the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۸۹ شهریور ۱۰, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

بیا که ما عشق را به شما بدهکاریم

این دمادم آخر عمر که اجل سنگ من را به سینه می‌زند، بی تو چشم فروبستن کار من نیست، بی‌تاب و بی‌قرار رفتن کار من نیست، قدر چشم برهم گذاشتنی قدم به راه ما بگذار، بیا تا کار ما به دست شما تمام شود. چند روز مرگ را فرجه بگیرم؟ هر روز بهانه‌ات کنم که می‌آیی، که تا غروب صبر کند، که تا سحر مجالم دهد. گوشم به صدای کوبه‌ی در ناشنوا شد از بس که اجل کوبید و نکوبیدی. تقصیرها شمردنی نیستند، رهای‌شان کردم، دست از شمارش‌شان کشیده‌ام، دست به سینه، چشم به انتظار شما، ثانیه می‌شمارم. بیا و این اعلانِ "تا اطلاع ثانوی..." را از پشت شیشه‌های هرچه پنجره که می‌بینم بردار. همینک بیا، تا آخرین سلول‌های این تن رمق از کف نداده‌اند دستی برسان. من که گره خورده با صبوری‌ام، از بس که نیامدی و راه‌ها همگی به انتظار ختم شد، حالا اما اجل را صبر و طاقتی نیست آن‌قدر که بیایی. بیا که ما عشق را به شما بدهکاریم...

مادرم شهربانو

من و برادرم با پنج دقیقه اختلاف به دنیا اومدیم. شبیه هم بودیم. باسه همین خیلی‌ها فکر می‌کردند دو قلو هستیم. اما از دو تا مادرِ مختلف به دنیا اومده بودیم. پدرم دو تا زن داشت. اسم ِ مادرِ من شهربانو بود و مادرِ شهاب فرحناز. هر دوشون با من و پدر و برادرم توی یه خونه زندگی می‌کردیم، زیرِ یه سقف. تا این‌که هشت سال‌ام شد و شهربانو که با پدرم اختلاف داشت از پیشِ ما رفت. دیگه صبح‌ها که از خواب بیدار می‌شدم، فرحناز بود که چای گذاشته بود روی سماور. خیلی سخته آدم ندونه بی‌مادر شده یا نه. اگر دوتا پدر داشتم و یکی‌شون از دنیا می‌رفت، بالاخره یه جوری با یتیمی‌ی خودم کنار می‌اومدم. اما مادر فرق می‌کرد. یه بار که رفته بودیم مسافرت، من و شهاب عقب نشسته بودیم و پدرم رانندگی می‌کرد. فرحناز برگشت و یه سیب به‌م داد. یه گاز که به‌ش زدم بغض‌ام ترکید. نذاشتم پدرم از توی آینه ببینه. پنجره‌ی ماشین رُ کشیدم پایین و سیب رُ انداختم بیرون. دوازده سالم که شد یه روز زنگ خونه‌مون رُ زدند. مادرم بود. گفت لباس بپوش بریم. حتا برنگشتم در رُ ببندم. شهربانو هنوز هم بعد از این همه سال، بوی همون بالشی رُ می‌داد که شب‌ها با عطرش به خواب می‌رفتم.

دلیل

» دلیل اصلن چیزِ خوبی نیست. من اگر دلیل پیدا کنم دست به هر کاری می‌زنم. شاید یکی از فرق‌های انسان و حیوان هم همین باشه که حیوان دنبالِ دلیل نیست برای انجامِ کاری. اگر فکر کنه یه کاری باید انجام بشه اون کار رُ انجام می‌ده. ولی من که انسان‌ام اگر فکر کنم کاری باید انجام بشه فقط اگر دلیلی برای انجام دادن‌اش داشته باشم اون رُ انجام می‌دم. من امروز فکر می‌کنم دزدی کارِ خوبی نیست. ولی فردا اگر دلیلی پیدا کنم برای این‌کار، اگر برای سیر کردنِ شکم‌ام مجبور بشم سیبی از جایی کش برم، دیگه این مسئله از نظرِ ذهنی برام یه چیزِ حل شده است که آیا دزدی کارِ خوبیه یا بد! من اگر دلیل پیدا کنم آدم هم می‌کشم توی زندان حتا! اصلن برام مهم نیست دارم چی کار می‌کنم.

» داشتم شطرنج بازی می‌کردم با کامی، یه حرکتِ جدید یاد گرفتم. نمی‌دونستم می‌شه بدون این‌که مهره‌ای رُ مستقیم زد چپکی هم حرکت کرد! (من سفید بودم، کامی سیاه)


» بعضی کلمه‌ها هستند که نه کاربرد خاصی دارند و نه معنی‌ی خاصی. از جمله‌ی این کلمه‌ها می‌شه به «پرفتوح» اشاره کرد که بعد از کلمه‌ی روح ازش استفاده می‌شه و کاملن هم مشخصه که اسبابِ‌ خنده‌ی خیلی‌ها بوده برای مدتِ طولانی! یعنی مطمئن‌ام فردی که این کلمه رُ اختراع کرده تا چهار سال بعد از فوتِ امام توی هر مهمونی که می‌رفته سرِ سفره بعد از شام به بقیه می‌گفته می‌دونید اون کلمه‌ی پرفتوح بعد از کلمه‌ی روح از کجا اومده؟ همه هم می‌گفتند نه. اون هم می‌گفته من توی خبر گنجوندم‌اش و بعد هم همه ولو می‌شدند روی زمین و دو ساعت می‌خندیدند! خیلی زشته واقعن

» این آلفونسو خیلی سخت فارسی یاد می‌گیره. دیروز یه لینک برام فرستاده بود. بعد می‌خواست ببینه خوش‌ام اومده از لینک یا نه. پرسید «دوست کردی؟» به‌اش گفتم «دوست کردی» غلطه باید بگی «دوست داشتی؟» هنوز نمی‌دونه کی باید از داشتن استفاده کنه کی از کردن!

محصولِ ۱۳۸۹ شهریور ۶, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

بچه‌ها آروم‌تر

خب من سه تا شغل دارم
اولی‌اش اینه که سه‌شنبه‌ها، یعنی یه روز در هفته، می‌رم پیشِ یه دکتری فیزیوتراپی کار می‌کنم. به آدم‌هایی که می‌آن اون‌جا کمک می‌کنم حرکاتی که دکتر براشون تجویز کرده رُ درست انجام بدن و اگر جایی اشکال داشته باشند از من می‌پرسند. من هم با کمال افتخار یک بار اون حرکت رُ براشون انجام می‌دم تا یاد بگیرن.
دومین کارم اینه که توی یه پیتزا فروشی کار می‌کنم. آخرِ هفته‌ها دو روز می‌رم یه مغازه‌ای براشون پیتزای ایتالیایی درست می‌کنم. شب‌های پنج‌شنبه و جمعه وقتی برمی‌گردم خونه بچه‌ها خیلی خوش‌حال هستند و با اشتیاقِ خاصی می‌آن دم ِ در به استقبال‌ام چون می‌دونند برای شام چند تا پیتزا آورده‌ام خونه.
سومین کارم هم اینه که سه روز در هفته صبح ِ خیلی زود از خواب بیدار می‌شم و با اتوبوس راه می‌افتم توی شهر بچه دبستانی‌ها رُ از دمِ خونه‌شون برمی‌دارم و می‌برم می‌رسونم‌شون مدرسه‌ای که توی یه شهر دیگه در فاصله‌ی صد و پنجاه کیلومتری از این‌جا قرار داره. فقط من تنها نیستم. دو نفر دیگه هم همیشه همراه‌ام هستند و تا آخرِ مسیر وظیفه‌ی مراقبت از بچه‌ها رُ برعهده دارند.
من اجازه ندارم با این اتوبوسی که دست‌ام هست کارِ دیگه‌ای انجام بدم. اما بعضی وقت‌ها اگر پیش بیاد شاید باهاش یه مسافری بزنم. یه بار ساعت ۳ نصف شب یه نفر به‌م زنگ زد، گفت فلانی (البته پشتِ تلفن به‌م نگفت فلانی. پشتِ تلفن اسمِ کوچیک‌ام رُ گفت ولی من که الان دارم براتون تعریف می‌کنم به‌جای اسمِ خودم نوشتم فلانی) الان حاضری مسافر بزنی؟ گفتم چی هست؟ گفت هفت نفر هستند می‌خوان برن یه شهری که شصت کیلومتر از این‌جا فاصله داره، ببر برسون‌شون،‌ هرچه قدر در آوردی نصف نصف. گفتم باشه خوبه. رفتم سوارشون کردم. چند تا جَوون بودند همه‌شون هیفده هیجده ساله. به آخر خط که رسیدم (ساعت چهار صبح) به‌م گفتند ما به‌ت پول نمی‌دیم و پیاده شدند که فرار کنند. با خودم گفتم عجب! نامردها به من دروغ گفته بودند. از اتوبوس پیاده شدم افتادم دنبال‌شون. دو نفرشون رُ‌ گیر انداختم. انداختم‌شون زمین تا می‌خوردند زدم‌شون. زدم‌شون‌ها! تمامِ بدن‌شون خونی شد. خلاصه زنگ زدم به پلیس و گفتم جریان این‌جوریه. دیگه تا پلیس برسه این دو تا نکبت رُ از یقه گرفته بودم داشتم می‌کشوندم سمتِ اتوبوس که یه دفعه همه‌شون با هم حمله کردند به من و ریختند رو سرم. شانس آوردم پلیس خیلی زود رسید و همه‌شون فرار کردند. دیگه مشخصات‌شون رُ گفتم و پلیس قول داد خیلی زود دستگیرشون کنه.
لامصب وقتی داشتم این دو تا خاک بر سر رُ‌ روی زمین می‌کشیدم کتف‌ام در رفت!
همین سه تا بود دیگه. می‌چرخونیم چرخ ِ زندگی رُ بالاخره!

محصولِ ۱۳۸۹ شهریور ۴, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

همیشه پای یک زن در میان است

از کنارش معولی رد نشدم. وقتی به‌ش رسیدم کاری کردم زمان برای چند ثانیه از حرکت بایسته. رفتم توی سرش. از رگ‌های وریدی وارد شدم تا به سر رسیدم. قرار بود خودش رُ زیر همین قطاری که الان توی ایستگاه هست پرت کنه. اما نکرده بود. چرا؟ برگشتم یه نگاهی به اطراف انداختم. یه زن اون‌جا نشسته بود. یه دختر منظورمه. خب چه فایده این هم که رفت سوار قطار شد. واقعن فکر می‌کنی ارزش‌اش رُ داشت یه قطار عقب بیافتی؟ نمی‌دونم. شاید هم واقعن همین جور جاهاست که معلوم می‌شه انسان موجودِ مختاریه. به‌هرحال اشکالی نداره، قطار بعدی داره می‌آد. برید کنار برید کنار این آقا شنا بلد نیست!

محصولِ ۱۳۸۹ شهریور ۲, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

دست‌نوشته‌های یک بیمارِ روانی

آقای دکتر
دغدغه‌های ذهنیِ من فراتر از اینه که اگر گرسنه‌ام شد برم دنبالِ غذا. که اگر کثیف شدم برم گرمابه. که اگر دست کردم تو جیب‌ام و دیدم پولی ته‌اش نیست برم دنبالِ کار. که اگر بی‌مادر شدم برم سرِ قبرش. که اگر تاریک شد شمعی روشن کنم. که اگر صبح شد و خورشید طلوع نکرد از چیزی تعجب کنم. که اگر به‌م پیشنهادی داده شد که نتونستم رد کنم ردش نکنم. که اگر کسی عاشق‌ام شد خودم رُ چند شب در اختیارش نذارم. که اگر فهمیدم سرِ راهی هستم برم دنبالِ پدر مادرِ واقعی‌ام. که اگر به سمت‌ام تیری شلیک شد دلیلی برای جاخالی دادن داشته باشم. که اگر زندانی شدم فکرِ فرار به سرم بزنه. که اگر سرِ دار رفتم حرفِ آخری برای گفتن داشته باشم. که اگر کسی که کوچک‌ترین حقی به گردن‌ام داره به پوچی رسید، توصیه‌ای براش داشته باشم. که اگر یه روز فهمیدم دیگه کارم تمومه، ابایی داشته باشم از قبولِ رسیدن به آخرِ خط با وانمود کردن به این‌که هنوز امیدی هست. که اصرار داشته باشم هر چیزی رُ حتمن با چشم‌های خودم ببینم تا باور کنم. که اگر از پشتِ در چیزی رُ شنیدم که نباید می‌شنیدم، خودم رُ ببازم.
آره، ندیده باور می‌کنم. دیگه لازم نیست قسم بخورید یا دلیلی بیارید. دیگه لازم نیست چیزی رُ از من پنهان کنید. حتا اگر اون چیز، تعدادِ روزهای باقی مونده تا آخرِ عمرم باشه

محصولِ ۱۳۸۹ مرداد ۲۶, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

جامدادی

جاسیگاری یعنی جایی که توش سیگار خاموش می‌کنند
جاسوییچی یعنی جایی که توش سوییچ و کلید نگه می‌دارند
جالباسی یعنی جایی که توش لباس می‌ذارن
جانماز یعنی جایی که توش نماز می‌خونن
جاپارک یعنی جایی که توش پارک می‌کنن
جامدادی یعنی جایی که توش مداد و پاک‌کن می‌ذارن
جاکفشی یعنی جایی که توش کفش می‌ذارن

حالا من وقتی مدرسه می‌رفتم همیشه برام سوال بود که چرا به فضای کوچیکی که زیرِ هر میز قرار داره می‌گن جامیزی؟ مگه توش میز می‌ذارن؟ ما توش نون پنیر می‌ذاشتیم. کتونی می‌ذاشتیم. کیف می‌ذاشتیم. کتاب می‌ذاشتیم. تقلب می‌ذاشتیم. اما هیچ‌وقت نمی‌اومدیم توش میز بذاریم. پس چرا باید به‌ش می‌گفتیم جامیزی؟

محصولِ ۱۳۸۹ مرداد ۲۴, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

امید

با این‌که دیگه هیچ امیدی وجود نداشت اما هنوز یه امیدهایی وجود داشت که دیده نمی‌شدند باسه همین بود که وجود نداشتند

محصولِ ۱۳۸۹ مرداد ۲۳, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

شیرینی تگزاسی

امروز برای افطار پا شدم رفتم خونه‌ی خاله اینا. خاله بود. دخترخاله‌ام هم بود. شوهر خاله‌ام هم بود. میترا هم بود. حالا این‌که میترا کیه داستان‌اش مفصله بعدن براتون تعریف می‌کنم. خلاصه اذان رُ که زدند یه نمازی خوندیم و رفتیم سر سفره نشستیم و شکم سیری از غذا در آوردیم. بعد از افطار هر کدوم از ما پنج نفر یه گوشه ولو شده بودیم و همین‌طور که غذامون داشت هضم می‌شد هر کدوم به چیزی فکر می‌کردیم و با خلال دندون لای دندون‌هامون رُ تمیز می‌کردیم که من یه چیزی به ذهن‌ام رسید. بلند شدم نشستم و گفتم یه پیشنهادی. حالا حدس بزنید چه پیشنهادی دادم. پیشنهاد دادم برای این‌که غذامون سریع‌تر هضم بشه کیک بپزیم بخوریم. اون هم چه کیکی! کیک تگزاسی! خاله‌ام گفت آخه خاله جون هیچ‌کدوم از ماها که تاحالا کیک تگزاسی درست نکرده‌ایم اگر هم درست کنیم معلوم نیست چی از آب در بیاد. گفتم اشکال نداره من دستور پخت‌اش رُ بلدم ولی چون خودم هم تا حالا همچین کیکی نپخته‌ام می‌تونیم هر کدوم‌مون جداگونه کیک بپزیم هر کدوم به‌تر شد همون رُ می‌خوریم. خلاصه بعد از یک ساعت پنج تا کیک تگزاسی پخته شده بود یکی از یکی به‌تر. یعنی واقعن نمی‌تونستیم تصمیم بگیریم کدوم به‌تر شده. خودتون ببینید:

کیکی که من پختم:


کیکی که حسن آقا پخت:


کیکی که خاله پخت:


کیکی که دختر خاله پخت:


کیکی که میترا پخت:


این هم خاله‌ی منه. البته این عکس مال الان نیست مال پنج سال پیشه:

محصولِ ۱۳۸۹ مرداد ۲۲, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

شاید من واقعی باشم

هر بار که دست‌ام رُ می‌شورم، به دست‌هام نگاه می‌کنم. با خودم فکر می‌کنم نکنه تمیزی‌ِ دست‌ها هم یک توهم باشه
هر بار که در رُ قفل می‌کنم، می‌رم، اما برمی‌گردم و با خودم فکر می‌کنم، نکنه بسته بودنِ این در هم یک توهم باشه
هر بار که موقع ِ خوندن ِ‌ یه کتاب، چند صفحه به عقب برمی‌گردم، با خودم فکر می‌کنم، نکنه چیزی که در دست دارم هم واقعن یه کتاب نباشه
هر بار که برمی‌گردم و برای چندمین بار توی آینه به خودم نگاه می‌کنم، با خودم فکر می‌کنم...

مطلب ویژه

فالون دافا

«فالون دافا»، به «فالون گونگ» نیز معروف است. روشی معنوی است که بخشی از زندگی میلیون‌ها نفر در سراسر جهان شده است. ریشه در مدرسه بودا دارد. ا...

counter.dev

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

Powered By Blogger

Google Reader

Add to Google
با پشتیبانی Blogger.