عروسکهای فاضلابیم
از سن گومی خوچوبیم
از سن گومی خوچوبیم
از سن گومی خوچوبیم
از سن گومی خوچوبیم
از سن گومی خوچوبیم
از سن گومی خوچوبیم
the sad story of finding my lost curiosities over the years
از سن گومی خوچوبیم
از سن گومی خوچوبیم
از سن گومی خوچوبیم
از سن گومی خوچوبیم
از سن گومی خوچوبیم
از سن گومی خوچوبیم
میگه وقتی آینه داره عیب تو رُ نشون میده، آخه پسر خوب، دختر خوب، آینه رُ نشکن، خودت رُ اصلاح کن
آینه چون برایت بنمود راست
خود شکن آینه شکستن خطاست
این داستان خیلی غمانگیزه ولی من میخوام امروز براتون تعریف کنم که ایرانیها چهجوری به بهشت راه پیدا میکنند. روز قیامت که از راه میرسه به حساب مردم یکی یکی رسیدگی میشه تا اینکه نوبت به مردم ایران میرسه. مردم ایران هم خوشحال از اینکه قرار نیست ازشون سوال و جوابی پرسیده بشه سرشون رُ میاندازند پایین و بهسمت بهشت حرکت میکنند. اما خدا جلوی اونها رُ میگیره و میگه کجا سرتون رُ انداختهاید پایین میرید؟
به دستور خدا آیاتی از سورهی انعام با ترجمهی فولادوند برای همه خونده میشه:
«و [ياد كن] روزى را كه همه آنان را محشور مىكنيم آنگاه به كسانى كه شرك آوردهاند مىگوييم كجايند شريكان شما كه [آنها را شريك خدا] مىپنداشتيد (22) آنگاه عذرشان جز اين نيست كه مىگويند به خدا پروردگارمان سوگند كه ما مشرك نبوديم (23) ببين چگونه به خود دروغ مىگويند و آنچه برمىبافتند از ايشان ياوه شد (24)»
خدا رو میکنه به مردم و میگه شما برای من شریک قایل شدید. حالا برید و از چیزهایی که غیر از من میپرستیدید بخواهید تا به دادتون برسند. اما مردم ایران با تعجب بهخدا نگاه می کنند و میگن ما کی برای تو شریک گرفتیم؟! چرا دروغ میگی؟
بعد خدا میگه شما من برای شریک گرفته بودید. حالا برید از همون چیزهایی هم که شریک من کرده بودید کمک بخواهید.
مردم ایران هم میگن باشه پس یه دقیقه صبر کن تا ما بریم الان برمیگردیم. چند دقیقه بعد مردم با امام حسین (ع) برمیگردند. امام حسین به خدا میگه خدایا من اومدم که بهداد این مردم برسم و شفاعتشون کنم. خدا میگه تو نمیتونی همچین کاری کنی چون اونها تو رُ شریک من قرار داده بودند. امام حسین هم میگه خدایا اجازه بده شفاعتشون کنم. چون اونها فقط من رُ میپرستیدند و با تو کاری نداشتند. اونها هیچوقت برای تو شریکی قایل نشدند.
از این لحظه بهبعد دیگه هیچ صحبتی رد و بدل نمیشه. اما حسین منتظر میمونه تا خدا اجازهی شفاعت بده. اما خدا دیگه حرف نمیزنه. مردم ایران هم همینطور که چشم تو چشم خدا نگاه میکنند خیلی آروم بهسمت بهشت حرکت میکنند.
یه نفر داشت بهتنهایی روی کرهی زمین زندگی میکرد. یه روز همینجور که داشت راه میرفت یههو تناش خورد به تن یه نفر دیگه. بهخودش که اومد دید دور و برش صد و پنجاه هزار نفر دیگه هم زندگی میکنند. یه نگاهی به کسی که تناش آلوده به تناش شده بود انداخت و گفت: ببخشید. اگر میدونستم شماها هم روی کرهی زمین زندگی میکنید حتمن به راه راست هدایتتون میکردم.
- تو به پلیس چیزی گفتی؟
- ببین، من از اینکه فکر کنی آدم دهن لقی هستم احساس خیلی بدی بهم دست میده. من هیچی بهشون نگفتم! اونها شرایط من رُ سخت کردن. هر کاری که فکر میکردن ممکنه بهواسطهاش دهن من باز بشه انجام دادن. اما من در تمام این لحظات سعی کردم باور کنم که هیچی نمیدونم.
و باور کردم
هیچ کس نتونسته چیزی از زیر زبون من بیرون بکشه.
- حتا پلیسها؟ ببین این خیلی مهمهها! پس یه بار دیگه ازت میپرسم، حتا پلیسا؟!!
- فقط یکیشون، یه رفیق قدیمی بود، میخواست کمکام کنه، توی اون شرایط بیرحم، اون تنها کورسوی امید بود، و من بهش اعتماد کردم. اون من رُ ارزون نمیفروشه.
قیمت و قدمت رفاقتمون اونقدر هست که کسی نتونه بپردازه.
- خیله خب! حالا بهش چی گفتی؟
- گفتم «توو یه شب بارونی، که یادم نیست چه موقع از سال بود، فقط هوا گرفته بود، بارون همهجا رُ خیس کرده بود، من یه تک پیراهن سیاه پوشیده بودم، تو زنگ زدی». گفتم از چیزی که بینمون رد و بدل شد چیز زیادی یادم نیست. بعد من به ساعتام نگاه کردم و گفتم «وقتاشه»
داشتم ادامه میدادم که اون رفیق قدیمی، کلافه بهنظر میرسید، گفت: «میشه بری سر اصل مطلب؟»
و من ادامه دادم: «منتظر تاکسی بودم. خیابون انقدر خلوت بود که توو بیش از یک ساعت حتا یه وسیلهی نقلیه هم رد نشد»
بعد مکس کردم. پلیس رفیق کلافه بهنظر میرسید. دندون قروچه میرفت. ادامه دادم، گفتم: «این همهی اون چیزیه که از اون شب بارونی یادم میآد».
سکوت کردم ... رفیق قدیمی حالا عصبانی بود. گفت: «میخواستم کمکات کنم». و رفت.
- همین؟! رفت؟! احمق! بهت نگفته بودم دوست آدم اگه پلیس هم باشه، اگر بخواد کمک کنه حتمن قبلاش لباس پلیسیاش رُ عوض میکنه؟! نگفته بودم هیچوقت به یه پلیس اعتماد نکن؟ نگفته بودم؟!
- گفته بودی، اما اون هر پلیسی نبود. هر دوستی هم نبود. اون شخص تنها کسی بود که برای چیزی بهش نگفتن هیچ دلیلی نداشتم. اگه به اون نمیگفتم، دیگه دلیلی واسه ادامه دادن نداشتم. این رُ بفهم! خواهش میکنم انقدر از جای خودت به موضوع نگاه نکن! جای من بودن سخت بود. سخت هست! اه! به این میگن مخمسه
- وقتی با یه پلیس حرف زدی و همه چیز رُ بهش گفتی دیگه نیازی نیست به من یاد بدی به چی میگن مخمسه.
- من گفته بودم که از حرفهای بودن بیزارم. هیچ وقت برام قانع کننده نبوده و نیست که بهخودم یا به هر احمق دیگهای بگم: «حرفهام ایجاب میکرد!». حق داری نفهمی. چون جای من نیستی
- حالا دیگه مهم نیست. از این به بعد به خونهمون زنگ نزن. با من هیچ تماسی برقرار نکن. مبادا یه روز بیهوا جلوم ظاهر شی! مبادا دیگران رُ هم بهپای خودت بسوزونی
- راستی، دفترچه تلفنام دست اون رفیق جا موند. هرچی میخواستم باهات تماس بگیرم شمارهات یادم نمیاومد.
- مهم نیست. همهی آدمایی که اسمشون توی اون دفترچهس رُ که نمیتونن اعدام کنن. میتونن؟
خیله خب، حالا دیگه همه چیز تموم شده. خوب گوش کن. کاری که میکنیم اینه:
فردا بعدازظهر، ساعت پنج، دم دمای غروب، برو سمت رودخونه. توی نیزارها یه قایق منتظرته. با کسی که توی قایقه یه کلمه هم حرف نزن. سوار شو. خودش میدونه کجا ببرت.
- کجا میبره؟
- میبردت وسط اقیانوس. سوار یه کشتی میشی. تا آخر عمرت همونجا میمونی. بهتر از اینه که دست اون عوضیها بیاُفتی.
- بهنظرت لازمه تا فردا دمدمای غروب برم یه جا آموزش شنا ببینم؟ ممکنه بههر دلیلی مجبور شم یه جاهایی رُ شنا کنم.
- لازم نیست. اگر بیافتی توی آب کارت به شنا نمیکشه. با رییس کشتی صحبت کردم. میری آشپزخونه، پیش آشپز کار میکنی. هر کاری گفت میکنی. چه میدونم، سیبزمینی پوست میکنی، میگو سرخ میکنی، هرکاری گفتند میکنی، اگر جونات رُ دوست داری
- میتونم رییس کشتی رُ ناخدا صدا کنم؟
- آره، آدم خوبیه، سعی کن خودت رُ بهش نزدیک کنی. اگر لازم باشه میتونه کاری کنه که راحتتر از کشتی فرار کنی. صبحها براش خاویار ببر. با گلپر، حتمن با گلپر، عاشق گلپره. خاویار رُ بذار جلوش، اما عین احمقها بلافاصله از اتاق نرو بیرون. صبر کن، بذار اولین قاشق رُ بذاره دهناش و به دریا خیره شه، پیپاش رُ که روشن کرد، اولین پُک رُ که زد، اونجا وای نستا، برگرد آشپزخونه.
- من فردا دم غروب هیچجا نمیرم!
- چرا؟!!!
- من نمیخوام و نمیتونم این چیزها رُ به ذهنام بسپارم. حافظهی من نمیتونه این توالی رُ حفظ کنه. مطمئنام پس و پیش میشه. من فراموشکارم! فراموشکار...
- احمق پولام رُ از سر راه آورده بودم گذاشتمات کلاس نهضت؟ خب بنویس یه جا!
- من نوشتن بلدم اما خوندن رُ یاد نگرفتم هنوز
- حالا میخوای چیکار کنی؟
- از چهرهام خسته شدم. فردا تغییرش میدم.
بعیده کسی بتونه تشخیص بده من همونیام که نباید باشم.
زندگی روو کشتی اونقدر دلهره داره که من نتونم آروم بگیرم.
من میمونم همینجا
برام مهم نیست چه بلایی ممکنه سرم بیاد
آسوده ترم
- فکر کردی تو رُ باسه آسودگی خودت داشتم میفرستادم کشتی؟ نه جونم! وقتی همه چیز رُ به پلیس گفتی، دیگه یا جای من روی زمین خاکیه، یا جای تو. حالا که تو نمیخوای بری، حالا که انقدر سخته برات بهخاطر سپردن یه توالیه ساده برای زنده موندن، باشه، نرو، من میرم.
فقط ...
فقط ... بچهام چی میشه؟
- اون رُ هم با خودت ببر
- نمیتونم! نمیتونم!
- اون اگر کنار یه پدر فراری باشه سالمتر تربیت میشه تا تنها به دور از یه پدر فراری
- دیروز یه نفر اومده بود در خونهمون، میدونی چی میگفت؟
- ماهیانه میخواست؟
- نه...! نه...!
- سالیانه میخواست؟
- گفت من باردار شدم. میفهمی یعنی چی؟! دنیا دور سرم چرخید وقتی فهمیدم دارم پدر میشم.
بهش گفتم مهناز! بُرو از اینجا، بُرو مهناز!
روز اول
حتمن یه حکمتی توش هست، آره بابا نباید زیاد بهش فکر کرد
دیگه بدبختیها و سختیها داره تموم میشه، دیگه لازم نیست از صدای تلفن بترسی، دیگه شبا راحت میخوابی، راحت
گوشم سوت کشید! خیلی وقت بود نکشیده بود
میدونی؟ دیگه حرفای علاقه... همه مردن تو دلم
گم شدیم گر در میان خویشتن، جست و جویی لازم است
پروردگارا، از آن پس كه ما را هدايت فرمودی، دلهایمان را دستخوش انحراف مگردان
خدایا، ماه رمضون داره تموم میشه، اگه مرگمون نزدیکه و هنوز کاری برای انجام دادن باقی مونده بگو
اگر قرار بوده کاری بکنیم، که هیچی، هیچی به هیچی، اگر هم قرار نبوده، که باز هم هیچی
خوشحالام که تو هم به اندازهی من دیوانه هستی، اینجوری بارمان نصف میشود
زندگی در ایران برایام قابل تحمل نیست، خارج از آن هم
تولدت مبارک، در شهر مردگان ضیافتی برپاست
یه چیزایی هست که نمیگذاره از این بالا پرت بشم پایین. ولی من از این بالا زیاد خوشم نمیآد. میخوام ببینم اون پایین چه خبره!
روی چیزهایی که توی گوگل ریدر شر میکنیم میشه کامنت گذاشت. اما من وقتی یه چیزی توی گوگل ریدر شر میکنم هیچوقت با خودم فکر نمیکنم ممکنه کسی کامنت من رُ روش بخونه. برای همین حداکثر دو سه کلمه مینویسم که چرا دارم این مطلب رُ شر میکنم. به همین خاطره که اگر ببینم کسی روی چیزی که شر میکنه کامنت طولانی میذاره تعجب میکنم.
به هرحال [3t LITE] در مورد چیزی که [اینجا] پرسیده بودم [اینجا] جوابام رُ داده (شاید چون نظرات بسته است اونجا جواب داده). البته هیچ چیزی از چشم من پنهون نمیمونه! چون این جواب بهنظرم خیلی ارزشمند بود اینجا مینویسماش شاید شما هم خوشتون بیاد. از 3t LITE هم خیلی خیلی ممنون.
میشه
not doing "of" anything might make you feel guilty.مرسوم نیست اما به نظرم درسته. لااقل من اگه میخواستم شعر بگم که خیلی راحت این مدلی مقصودمو میرسوندم.
Red:
من اینا رو هم بلد نیستم:
اگه خستهت میکنه، میتونی جعبه رو نیاریش
اگه سیر هستی، میتونی ناهارتو نخوریش
این که امشب احساس علامه دهر بودن بهم دست داده رو نمیدونم علتش چیه، اما به هر حال:
در همچین مواقعی بهتره نخوایم معادل انگلیسی بسازیم واسه جمله هه. اصلاً سیستم فکر به فارسی بعد ترجمه به انگلیسی چرته.
میشه گفت:
if it makes you tired, you can "forget about" bringing the box.اما یه جور دیگه هم جواب میده:
if you're fool, you can "forget about" eating your lunch.
if it makes you tired, you can simply NOT bring the box
if you're fool, you can simply NOT eat your lunch.
(Stress NOT intensely)
بهنظر میرسه نقد با داوری فرق داشته باشه. اما بیشتر ماها وقتی داریم داوری (قضاوت) میکنیم فکر میکنیم داریم نقد میکنیم.
منظور من از نقد (criticism) و از داوری (judgment) هست.
شما فکر میکنید تعریف نقد چی باشه؟ بریم از [گوگل] یه کمکی بگیریم. اولین تعریفی که میآد اینه:
امروز دو نفر بدون اینکه من ازشون بخوام برام دعا کردن :) از صمیم قلب. من هم ازشون ممنونام. چون این دعاها خیلی برای من ارزش دارن. تازه نفر دوم گفت تا حالا نشده برای کسی از ته دل دعا کنه و برآورده نشه : ) خوشحال شدم، خیلی
حالا خواستم یه چیز دیگه بگم. داشتم فکر میکردم جملهی زیر به انگلیسی چی میشه؟
«اگر فکر نکنی، انجام ندادن هر کاری ممکنه برات عذاب بشه»
منظورم بیشتر قسمت دوم جملهاس. «انجام ندادن هر کاری» چی میشه به انگلیسی؟ چیزهای زیر به ذهنام رسید، ولی هرکدوم یه معنی بیربط میده:
بعضیها اشتباهی به reference میگن «ریفرنس». ولی «رفرنس» درسته
اما در مورد فعلاش (refer) باهاس گفت «ریفر»
ما توی دبیرستان یه معلمی داشتیم که در مورد don't یه چیز جالبی گفت که برای شما هم میگم شاید خوشتون بیاد. (دلقکام دیگه، همهاش باید یه چیزی بگم خوشتون بیاد! شوخی کردم بابا :) شما اصلن اهمیتی ندارید)
توی ادبیات انگلیسی، وقتی یه نفر میگه
«فالون دافا»، به «فالون گونگ» نیز معروف است. روشی معنوی است که بخشی از زندگی میلیونها نفر در سراسر جهان شده است. ریشه در مدرسه بودا دارد. ا...