندم، انحنای اندام‌اش را تنیده بر خویش از سر گذراندم، سراسر خواهش شدم، سلول‌هایم به تکرار نجوا میکردند “داروغه‌ها دروغ می‌گویند” …

- بلندبلا، من داروغه‌ی این شهرم، غم بر چهره‌ی رعیت خاریست بر چشم‌ام، مرا محرم بدانید به کمکی‌ که ساخته است، استجابت می‌کنم…
+ خواهشی ندارم، مسافرم، به ملاقاتِ‌‌ او که چشم به راه است
-ضربه‌های شلاق باید توان از شما گرفته باشد، با من بیایید تا حشم و خدم التیامی آمده کنند بر زخم‌تان، خود به طرفت‌العینی می‌رسانم‌تان
+ …
- …


چشم‌هایش جام عسل بود، به جبر، به تهدید، با ضربه‌های پیاپی، لاجرعه نوشیدم، بر منحنی اندامش سوار و به زور راندم، ناله‌هایش در گوشم مدام تکرار می‌شد، زمین ‌و آسمان در گوشم نفس زنان زمزمه می‌کردند : داروغه‌ها دروغ می‌گویند…


زیر نور ماه، به یاد آوردم، تو، بلند بالا، با آن ماه‌گیر، از کدامین چشمه نوشیده‌اند چشم‌های تو که شهر کویرِ سراسر تکراری‌ست، ماه از پشت دست‌ات رها شد، ستاره‌ها در آسمان مرده بودند، ماه تنها روشنایی‌ی صفحه‌ی سیاه‌ِ آسمان بود...


دستانم را بر گردن‌اش فشردم. چهره‌اش هزار رنگ گرداند، سیاه شد، در تاریکی‌ی شب گم شد... از اطرافش هیاهو به پا خواست: داروغه را کشتند، داروغه‌ی شهر را در ایستگاه پایانی‌ی قطارهایی که هرگز نیامده‌اند، کشتند... ماه پایین آمد، سیاهی در سیاهی گم شد

خبر مرگ

چند روز پیش توی یکی از کوچه‌هایی که در همسایگی ما هستند یه خونه رُ خراب کردند برای ساخت و ساز. گودبرداری می‌کردند. امروز که تقریبن یه هفته از اون روز گذشته بود و گودبرداری تموم شده بود خونه‌ی کناری‌اش فرو ریخت. رفتم دیدم. قشنگ نصف‌اش فرو ریخته بود. گویا هیچ کارگری اون‌جا نبود. اما دو نفر مرده بودند. یک خانم و یک آقا. خانم استاد دانشگاه بود. خواهرش همسایه‌ی ما بود. دم در ایستاده بود و گریه می‌کرد با شوهر و دخترش. من هم رفته بودم یه جایی همه چیز رُ قشنگ می‌دیدم. اتفاق‌هایی که می‌افتاد مثل یک فیلم بود. پسر اون خانمی که زیر آوار مونده بود از راه رسید. از ته کوچه. اومد جلو. خاله‌اش رفت سمت‌اش. بغل‌اش کرد. با هم گریه کردند. پسره یه لحظه سرش رُ از روی شونه‌ی خاله‌اش برداشت. به شوهرخاله‌اش نگاه کرد (گریه‌اش کامل بند اومد). پرسید: تموم شد؟! مُرد؟!! دوباره خاله‌اش رُ بغل کرد و زد زیر گریه.

محصولِ ۱۳۸۸ اسفند ۲۳, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

زندگی

گاهی ممکنه یه اتفاق زندگی آدم رُ از این رو به اون رو کنه. اون وقته که می‌فهمی زندگی هر دو طرفش یه گُهه و اون ورش فرق زیادی با این ورش نداره

محصولِ ۱۳۸۸ اسفند ۲۱, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

ابی، شما تنها تکیه‌گاه من هستید

می‌دونید بزرگ‌ترین آرزوی من چیه الان؟ اینه که ابی بیست و پنج سال‌اش بشه. من هم بیست سال‌ام بشه که ابی ازم چند سال بزرگ‌تر باشه و بتونم داداش صداش کنم. بعد با هم بریم توی جنگل‌های شمال. یه چادر بزنیم اون‌جا. ابی بره هیزم جمع کنه. من هم تا برادرم برمی‌گرده بساط چایی رُ آماده کنم. بعد که ابی دیر کرد نگران‌اش بشم. اما ببینم با کلی چوب زیر بغل‌اش از بین درخت‌ها داره ‍پیداش می‌شه. براش دست تکون می‌دم. اون هم فقط لب‌خند می‌زنه. می‌آد کنارم می‌شینه. زانوهاش رُ می‌گیره توی بغل‌اش و به هیزم‌هایی نگاه می‌کنه که دارم می‌چینم‌شون. آتیش که روشن شد به‌ش می‌گم:

ابراهیم...
بله داداش
برام می‌خونی؟
هرچی که تو بخوای :)

بعد به آسمون نگاه می‌کنه و شروع می‌کنه به خوندن. من هم دراز می‌کشم روی علف‌ها. به آسمون نگاه می‌کنم. به ابرهای سفیدی که از اون‌جا رد می‌شن. همه چیز همین‌طور می‌مونه. تا آخر دنیا...

محصولِ ۱۳۸۸ اسفند ۱۳, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

دخترک خیره سر

دو تا ویژگی دارم من. یکی این‌که قیافه‌ی آدم‌ها وقتی حرف می‌زنند برام فرق می‌کنه. مثلن یه نفر بود چند بار دیده بودم‌اش، ولی تا حالا ندیده بودم حرف بزنه. یه بار جلوی من شروع کرد با یه نفر دیگه حرف زدن، دهن‌ام از تعجب باز موند! گفتم یا بسم‌الله! این چرا این شکلی شد!!! قشنگ یه قدم رفتم عقب ان‌قدر تعجب کردم

یه ویژگی دیگه که دارم اینه که وقتی یه نفر داره باهام حرف می‌زنه یه دفه ذهن‌ام کلن می‌ره یه جای دیگه. توی یه دنیای دیگه باسه خودش می‌ره گشت و گذار. من هم در حالی‌که به طرف مقابل‌ام نگاه می‌کنم سرم رُ همه‌اش به نشانه‌ی تایید تکون می‌دم. بله. بله بله. می‌فهمم. بعد آخرش که حواس‌ام می‌آد سر جاش اگر حرف‌هایی که می‌زده مهم بوده باشه ازش معذرت می‌خوام و درخواست می‌کنم یه بار دیگه بگه چی داشت می‌گفت چون اصلن حواس‌ام نبود. بعضی وقت‌ها هم خیلی ناجور می‌شه. چون طرف یه چیزی می‌گه، بعد منتظر جواب یا عکس‌العمل من می‌مونه. ولی من هیچ عکس‌العملی نشون نمی‌دم. یه چیز دیگه می‌گم. درباره‌ی چیزی حرف می‌زنم که داشتم به‌ش فکر می‌کردم. بعضی وقت‌ها هم می‌دونم طرف داره درباره‌ی چی حرف می‌زنه، ولی من هم‌زمان شروع می‌کنم به فکر کردن به یه چیز مهم‌تر در همون باره. آخرش که حرف‌اش تموم می‌شه به‌ش می‌گم «اوهوم» یعنی در واقع چیزهایی که خودم داشتم به‌ش فکر می‌کردم رُ تایید می‌کنم یه جورایی!

بعدش یه نفر یه روز به‌م گفت خیلی به یه جا خیره می‌شم! دقت کردم دیدم راست می‌گه. زیاد به یه جا خیره می‌شم. ولی وقتی از خیرگی درمی‌آم یادم نمی‌آد به چی فکر می‌کردم.

سه شب است که خواب شما را می‌بینم

خیلی حرصم می‌گیره وقتی می‌فهمم غیر از من کس دیگه‌ای هم عاشق هدیه تهرانی هست. کاش می‌شد عشق به یه نفر رُ برای بیست سال پتنت (patent) کرد. آخه اگر صد نفر دیگه هم مثل من عاشق هدیه تهرانی باشند، پس تکلیف جوهر رنگ و رو رفته‌ی دفتر خاطرات من چی می‌شه؟ پس تکلیف اشک‌هایی که ریختم چی می‌شه؟ هان؟

دیشب خواب دیدم دارم برمی‌گردم شهرستان. رفته بودم ترمینال جنوب. سوار اتوبوس شده بودم و سرم رُ به پنجره تکیه داده بودم. فکر می‌کردم هدیه هم بیاد. حداقل این‌بار برای خداحافظی. اما نیومده بود. تنهایی تنها کوله باری بود که با خودم از این شهر می‌بردم. اتوبوس که حرکت کرد به راننده گفتم نگه دار. نشنید. داد زدم! نگه دار آقای راننده! همه‌ی مسافرها برگشتند و به من نگاه کردند. باورم نمی‌شد! هدیه بود! بین کسانی که برای خداحافظی اومده بودند!

شرط بندی

روی اون پسر لاغره بیست دلار شرط بستم. نگاه کن چه‌طوری به بقیه نگاه می‌کنه! مطمئنم می‌بره!

محصولِ ۱۳۸۸ اسفند ۱۲, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

** زبان امروز **

برای گفتن «می‌خواهم به این نکته اشاره کنم که...»

می‌شه چیزهای زیر رُ گفت. این‌ها چیزهایی هستند که من با گوش‌های خودم شنیده‌ام. شاید چیزهای دیگه‌ای هم بشه گفت.

The point I want to make is that...
I want to point out that...
My point is that...

به نظر شما چیز دیگه‌ای هم می‌شه گفت؟

یه نکته‌ی دیگه:

ما در فارسی به Los Angeles می‌گیم «لُس آنجلس». حالا اگر بخواهیم درستش رُ به انگلیسی بگیم شاید فقط حرف «آ» رُ با «ا» عوض کنیم. اما باید حواس‌مون باشه که «لُس» هم باید به‌صورت «لاس» گفته بشه:
«لاس انجلس»

و باز هم یه نکته‌ی دیگه:

برای احوال‌پرسی سوال زیر پرسیده می‌شه:

How are you doing?

که خلاصه‌اش می‌شه این:

How you doing?

و جواب‌اش هم معمولن سه تا چیز می‌تونه باشه:

good
excellect
super

محصولِ ۱۳۸۸ اسفند ۱۰, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

بسامدِ ضربانِ قلبِ من

بسامدِ ضربانِ قلبِ من عددِ ثابتیه که توی خیلی از فرمول‌های ریاضی می‌شه ازش استفاده کرد. شاید هم تا حالا بدونِ اجازه‌ی من خیلی جاها ازش استفاده شده باشه، اما من رضایتِ قلبی دارم و فکر نمی‌کنم یه روز از کسی در این مورد شکایت کنم.

من وقتی می‌ترسم قلب‌ام تندتر نمی‌زنه؛ محکم‌تر می‌زنه! می‌فهمی؟! محکم‌تر! جوری که صداش رُ همه‌ی کسانی که دور و برم هستند می‌شنوند، چه توی اتوبوس باشم، چه حمومِ نمره، چه استخر، چه کلاس آواز. همه می‌شنوند: بوم! بوم! بوم! باسه همینه که هیچ‌وقت ظاهر آروم‌ام هم نمی‌تونه پوششی باشه برای ترسی که از مرگ دارم. دیگه همه این رُ می‌دونند که چه‌قدر از مرگ می‌ترسم. عزیز هم فهمیده تازه. یعنی من تازه فهمیده‌ام که فهمیده. از وقتی به‌دنیا اومدم می‌دونست این رُ. به پدر و مادرم می‌گفت این بچه قلب‌اش محکم می‌زنه، باید دلیلی برای ترس از مرگ داشته باشه. اما اون موقع که هنوز بچه بودم کسی نمی‌تونست دلیل‌اش رُ با حرف زدن ازم بپرسه. حالا هم که بزرگ شده‌ام دیگه کسی دوست نداره دلایل‌ام رُ بشنوه. عزیز هم که دیگه چیزی نمی‌شنوه. شاید اگر هنوز گوش‌هاش سنگین نشده بود،‌ براش می‌گفتم که یه بچه وقتی به‌دنیا می‌آد و قلب‌اش محکم می‌زنه، دلیل‌اش ترس از زندگیه، نه از مرگ! این ترس از زندگیه که به مرور زمان جای خودش رُ به ترس از مرگ می‌ده

مطلب ویژه

فالون دافا

«فالون دافا»، به «فالون گونگ» نیز معروف است. روشی معنوی است که بخشی از زندگی میلیون‌ها نفر در سراسر جهان شده است. ریشه در مدرسه بودا دارد. ا...

Google Analytics

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

Powered By Blogger

Google Reader

Add to Google
با پشتیبانی Blogger.