the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۸۷ دی ۲۷, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

ناخاسته

- تو به پلیس چیزی گفتی؟

- ببین، من از اینکه فکر کنی آدم دهن لقی هستم احساس خیلی بدی به‌م دست می‌ده. من هیچی به‌شون نگفتم! اون‌ها شرایط من رُ سخت کردن. هر کاری که فکر می‌کردن ممکنه به‌واسطه‌اش دهن من باز بشه انجام دادن. اما من در تمام این لحظات سعی کردم باور کنم که هیچی نمی‌دونم.
و باور کردم
هیچ کس نتونسته چیزی از زیر زبون من بیرون بکشه.

- حتا پلیس‌ها؟ ببین این خیلی مهمه‌ها! پس یه بار دیگه ازت می‌پرسم، حتا پلیسا؟!!

- فقط یکی‌شون، یه رفیق قدیمی بود، می‌خواست کمک‌ام کنه، توی اون شرایط بی‌رحم، اون تنها کورسوی امید بود، و من به‌ش اعتماد کردم. اون من رُ ارزون نمی‌فروشه.
قیمت و قدمت رفاقت‌مون اون‌قدر هست که کسی نتونه بپردازه.

- خیله خب! حالا به‌ش چی گفتی؟

- گفتم «توو یه شب بارونی، که یادم نیست چه موقع از سال بود، فقط هوا گرفته بود، بارون همه‌جا رُ خیس کرده بود، من یه تک پیراهن سیاه پوشیده بودم، تو زنگ زدی». گفتم از چیزی که بین‌مون رد و بدل شد چیز زیادی یادم نیست. بعد من به ساعت‌ام نگاه کردم و گفتم «وقت‌اشه»
داشتم ادامه می‌دادم که اون رفیق قدیمی، کلافه به‌نظر می‌رسید، گفت: «می‌شه بری سر اصل مطلب؟»
و من ادامه دادم: «منتظر تاکسی بودم. خیابون ان‌قدر خلوت بود که توو بیش از یک ساعت حتا یه وسیله‌ی نقلیه هم رد نشد»
بعد مکس کردم. پلیس رفیق کلافه به‌نظر می‌رسید. دندون قروچه می‌رفت. ادامه دادم، گفتم: «این همه‌ی اون چیزیه که از اون شب بارونی یادم می‌آد».
سکوت کردم ... رفیق قدیمی حالا عصبانی بود. گفت: «می‌خواستم کمک‌ات کنم». و رفت.

- همین؟! رفت؟! احمق! به‌ت نگفته بودم دوست آدم اگه پلیس هم باشه، اگر بخواد کمک کنه حتمن قبل‌اش لباس پلیسی‌اش رُ عوض می‌کنه؟! نگفته بودم هیچ‌وقت به یه پلیس اعتماد نکن؟ نگفته بودم؟!

- گفته بودی، اما اون هر پلیسی نبود. هر دوستی هم نبود. اون شخص تنها کسی بود که برای چیزی به‌ش نگفتن هیچ دلیلی نداشتم. اگه به اون نمی‌گفتم، دیگه دلیلی واسه ادامه دادن نداشتم. این رُ بفهم! خواهش می‌کنم ان‌قدر از جای خودت به موضوع نگاه نکن! جای من بودن سخت بود. سخت هست! اه! به این می‌گن مخمسه

- وقتی با یه پلیس حرف زدی و همه چیز رُ به‌ش گفتی دیگه نیازی نیست به من یاد بدی به چی می‌گن مخمسه.

- من گفته بودم که از حرفه‌ای بودن بیزارم. هیچ وقت برام قانع کننده نبوده و نیست که به‌خودم یا به هر احمق دیگه‌ای بگم: «حرفه‌ام ایجاب می‌کرد!». حق داری نفهمی. چون جای من نیستی

- حالا دیگه مهم نیست. از این به بعد به خونه‌مون زنگ نزن. با من هیچ تماسی برقرار نکن. مبادا یه روز بی‌هوا جلوم ظاهر شی! مبادا دیگران رُ هم به‌پای خودت بسوزونی

- راستی، دفترچه تلفن‌ام دست اون رفیق جا موند. هرچی می‌خواستم باهات تماس بگیرم شماره‌ات یادم نمی‌اومد.

- مهم نیست. همه‌ی آدمایی که اسم‌شون توی اون دفترچه‌س رُ که نمی‌تونن اعدام کنن. می‌تونن؟
خیله خب، حالا دیگه همه چیز تموم شده. خوب گوش کن. کاری که می‌کنیم اینه:
فردا بعدازظهر، ساعت پنج، دم دمای غروب، برو سمت رودخونه. توی نیزارها یه قایق منتظرته. با کسی که توی قایقه یه کلمه هم حرف نزن. سوار شو. خودش می‌دونه کجا ببرت.

- کجا می‌بره؟

- می‌بردت وسط اقیانوس. سوار یه کشتی می‌شی. تا آخر عمرت همون‌جا می‌مونی. به‌تر از اینه که دست اون عوضی‌ها بیاُفتی.

- به‌نظرت لازمه تا فردا دم‌دمای غروب برم یه جا آموزش شنا ببینم؟ ممکنه به‌هر دلیلی مجبور شم یه جاهایی رُ شنا کنم.

- لازم نیست. اگر بیافتی توی آب کارت به شنا نمی‌کشه. با رییس کشتی صحبت کردم. می‌ری آشپزخونه، پیش آشپز کار می‌کنی. هر کاری گفت می‌کنی. چه می‌دونم، سیب‌زمینی پوست می‌کنی، میگو سرخ می‌کنی، هرکاری گفتند می‌کنی، اگر جون‌ات رُ دوست داری

- می‌تونم رییس کشتی رُ ناخدا صدا کنم؟

- آره، آدم خوبیه، سعی کن خودت رُ به‌ش نزدیک کنی. اگر لازم باشه می‌تونه کاری کنه که راحت‌تر از کشتی فرار کنی. صبح‌ها براش خاویار ببر. با گلپر، حتمن با گلپر، عاشق گلپره. خاویار رُ بذار جلوش، اما عین احمق‌ها بلافاصله از اتاق نرو بیرون. صبر کن، بذار اولین قاشق رُ بذاره دهن‌اش و به دریا خیره شه، پیپ‌اش رُ که روشن کرد، اولین پُک رُ که زد، اون‌جا وای نستا، برگرد آشپزخونه.

- من فردا دم غروب هیچ‌جا نمی‌رم!

- چرا؟!!!

- من نمی‌خوام و نمی‌تونم این چیزها رُ به ذهن‌ام بسپارم. حافظه‌ی من نمی‌تونه این توالی رُ حفظ کنه. مطمئن‌ام پس و پیش می‌شه. من فراموش‌کارم! فراموش‌کار...

- احمق پول‌ام رُ از سر راه آورده بودم گذاشتم‌ات کلاس نهضت؟ خب بنویس یه جا!

- من نوشتن بلدم اما خوندن رُ یاد نگرفتم هنوز

- حالا می‌خوای چی‌کار کنی؟

- از چهره‌ام خسته شدم. فردا تغییرش می‌دم.
بعیده کسی بتونه تشخیص بده من همونی‌ام که نباید باشم.
زندگی روو کشتی اون‌قدر دلهره داره که من نتونم آروم بگیرم.
من می‌مونم همین‌جا
برام مهم نیست چه بلایی ممکنه سرم بیاد
آسوده ترم

- فکر کردی تو رُ باسه آسودگی خودت داشتم می‌فرستادم کشتی؟ نه جونم! وقتی همه چیز رُ به پلیس گفتی، دیگه یا جای من روی زمین خاکیه، یا جای تو. حالا که تو نمی‌خوای بری، حالا که ان‌قدر سخته برات به‌خاطر سپردن یه توالیه ساده برای زنده موندن، باشه، نرو، من می‌رم.
فقط ...
فقط ... بچه‌ام چی می‌شه؟

- اون رُ هم با خودت ببر

- نمی‌تونم! نمی‌تونم!

- اون اگر کنار یه پدر فراری باشه سالم‌تر تربیت می‌شه تا تنها به دور از یه پدر فراری

- دیروز یه نفر اومده بود در خونه‌مون، می‌دونی چی می‌گفت؟

- ماهیانه می‌خواست؟

- نه...! نه...!

- سالیانه می‌خواست؟

- گفت من باردار شدم. می‌فهمی یعنی چی؟! دنیا دور سرم چرخید وقتی فهمیدم دارم پدر می‌شم.
به‌ش گفتم مهناز! بُرو از این‌جا، بُرو مهناز!

مطلب ویژه

فالون دافا

«فالون دافا»، به «فالون گونگ» نیز معروف است. روشی معنوی است که بخشی از زندگی میلیون‌ها نفر در سراسر جهان شده است. ریشه در مدرسه بودا دارد. ا...

Google Analytics

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

Powered By Blogger

Google Reader

Add to Google
با پشتیبانی Blogger.