بچه گربه
» پريروز كنار يك باغي يك بچه گربه ديدم كه دراز افتاده بود روي زمين و از سرش خون مياومد. ميدونيد چرا؟ يك كلاغ كنارش ايستاده بود و مدام با نوكش ميزد تو كلهي اين بيچاره. دست و پاي بچه گربه هم گاهي تكون ميخورد، هنوز زنده بود. ديروز هم يك كلاغي ديدم كه دمش چيده شده بود و نميتونست پرواز كنه. ميخواست از يك جدولي بپره بالا، ولي چون خوب نميتونست بپره با مخ مياومد زمين و تلو تلو ميخورد.
» يك از جوونهاي زمان شاه عشق ماشين داشت. تا اينكه به سن قانوني ميرسه و ميره امتحان رانندگي بده. ولي مردود ميشه و بهش ميگن برو سه ماه ديگه بيا. اين پسر هم با اعصاب خورد ميآد برگه رو به دوستانش نشون ميده و ميگه من چطور ميتونم اين سه ماه رو تحمل كنم؟! يكي از دوستان ميبينه كه تاريخ سه ماه بعد 8/16 زده شده و با كلي ظريف كاري و دقت پايين عدد 8 رو بهم ميچسبونند و اون رو تبديل به 5 ميكنند. براي اينكه مطمئن هم بشن برگه رو به چند نفر نشون ميدن و هيچكس متوجه دستكاري تاريخ نميشه. اون جوون هم خوشحال و خندان در تاريخ 5/16 ميره تا دوباره امتحان بده. ولي وقتي برميگرده ميبينند كه برگهاش پاره شده و از يك استوار هم يك سيلي حسابي خورده! دليلش اين بوده كه اون روز پنجشنبه بوده و پنجشنبهها هم فقط مخصوص امتحان رانندگي نظاميها بوده. خيلي تابلو بوده كه همهي افرادي كه اون روز براي امتحان توي صف ايستاده بودند نظامي بودند و يك نفر هيپي با موهاي بلند هم اون وسط با خيال راحت ايستاده بوده تا امتحان بده.