هستهي زردآلو
» ديروز پنجمين سالگرد تولد پدربزرگ بود: ميدونم كجايي؛ كم كم بيشتر آشنا ميشي. ممكنه بعضي گوشه كنارها رو هنوز نديده باشي. خودم بهت نشون ميدم، فقط اگر كمي صبور باشي!
راستي، تو در مورد اون پسربچه چيزي ميدوني؟!
» چشمهايم بسته هستند و دو هسته در دستم. هستهها را محكم در مشت نگه داشتهام. چشمهاي بسته الزاما به معني فكر كردن نيستند. فكر كردن كار بيهودهايست. فكر كردن تنها حركت از يك كوچهي بن بست و رسيدن به كوچهي بن بستي ديگر است. هيچ تغيير وضعيت مفيدي با فكر كردن رخ نميدهد. حتي اگر فكر كردن و حل يك مسئلهي رياضي، راحتي بيشتري را براي بشر به ارمغان آورد باز هم تغيير وضعيت مثبتي رخ نداده است؛ ما تنها در فكرمان جابهجا ميشويم.
احساس ميكنم يك نفر كنارم ايستاده است. چشمانم را باز ميكنم. خواهرم است با يك سيني در دست و يك ليوان بزرگ آب طالبي. شيرين است؟! پالوده؟! مزهي زرد آلو و آلو زرد هنوز در دهانم است. احتمالا هستههايي كه در دستم هستند هستهي همين دو ميوه بودهاند - هستند.
اما اگر مجبور بوديد فكر كنيد. به نظر ميرسد اجبار، توجيه مناسبي براي دست زدن به اعمال بيهوده باشد.