the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۹۵ آذر ۲۹, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

باوشه...

اگر خاطرت باشه یه دوره‌ای لقب اعلاحضرت برای امام عصر عج الله استفاده می‌شد، از وقتی شاه این رو گذاشت روی خودش دیگه هیچ‌جا نمی‌شه ازش استفاده کرد، خیلی قشنگ بود قبول داری؟

- عظیم؟
- نع
- عظیم‌الشان؟
- خوبه ولی یه جوریه
- معظم؟
- هوووم
- معظم له؟
- له‌اش دیگه برای چیه؟
- یعنی بر او باد
- نمی‌شه اعلاحضرت بگیم؟
- نه اون رو شاه گرفته
- اخخخخخ. اعلاحضرت عالی بوداااااا. حیف! دیگه چیزی نداریم تو این مایه‌ها؟
- مقام معظم
- جدی چیزی دیگه به ذهن‌ات نمی‌رسه؟
- مقام عظما
- می‌خوای پیشنهاد ندی؟
- مقام معظم اشکال‌اش چیه الان؟
- نمی‌گم بده‌ها، ولی اعلاحضرت یه چیزِ دیگه بود، حیف باشه
- حضرت خوبه؟ بگیم حضرت. به اعلاحضرت هم نزدیکه

محصولِ ۱۳۹۵ آذر ۲۸, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

قبض نزدیک‌بین

اگر دولت بین اقشار مردم به‌صورت رایگان دوربین عکاسی توزیع می‌کرد و بعد بسته به تعداد عکس‌هایی که می‌گرفتند هر ماه قبض می‌فرستاد دمِ خونه‌شون، یه همچین مکالمه‌هایی بین‌شون شکل می‌گرفت:

- دیدی قبض دوربین چه‌قدر زیاد اومده این ماه؟
- چه قدر اومده؟
- سی تومن
- سی تومن؟! ما که این ماه اصلن عکسی نگرفتیم به اون صورت
- بذار من برم دوربین رو بیارم ببینم چه‌قدر عکس گرفتیم این ماه

- نگا کن، من این ماه فقط دو تا عکس گرفتم پنج تومن برام اومده
- باشه فرقی نمی‌کنه، شما دوربین‌ات خاموش هم باشه هزینه‌ی اشتراک رو قبض‌ات می‌آد

محصولِ ۱۳۹۵ آذر ۲۳, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

تاوان

من یه فیلم‌نامه‌ی خیلی کوتاه نوشته‌ام:

دو نفر توی پیاده رو به هم می‌رسند، تنه‌ی یکی می‌خوره به تنه‌ی اون یکی. اونی که تنه خورده، مُچِ دستِ اونی که تنه زده رو محکم می‌گیره:

- چی کارم داری؟ ول‌ام کن می‌خوام برم!
- نمی‌شه! بائاس توئون بدی!

فیلم «تاوان» پارسال توی جشنواره‌ی فیلم‌های کوتاه ۱۰ ثانیه‌ای برنده‌ی جایزه‌ی بهترین فیلم از نگاه تماشاگران شد.

محصولِ ۱۳۹۵ آذر ۱۴, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

چهل و پنج کیلو

من بیش‌ترِ بیماری‌هام رو موقع رانندگی می‌فهمم که دارم. مثلن یه بار دنده عقب نمی‌تونستم برم، فهمیدم گردن‌ام درد می‌کنه. یا یه بار که فرمون رو نمی‌تونستم با یه دست محکم بگیرم و مجبور بودم دو دستی بگیرم‌اش فهمیدم چربی‌ام بالاست برای همین دست‌ام کرخت شده بود. من یه زمانی وقتی باهام حرف می‌زدند چُرت می‌زدم. همکارها به‌م می‌گفتند فلانی از کدوم پارک می‌گیری جنس‌ات رو؟ می‌گفتم بابا به خدا من چیزی نمی‌زنم. خدا پدر مادر یکی از مهندس‌ها رو بیامرزه نبض دست‌ام رو گرفت به‌م گفت بدبخت تو چربی داری! دیگه رفتم آزمایش چکاپ دادم دیدم چربی‌ام هفتصده. نرمال‌اش صد و بیسته انگار. دکتر می‌گفت رگ‌هات باید می‌ترکید با این‌همه چربی. از اون موقع من دیگه ماهی یه بار دارم می‌رم آزمایش کامل می‌دم. آزمایشگاه‌ش خیلی خوبه مالِ تامین اجتماعی هم هست رایگان در می‌آد برام. یه بار یه نفر اومده بود بیمارستان خیلی سبک بود، مثلن بگم شاید چهل و پنج کیلو بود ولی چربی داشت! اون‌جا بود که فهمیدم چربی به چاقی و لاغری ربطی نداره. پسرعمه‌ی دامادمون یه بار پشت‌اش درد می‌گیره. بعد از دو ساعت می‌گه آخ آخ مُردم. و می‌میره. دکتر می‌گفت چون چربی‌اش بالا بوده خون جریان پیدا نکرده برای همین مُرده. بنده خدا دو تا بچه‌ی شش ساله و هشت ساله هم داشت. کار و بارش هم گرفته بود. تازگی‌ها رفته بود ترکیه آرماتوربندی می‌کرد.

محصولِ ۱۳۹۵ آبان ۶, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

احسان پریم

خیلی وقت بود که می‌خواستم یه اعترافی بکنم، و امروز بلخره فرصت‌اش پیش اومد!
اون اول‌ها که هنوز وبلاگ نمی‌نوشتم، یعنی سال ۸۳، یه وبلاگی می‌خوندم به اسم [احسان پریم]. من عاشق این وبلاگ بودم! شعرهایی که احسان پریم توی وبلاگ‌اش می‌نوشت شادی وصف ناپذیری در من ایجاد می‌کرد. همیشه با خودم فکر می‌کردم اگر یک روز وبلاگ بنویسم باید سعی کنم این‌جوری باشه وبلاگ‌ام!
خوش‌بختانه آرشیوی از وبلاگ‌اش باقی مونده، [این‌جا]. چه‌جوری آدرس‌اش رُ بعد از این همه سال پیدا کردم؟ کاری نداشت. یادم بود که سال ۸۴ یه بار برام نظر گذاشته بود. توی نظرش آدرس وبلاگ‌اش هم بود.

چند تا از شعرهاش رو این‌جا براتون می‌نویسم:

اگر سر یه امتحان
جواب تک تک سوالها رو بدونیم
هیچوقت میشه
تصمیم بگیریم فاصله هارو خالی بزاریم؟
وقتی که آخرش تموم شد
وقتی که دیگه میدونیم
جواب سوالهارو بلدیم
چرا بازم نمره های مزخرفمونو
باید تو سر همدیگه بکوبیم؟
وقتی که میتونیم
راستشو دیگه دروغ بگیم
وقتی که میتونیم
دیگه بهم بالای بیست فقط نمره بدیم
وقتی که میتونیم
اون فاصله هارو یبار برای همیشه پر
نه
پاره کنیم.
ــ
دل کسی نسوخت وقتی که
غول یک چشم، تیر خورد و به زانو افتاد
کسی احساس نکرد که باید کمکش کند
حتی کسی یک لحظه هم شک نکرد
که آن غول هم شاید به کمک احتیاج داشت
غول یک چشم، منتظر، چشم باز کرد
برای اولین بار، تفاوتش را دید
برای اولین بار، دلیل رفتارشان را فهمید
برای اولین بار، توانایی خود غولش را شناخت
برای اولین بار، به زمین خوردن خودش، خندید!
ــ
یک ثانیه لذت ناشی رو
با تمرین و پافشاری بیشتر
میشه تا چند ثانیه هم طول داد
نوشیدنی توی لیوانم
تا آخرین قطره باید بالا کشید
و باخیال راحت
لیوانشو شکست و به هدر داد
ــ
پسرک جوون
بازم دم غروب
خسته از الزام
برهنه از غرور
در برابر باد
روی تخته سنگ
کنار جوب آب
نشسته بود
ــ
شعرهای زیر هم تلاش‌های کورکورانه‌ای بود از من، در همون سال‌ها، برای تقلید از این سبک نوشتن:

کاش می شد وقتی به خواب می ریم
همون روزی که برای همیشه
از این خواب سنگین بیدار می شیم، از این دل واپسی هرروزه
یک دست مهربون اونجا باشه
که به ما بگه
نترس، بخواب، دیگه تموم شد، همش یه خواب بود
ما هم بخوابیم
دیگه آروم، دیگه بی دغدغه
فقط یک دقیقه، اما برای همیشه!
ــ
یک سال دیگه گذشت

از شروع شبهایی که
طلوع از مشرق هیچ خورشیدی
اونها رو به صبح نمی رسونه

از طلوع شبهایی که
دیگه هیچ پایانی
بر اونها، متصور نیست

از آخرین غروب روزهایی که
برگشتن‌شون
آرزوی هیچ کس نیست!

از عادت کردن
به تاریکی شبهای بی ستاره ای که
به دیدن خنده ماهش
دیگه امیدی هم نیست!
ــ
مارمولک عزیز
هوا داره سرد می شه
نمی ری خونه؟
خسته نشدی؟
هنوز منتظری؟
تو هم خواب به چشمت نمی آد؟

می دونم که هر شب
با اون چشمای درشت و قشنگت
به چی خیره می شی
برای همینه که دوست دارم
جای تو باشم
تا ماه رو از نگاه چشمای خیست
قشنگ تر ببینم

یادت به خیر احسان پریمی که نمی‌شناسم‌ات و الان معلوم نیست کجایی. به حترام‌ات کلاه از سر برمی‌دارم. امیدوارم هر جا که هستی خوب باشی...

محصولِ ۱۳۹۵ مهر ۲۱, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

از خود گذشتگی

من یک بار مطلبی در مورد [از خود گذشتگی] نوشته بودم که حالا می‌خوام اصلاح‌اش کنم.

گفته بودم آدمی وجود نداره که خودخواه نباشه و از خود گذشتگی هم نوعی خودخواهیه. در واقع منظورم این بود که از خود گذشتگی امتیازی محسوب نمی‌شه چون باز هم خودخواهیه و همه‌ی انسان‌ها به هر حال خودخواه هستند. اما امروز می‌خوام بگم که از خود گذشتگی، مرتبه‌ای بالاتر از خودخواهیه. فرض کنید دو نفر توی بیابون دارند از تشنگی می‌میرند و یکی‌شون قمقمه‌ی آب داره. اگر اون شخص از خودگذشتگی نکنه، خودخواهی کرده. اما کسی که از خودش می‌گذره و به نفع دیگری آب نمی‌نوشه، علاوه بر این‌که خودخواهی کرده از خود گذشتگی هم کرده. بنابراین از خود گذشتگی نوعی خودخواهیِ خوب محسوب می‌شه. فرقِ خودخواهی و از خود گذشتگی، فرقِ بینِ لذت بردن از سیراب شدنِ خود و لذت بردن از سیراب شدنِ کسیه که دوست‌اش داریم.

اذان صبح

جواد خیابانی در آغاز نیمه‌ی دوم بازی ایران روسیه:
از همه‌ی کسانی که بین دو نیمه نمازشون رو خوندند و حتا کسانی که ممکنه الان در حال خوندن نماز باشند التماس دعا داریم.

چند دقیقه بعد زیرنویس شبکه سه: «اذان صبح به افق تهران»

خیابانی: خب حالا دیگه رسمن اذان صبح به افق تهرانه!

محصولِ ۱۳۹۵ مهر ۱۷, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

جامعه‌ی خراب

جامعه‌ی خراب رُ آدم‌های خراب می‌سازند
و آدم‌های جامعه رُ مادرهای جامعه تربیت می‌کنند
و آدم‌های خراب رُ مادرهای خراب می‌سازند
پس اگر جامعه‌ای خراب بود
فکر می‌کنم اشتباه نباشه اگر بگیم مادرهای اون جامعه خراب هستند و نیاز به تعمیر دارند

محصولِ ۱۳۹۵ شهریور ۱۵, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

جعفری، شهرِ خالی و چند داستانِ دیگر

» نترسید! جعفری هستم از بنیادِ باران. برای‌تان ابر آورده‌ام تا با آن بر زمین‌های تشنه ببارید و آن‌ها را سیراب کنید. پس بر هر که خواستید نبارید تا در زیرِ آفتاب، خشک شود و از بین برود. اگر چنین کردید بر شما گله‌ای نیست اما اگر ببارید برای شما به‌تر است و شما هیچ چیز نمی‌دانید.

» ما بچه که بودیم به پُز دادن می‌گفتیم قیف دادن. می‌گفتیم داره با کفشِ جدیدش قیف می‌ده. برای جمله‌های خبری از «قیف دادن» استفاده می‌کردیم و برای جمله‌های سوالی از «قیف آمدن». مثلن می‌گفتیم «حالا چرا ان‌قدر قیف می‌آیی جعفری؟»

» تصور کنید در خانه‌تان دو توالت دارید؛ ایرانی و فرنگی. در کدام می‌نشینید؟ انتخاب با شماست. اگر می‌خواهید چرخ کارخانه‌های ایرانی بچرخد و فرزندان‌تان شغلی داشته باشند در ایرانی بنشینید. اما اگر در فرنگی نشستید و بعد کارخانه‌های ساختِ توالت ایرانی یکی یکی تعطیل شدند و جوانانِ این مرز و بوم بی‌کار شدند و معتاد شدند و دزد شدند و یک روز دیدید خانه‌تان دزد آمده و هر آن‌چه از توالت پیدا کرده، از فرنگی گرفته تا ایرانی را با خود برده است، کسی جز خودتان را سرزنش نکنید.
پس اجازه بدید این شعار رُ مطرح کنم که «ایرانی، ایرانی برین» (منظورم این نیست که ایرانی برینید، منظورم اینه که برید (بروید) توالتِ ایرانی).

» شهرِ خالی از سکنه یکی از رویاهای منه. شهری که همه خیابون‌ها و خونه‌ها و مغازه‌هاش خالی از سکنه است و هیچ کس جز من نیست. بعد توی خیالم توی این شهر می‌گردم و هر جا بخوام می‌رم، به هر مغازه و خونه‌ای که بخوام سرک می‌کشم. اما بعد کم‌کم حوصله‌ام سر می‌ره و فکر می‌کنم خوبه که بعضی جاها چند تا آدم پیدا بشه.

داستانِ یک فرشته:

The story of an angel
Many years ago an angel was born. She grew up and was happy but one day, she stopped walking and the sky started crying, so did the earth. May all the blessings descend upon you. May all the sky become the road to freedom for you...

محصولِ ۱۳۹۵ شهریور ۸, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

برای پدر

این نوشته کمی تا قسمتی ابری و غم‌انگیزه چون من می‌خوام در مورد مرگ بنویسم. آدم هرچی سن‌اش بالاتر می‌ره هم خودش هم نزدیکان‌اش بیش‌تر به مرگ نزدیک می‌شن. توی دو سه ماهِ گذشته سه بار در مراسم ختمِ آشنایان و نزدیکان‌ام شرکت کردم. دو تا از رفتگان «پدر» بودند و یکی هم دختر جوانی که سرطان داشت و پس از سه سال دست و پنجه نرم کردن با مرگ سرانجام با تحمل درد و رنجِ فراوان از دنیا رفت (منظورم واقعن درد و رنجِ فراوانه. تصور کنید حالتی رُ که وقتی روی پای شما یک پارچه به‌عنوان رو انداز می‌اندازند از درد فریاد بکشید). آخرین‌اش هم هفته‌ی پیش بود که در مراسم ختم پدرِ یکی از دوستانِ عزیزم شرکت کردم. مرگ، ناگهانی به سراغِ پدر آمد. می‌گفت «نفهمیدیم چی شد. پدرم حال‌اش خوبِ خوب بود. ساعت دو نصفه شب کشتی می‌دیدیم که اومد با لبخندِ همیشگی‌اش بهمون گفت بچه‌ها صدای تلویزیون رُ کم‌تر کنید و رفت خوابید. ساعت چهارِ صبح مادرم اومد و گفت بیا ببین بابات چرا این‌طوری شده. رفتم دیدم بابام در خواب به سختی نفس می‌کشه و عرق کرده. زنگ زدیم به اورژانس. ده دقیقه بعد اورژانس رسید و با دستگاه شوک وارد کردند. اما دیگه فایده‌ای نداشت و کار از کار گذشته بود... این روزها زیاد نمی‌تونیم توی خونه باشیم. خونه خالی و سوت و کوره. هنوز باورمون نمی‌شه. مادرم هم خونه نیست و رفته پیشِ خواهرم». بعله دوستان. مگر ناگهانی از راه می‌رسه و سخته. و برای مادرها و خواهرها و دخترها سخت‌تره. زمان می‌بره تا از بارِ اندوه کاسته بشه و بشه به اون خونه‌ی بی‌صفا برگشت. آدم دوست داره به بازماندگان کمک کنه ولی چه کمکی از دستِ سایرین برمی‌آد. مرگِ اطرافیان و حتا خودِ آدم زیاد دردناک نیست چیزی که دردناکه غمیه که بر بازماندگان حاکم می‌شه. قدر پدر و مادرها رُ بیش‌تر باید دونست و بیش‌تر باید کنارشون بود. بیش‌تر باید دست و صورت‌شون رُ بوسید تا وقتی هنوز هستند. «پدر» همیشه برای من نمادِ آدمی بود که وقتی از دور پیدا می‌شده لبخند بر چهره‌ام می‌نشسته و «خیالم راحت» می‌شده. «پدر» یعنی کسی که همیشه بعدازظهرها وقتی کلیدش رُ از جیب‌اش درمی‌آورد، قبل از این‌که اون رُ روی قفلِ در بچرخونه می‌گفتیم «بابا اومد!» و می‌دویدیم سمتِ در! پدر یعنی کسی که هر موقع به من می‌گفت «این که غصه نداره» همه‌ی مشکلاتِ دنیا حل می‌شد. پدر یعنی کسی که هیچ‌وقت از کادویی که می‌گیره خوش‌حال نمی‌شه چون تا وقتی بقیه هستند خودش برای خودش اهمیتی نداره. و پدرِ من هنوز هست پیشِ ما و هنوز مثلِ کوه محکم ایستاده. من یکی دو بار پدرم رُ با گفتار و رفتارِ ناروا از خودم بدجوری رنجوندم اما خدا رُ شکر معذرت‌خواهی کردم و بابا من رُ بخشید. بابای من که هیچ‌وقت از هیچ کادو و هدیه‌ای خوشحال نمی‌شه دوست دارم یه بار برای تولدش یا شاید هم بی‌مناسبت یک نامه براش بنویسم و همه‌ی این‌هایی رُ که این‌جا گفتم یه جوری بهش بفهمونم که بدونه چه‌قدر دوست‌اش داشته‌ام و دارم همیشه. برای مادرم هم همین‌طور.

محصولِ ۱۳۹۵ مرداد ۲۸, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

رویای پول

من یک رویا دارم. توی این رویا پولِ‌کاغذی وجود نداره. پول فقط توی ذهنِ انسان‌هاست. مثلن فرض کنید شما راننده‌ی تاکسی هستید و چهار تا مسافر می‌زنید. وقتی به آخر خط می‌رسید پرداخت و دریافتِ پول فقط توی ذهن آدم‌ها رخ می‌ده. هر کدوم از مسافرها با خودشون فکر می‌کنند «هزار تومن از پول من کم شد» و راننده با خودش فکر می‌کنه «الان چهار هزار تومن به پول‌های من اضافه شد». یا اگر توی شرکتی کار می‌کنید آخر ماه حقوق‌تون رُ توی ذهن‌تون دریافت می‌کنید. ساعت دوازده شب توی ذهن‌تون پول واریز می‌شه. با خودتون می‌گید «الان یک ملیون تومن به حساب‌ام واریز شد». یا وقتی می‌خواهید به یه آدم نیازمند کمک کنید بهش می‌گید «صد هزار تومن از پول‌های من برای تو» و نیازمند با خودش فکر می‌کنه «من حالا صدهزار تومن بیش‌تر دارم». توی این دنیا نه پولی رد و بدل می‌شه، نه دروغی.

محصولِ ۱۳۹۵ مرداد ۹, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

هجوم راهزنان

یادمه یک بار داشتم می‌رفتم سفر حج. توی خورجینِ خرم مقدار زیادی طلا داشتم. برای محافظت از این بار توی خورجین یک آیت‌الکرسی گذاشته بودم. یک روز ظهر در بیابان مورد هجوم راهزنان قرار گرفتیم و چون بید بر دینِ خود لرزیدیم. سردسته‌ی راهزن‌ها که یکی از پاهاش چوبی بود و یک طوطی هم روی شونه‌ی راستش نشسته بود وقتی خورجینِ خرِ خسته‌ی من رسید طلاها رُ برداشت و درحالی‌که صورت‌اش از برقِ اون‌ها روشن شده بود قهقهه‌ی مستانه‌ای سر داد. اما تا چشم‌اش به کاغذی که روش آیت‌الکرسی نوشته شده بود افتاد طلاها رُ گذاشت سرِ جاش. سایر دزدها از او در مورد رازِ این کار پرسیدند و او در پاسخ گفت ما دزدِ اموال مردم هستیم نه اعتقادات‌شون.

محصولِ ۱۳۹۵ مرداد ۱, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

کلاغ روسیاه

شماره‌ی توی دست‌ات هشتاد و چهاره. عدد خوبیه؟ شاید. می‌گذاری توی جیب‌ات. نیم‌ساعت بعد قرعه‌کشی می‌کنند. ده تا عدد می‌کشند بیرون و نُه تاش رُ دور می‌ریزند. عددی که روی پیراهنِ اسبِ برنده نوشته شده با هشتاد شروع می‌شه. «هشتاد و ...» چُرت‌ات پاره می‌شه. «هشتاد و چهار کیه؟» کاغذ رُ دوباره از جیب‌ات در می‌آری و نگاه می‌کنی. تویی. می‌ری جلو. حتمن دوباره قرار یک کیف بدهند، یا یک کارتِ هدیه. اما نه، این بار سفره. سفر به مشهد. تو که خداحافظی نکرده بودی. کرده بودی؟ «نه، نکرده بودم». یادت می‌افته آخرین بار، یعنی یک ماه پیش، موقعِ بیرون رفتن، بی‌خداحافظی رفته بودی. موقعِ بیرون رفتن حواس‌ات به همه چیز بود الا به خداحافظی. همین‌جور که عقب عقب راه می‌رفتی یادِ دو سال پیش افتاده بودی که ساعت ششِ بعدازظهر گفتند کوپه‌ی یکی از قطارها به سمتِ مشهد خالی مونده و تو ساعتِ دوازدهِ شب توی قطار بودی و فردا که رسیدی، ناهار توی حرم بودی. کبابِ امام رضا خوشمزه بود، اما نعنا گفت «بیا یه خورده‌اش رُ هم بدیم به یه نفر دیگه» و با یه ظرفِ سفیدِ‌ یک بار مصرف راه افتادید توی حرم. وقتی دنبالِ یه نفر می‌گشتی که غذا رُ بدی بهش احساسِ قدرت می‌کردی. به هرکی می‌خواستی می‌تونستی ندی. «نه، تو خوب نیستی! تو هم نه. تو هم نه». گشتی تا یه پیرزن پیدا کردی با موهای قرمز که توی سایه روی پله‌ها نشسته بود و با امام رضا حرف می‌زد. «این حتمن داره از امام رضا غذا می‌خواد، بهترین موقع است که فرستاده‌ی امام بشم» و رفتی جلو و گفتی «مادر بیا، بیا یه دقیقه» و کشوندیش کنار که کسی نبینه. غذا رُ که بهش دادی گریه‌اش گرفت.

نزدیک شدن به مشهد توی هواپیما، مثلِ نزدیک شدن به آخرِ تونلِ کندوانه. وقتی سرت رُ به شیشه تکیه داده‌ای نوری از دور پیدا می‌شه. نقطه‌ی زردرنگ بزرگ می‌شه و بعد مثلِ یک انفجار همه جا رُ روشن می‌کنه. وقتی نگاه‌ات به نگاه‌اش می‌افته نگاهت رُ می‌دزدی، مثل وقتی که نگاه‌ات رُ از دختری توی یک مهمونی می‌دزدی و قلب‌ات شروع می‌کنه به تندتر زدن. دل‌ات هُری می‌ریزه و سرت رُ از خجالت پایین می‌اندازی...
با خودت تکرار می‌کنی «یادت باشه موقعِ وارد شدن حتمن اجازه بگیری» و مثلِ همیشه یادت می‌ره. وقتی محوِ تماشای آینه‌ها هستی یادت می‌افته که باز بی‌اجازه وارد شده‌ای. به مقبره‌ی شیخ بهایی که می‌رسی فکر می‌کنی از این رواق به بعد رُ بلد هستی. «از این در رد می‌شم و می‌پیچم سمتِ‌ چپ، از چند تا درِ پشتِ سرِ هم که از دور تو در تو به نظر می‌رسند رد می‌شم و می‌پیچم سمتِ راست». «سلام!». ضریح رُ که می‌بینی غیر از سلام و بغض و سر پایین انداختن حرفی نیست. فکر می‌کنی کی‌ها سلام رسوندند؟ سلام‌شون رُ می‌رسونی. بعد فکر می‌کنی کی‌ها مریض بودند. براشون دعا می‌کنی. بعضی وقت‌ها اشتباهی با خدا حرف می‌زنی، بعضی وقت‌ها هم فقط با خدا. «نکنه امام رضا همون خدا باشه که این‌جا طلا گرفته‌اندش؟ اگر امام رضا همون خدا نیست پس این همه خجالت و دلتنگی برای چیه؟ پس این همه نور و احساسِ خوب از کجاست؟»
موقعِ بیرون رفتن همه عقب عقب راه می‌رن، تو هم همین کار رُ می‌کنی، تعظیم می‌کنی، اجاز می‌گیری و خارج می‌شی؛ اما خداحافظی نمی‌کنی. فکر می‌کنی فردا باز هم برمی‌گردی. اما دیگه وقت نمی‌شه و بی‌خداحافظی می‌ری. می‌گی «بی‌خداحافظی که نمی‌شه، پس به زودی می‌بینم‌ات»

محصولِ ۱۳۹۵ تیر ۴, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

موردِ عجیبِ آقای گُژمیچ

چند روز پیش که مسابقه‌ی مجارستان و ایسلند رُ از شبکه‌ی سه می‌دیدم با خودم فکر کردم چه‌قدر خوبه که بقیه‌ی مسابقه رُ از یکی از شبکه‌های خارجیِ فرانسوی زبان ببینم. و همین کار رُ کردم. مدتِ زیادی نگذشته بود که متوجه شدم نامِ شماره‌ی بیستِ مجارستان که ریچارد گُژمیچ هست در گزارشِ گزارش‌گرِ فرانسوی به اشتباه گوزمیچ تلفظ می‌شه. اول‌اش فکر کردم شاید اسم اصلیِ این بازیکن «گوش‌پیچ» بوده و حرفِ سومِ اسم‌اش داره بنا به ضرورتی قلبِ به «ز» می‌شه. بعد فکر کردم که شاید اسم اصلی این بازیکن «گوزمیش» بوده؛ حیوانی که دیگه نسل‌اش منقرض شده. اما هیچ‌کدوم از این حدس‌ها باعث نمی‌شد که بفهمم چرا گزارش‌گر فرانسوی داره اسمِ این بازیکن رُ غلط تلفظ می‌کنه. تا این‌که با کمی تحقیق متوجه شدم واژه‌ی «گُژ» در زبانِ فرانسوی معنیِ خیلی خیلی بدی داره. یعنی خیلی بد! به‌قدری بد که من نمی‌تونم این‌جا معنی‌اش رُ بازگو کنم. برای همین هم بود که گزارش‌گر فرانسوی به جای «گُژمیچ» می‌گفت «گوزمیچ». تفاوت‌های فرهنگی همیشه جذابیتِ گزارش‌های فوتبال رُ دوچندان می‌کنه.

شرط می‌بندم که تو روزی آفتاب را خواهی دید

روزهایی که مسابقات جام ملت‌ها یا جام جهانی برگزار می‌شه بازارِ پیش‌بینی و تلاش برای درست حدس زدنِ نتیجه‌ی مسابقات هم داغ می‌شه. این پیش‌بینی‌ها باعث می‌شه نتایجِ فوتبال حتا برای کسانی که فوتبالی هم نیستند مهم بشه. کسانی که تا دیروز فرقِ ایرلندِ شمالی و لهستان رُ نمی‌دونستند حالا برای پیروزیِ یکی از اون‌ها دعا می‌کنند. به همین خاطر من فکر می‌کنم پیش‌بینیِ مسابقات روی نتیجه‌ی اون‌ها تاثیر می‌گذاره و اگر عده‌ی زیادی از تهِ دل برای پیروزیِ یک تیم دعا کنند، نتیجه برمی‌گرده و اون تیم برنده می‌شه. و فکر می‌کنم چه‌قدر خوبه که برای خوب شدنِ همه‌ی مریض‌ها هم مسابقه‌ی پیش‌بینی برگزار بشه تا پیش‌بینی کنیم همه‌شون تا فردا خوب می‌شن.

محصولِ ۱۳۹۵ خرداد ۲۱, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

اثباتِ وجودِ خدا

من تا حالا با برهان‌های زیادی توی این وبلاگ اثبات کرده‌ام که خدا وجود داره ولی اثباتِ امروز از همه نوبرتره.

جمله‌ی معروفی هست که می‌گه «كلّ ما حكم به العقل حكم به الشّرع، و كلّ ما حكم به الشّرع حكم به العقل». یعنی هرچی دین بگه عقل هم می‌گه و هرچی عقل بگه دین هم می‌گه. اما منظور از عقل، عقلِ ناقصِ من و شما نیست. در فلسفه اسلامی «عقلانیت» یکی و واحد است. منظور از عقلِ کُل هم چیزی نیست جز خدا. پس اسلام به هیچ چیزی حکم نمی‌کنه مگر این‌که خدا حکم کنه و خدا هم به هیچ چیزی حکم نمی‌کنه مگر این‌که اسلام به اون چیز حکم کنه؛ و چون اسلام وجود داره، این جا رُ گوش کنید خیلی مهمه، و چون اسلام وجود داره، پس ثابت می‌شه که خدا هم وجود داره. (چون اگه خدا وجود نداشت اسلام نمی‌تونست به چیزی حکم کنه که خدا هم داره به اون چیز حکم می‌کنه. نمی‌دونم می‌فهمید یا...)

بی‌چشم‌داشت‌ها

یکی از درس‌هایی که من از زندگی یادگرفته‌ام (ولی هنوز برای پس دادن‌اش نیاز به تمرین دارم) اینه که وقتی کاری برای کسی انجام می‌دم انتظارِ جبران نداشته باشم و هیچ وقت به کسی نگم «پس تو کی می‌خوای مهمون کنی؟» چون به هر دلیلی طرفِ مقابل‌ام ممکنه نخواد یا نتونه کارِ متقابلی برای من انجام بده، و دلایل‌اش هم برای خودش محترمه. اما مشکلی که این درس داره اینه که فقط به دردِ خودم می‌خوره، و تنها کاری که می‌تونم بکنم اینه که از کسی انتظار نداشته باشم، و نمی‌تونم از کسی بخوام که از من انتظار نداشته باشه. در این مورد دو تا کار می‌تونم بکنم. یکی این‌که تا جایی که می‌تونم از کسی چیزی قبول نکنم و اگر قبول کردم بلافاصله جبران کنم که هرچه سریع‌تر سوء‌تفاهم برطرف بشه. دوم این‌که این درس رو با شما در میون بگذارم شاید یک نفر به جُرگه‌ی بی‌چشم‌داشت‌ها اضافه شد.
الان یه نمونه‌ی خوبی از بی‌چشم‌داشت بخشیدن یادم اومد. یکی از رسم‌هایی که توی عروسی‌ها هست اینه که خانواده‌ها سکه می‌دهند که توی عروسیِ بچه‌ی خودشون هم سکه داده بشه. و همون‌قدر هم داده بشه. مثلن می‌گن برای بچه‌اش تمام سکه ببر که اون هم برای بچه‌ی تو تمام سکه بیاره. حالا اگر اون برای بچه‌ی ما نیم سکه آورد چی می‌شه؟ اگر ربع آورد چی می‌شه؟ شاید فقط ربع داشته بنده خدا. شاید اصلن نداشته و رفته یه سکه‌ی ربع از جایی قرض کرده آورده داده به بچه‌ی شما. اگر کسی رو دوست دارید بهش ببخشید، نه برای این‌که یه روزی هم اون به شما چیزی ببخشه. صلوات!

محصولِ ۱۳۹۵ خرداد ۶, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

باشد که باز بینیم

این مربع که پر می‌شد قرار بود یک اتفاقِ خوب بیافته، یادم نیست روز اول که شروع کردم به خط و نشان کشیدن به چی فکر می‌کردم یا چی توی ذهن‌ام بود. حدس می‌زنم یا تو قرار بود بیایی یا من، فرقی هم نمی‌کرد، مهم دیدار بود. دلم برایت لک زده، برای وقتی که موهایت نه کوتاه بود نه بلند، آن بلوزِ راه‌راهِ سبز و سفیدت را پوشیده بودی و از دور که به من نزدیک می‌شدی لبخندت کم‌کم تمام صورت‌ات را می‌گرفت. من هم بی آنکه جوابت برایم مهم باشد، اولین سؤالی که همیشه ازت می پرسیدم این بود که چرا می‌خندی.
...
چقدر پیر شدی، کاش می‌شد با دستهایم غبار سفید روی موهایت را بتکانم. هیچ‌وقت باورم نشد که آدمها پیر می‌شوند. همیشه فکر می کردم اگر زیرِ یک دیوار گچی بخوابی موهایت سفید می‌شوند. چین و چروک‌ها هم اثرِ زیاد در حمام ماندن بود، مثلِ وقتی که نوک انگشتان‌ام در حمام پیر می‌شد. تا این‌که مادرم پیر شد که زیر گچ دیوار نخوابیده بود. او اصلاً نمی‌خوابید، فقط یکی دو ساعت در آشپزخانه وقتی منتظر بود قرمه‌سبزی حسابی جا بیافتد خواب‌اش می‌برد. تو هم پیر شدی، شاید به خاطر غٔرغٔرهای من پیر شدی. دستهایت چه‌قدر سرد بود. لبخند هم نمی‌زدی که بپرسم چرا می‌خندی. با نگاهت تمامِ این چند سال را برای‌ام مو به مو تعریف کردی. شرمنده شدم، به‌خاطرِ آن پاسبان‌های لعنتی و به خاطرِ آن میله‌های لعنتی‌تر. یادِ روزی افتادم که دمِ درِ کلانتری التماس‌شان کردم مرا به‌جای تو زندانی کنند، می‌گفتم تقصیرِ من بوده نه او –دروغ هم نگفتم، من و تو خوب می‌‌دانستیم که تقصیرِ من بود که تو آنجا بودی– یکی‌شان که سیگار می‌کشید لگد زد، به خاطرِ تو رفته بودم به‌خاطر تو هم زدم بیرون، ‌می‌دانستم اگر چیزی بفهمی پیدایم می‌کنی و فقط زل می‌زنی توی چشم‌هایم، همیشه با خود آن نگاه‌هایت را به «این چه غلطی بود که کردی» تعبیر می‌کردم. تمامِ راه را تا خانه گریه می‌کردم و خودم را نفرین می کردم که از جان‌ات چه می‌خواستم که این بلا سرمان آمد، مگر تو برای من همه چیز نبودی؟ به همه چیز قانع نشدم و دیگر هیچ چیز نداشتم.

محصولِ ۱۳۹۵ خرداد ۳, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

شیر، گناهِ کبیره و چند داستانِ دیگر

» چند وقته که یه تصویری توی ذهن‌ام هست و می‌خوام بکِشم‌اش، اما چون نقاشی‌ام خوب نیست تعریف‌اش می‌کنم براتون. توی یه دهکده‌ای یه زنِ روستاییِ روسری‌به‌سر روی یه سه‌پایه‌ی چوبی نشسته و در حالی که پشت‌اش به تصویره داره شیر می‌دوشه. پیراهن‌اش قرمزه، دامن‌اش هم آبی. اما این زن گاو نمی‌دوشه، شیر می‌دوشه. به جای این‌که یه گاو جلوش ایستاده باشه، یه شیرِ ماده جلوش ایستاده و زنِ روستایی داره از این شیر شیر می‌دوشه. شیر هم علف نمی‌خوره، همین‌طور که شیرش داره دوشیده می‌شه، داره گوشتِ یگ گاوِ دریده شده رُ می‌خوره. این تصویری که من در ذهن دارم اگر خواب بود ممکن بود تعبیری چون چند سال خشک‌سالی و بعد چند سال بارندگی داشته باشه. اما این خواب نیست. رویاست و رویا هم تعبیری نداره.

» اهمیت ندادن به گناهِ صغیره گناهِ کبیره است. اهمیت ندادن به گناهِ کبیره هم گناهِ کبیره محسوب می‌شه. بنابراین، بی‌اهمیت بودن نسبت به گناهِ کبیره بودنِ اهمیت ندادن به گناهِ کبیره، گناهِ کبیره‌ای محسوب می‌شه که تا ابد ادامه پیدا می‌کنه. یعنی همین‌طور گناه به پاتون نوشته می‌شه. هیچ‌جوری هم نمی‌شه جلوش رو گرفت. دستِ کسی هم نیست. برای همین می‌گن فیها خالدون. تا ابد ادامه داره.

» یکی از روایاتی که در مورد حضرت علی (ع) وجود داره اینه که ایشون وقتی کارشون با بیت‌المال تموم می‌شده شمعِ بیت‌المال رُ خاموش می‌کرده‌اند و برای کارهای شخصی یک شمع دیگر روشن می‌کرده‌اند. خب اولین نکته‌ای که در این روایت مشخص هست اینه که آدم از بیت‌المال نباید برای کارهای شخصی استفاده کنه. اما دو تا نکته‌ی جانبی هم وجود داره. یکی این‌که به‌نظر می‌رسه اون موقع شمع خیلی گرونه بوده. چون حضرت علی حاضر نبوده برای کارهای بیت‌المال از شمعی که مخصوصِ کارهای شخصی بوده استفاده کنه. دوم این‌که به‌نظر می‌رسه کارهای بیت‌المال خیلی زیاد بوده و حضرت علی بعدازظهرها کارهای باقی‌مانده رُ می‌آورده خونه انجام می‌داده.

محصولِ ۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۶, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

آب جیش

یه نفر داشت الان رُ با زمانِ شاه مقایسه می‌کرد. می‌گفت: «فقط الان این‌جوری نیست، زمانِ شاه‌اش هم همین‌جوری بود». و ما این جمله رُ این‌جوری شنیدیم: «فقط الان این‌جوری نیست، زمانِ شاشم همین‌جوری بود»

بعد یه زمانی یه تبلیغی از تلویزیون پخش می‌شد، آموزش نقاشیِ «سنا». شعارش هم این بود: «با سنا همه می‌تونن نقاشی بشکند». اما این تبلیغ این‌جوری شنیده می‌شد: «باسن‌ها، همه می‌تونن نقاشی بشکند» (برای دیدن فیلم جستجو کنید: تیزر نقاشی سنا)

بعد من یه بار داشتم توی خیابون می‌رفتم، دوستم رو با آب جیش و دادا شاش توی خیابون دیدم خیلی سلام داشتند خدمت‌ام.

محصولِ ۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۷, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

** زبان امروز **

طرزِ شمردنِ فرانسوی‌ها خیلی عجیبه. ببینید:

ده، یازده، دوازده، سیزده، چهارده، پانزده، شانزده، ده هفت، ده هشت، ده نه، بیست
شصت، شصت و یک، شصت و دو ... شصت و نه، شصت و ده، شصت و یازده، شصت و دوازه، شصت و سیزده، شصت و چهارده، شصت و پانزد، شصت و شانزده، شصت و ده هفت، شصت و ده هشت، شصت و ده نه، چهار بیست (هشتاد)، چهار بیست یک، چهار بیست دو، چهار بیست سه، چهار بیست چهار... چهار بیست نه، چهار بیست ده (نود)، چهار بیست یازده (نود و یک)، چهار بیست دوازده، چهار بیست سیزده، چهار بیست چهارده، چهار بیست پانزده، چهار بیست شانزده، چهار بیست ده هفت (نود و هفت)، چهار بیست ده هشت، چهار بیست ده نه، صد

عجیب بود نه؟ همه‌ی مردمِ دنیا یک جور فکر نمی‌کنند. حتمن فرانسوی‌ها هم موقعِ یادگرفتنِ یک زبانِ دیگر غیر از زبانِ مادری‌شان از این‌که می‌فهمند می‌شود به‌جای چهار بیست ده هشت گفت نود و هشت شگفت‌زده می‌شوند.

محصولِ ۱۳۹۵ اردیبهشت ۱, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

به قدرِ کفایت

امروز سوار تاکسی شده بودیم. راننده با خانم‌اش بود. داشت می‌رفت اسلام‌شهر ما رُ هم چون به مسیرش می‌خوردیم سوار کرد. وسط راه ازش خواستم اگر براش فرقی نداره از یه مسیر دیگه بره. اون بنده خدا هم قبول کرد. قبل از پیاده شدن اما گفتگوی عجیبی بینِ ما در گرفت:

من: خیلی ممنون. چه قدر شد؟
راننده: نمی‌دونم، هر چه قدر دادی.
من: بفرمایید (یه پنج هزار تومنی دادم)
راننده نگاهی به پشت و روی اسکناس انداخت و بعد از کمی مکث با صدای آروم پرسید: کم نیست؟
من: اووم... فکر می‌کنم کافی باشه
راننده: باشه (باشه نخواستیم)

محصولِ ۱۳۹۵ فروردین ۲۵, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

آیا دنیای پیرامون یک خیال است؟

توی توییتر یه برچسبی وجود داره به‌نامِ «پس از مرگِ من». چند روز پیش یک نویسنده در این مورد نوشته بود:

#AfterMyDeath the universe will face the apocalypse realizing just a bit too late that this entire existence was nothing more than my dream.

این نویسنده نظریه‌ای رُ مطرح می‌کنه که بر اساسِ اون، همه‌ی این زندگی و دنیا خیال و ساخته‌ی ذهنه منه، و پس از مرگِ من این دنیا هم از بین می‌ره.
خب من هم قبلن به این موضوع فکر کرده بودم و با یک استدلال تونسته بودم به خودم ثابت کنم که دنیای پیرامون، ساخته‌ی ذهنِ من نیست. حالا اون استدلال رُ برای شما هم مطرح می‌کنم. البته دقیقن یادم نیست استدلال‌ام چی بود، ولی چیزی بود شیبه به این:

من می‌تونم با ذهن‌ام هر چیزی رُ تصور کنم. مثلن می‌تونم تصور کنم که توی یه قصر زندگی می‌کنم. (یا می‌تونم تصور کنم که یه سایتی وجود داره به‌نامِ توییتر. یا می‌تونم تصور کنم که دیروز یه نفر مُرد.) یا می‌تونم تصور کنم که یک گُل جلوی صورتمه و دارم بوش می‌کنم. پس یکی از توانایی‌های ذهن اینه که روی چیزهایی که می‌سازه کنترل داره، و می‌تونه هرجوری که بخواد ساخته‌های خودش رُ تغییر بده. من می‌تونم با ذهنِ خودم دست‌ام رُ هم حرکت بدم. دست‌ام رُ می‌آرم جلوی صورت‌ام و انگشت‌هام رُ باز می‌کنم، و با اختیارِ خودم می‌بندم‌شون. پس ممکنه دستِ من هم ساخته‌ی ذهن‌ام و یک خیال باشه. اما صندلی‌ای که کمی اون طرف‌تره چی؟ آیا می‌تونم با ذهن‌ام حرکت‌اش بدم و جابه‌جاش کنم؟ نه. اما دستِ من می‌تونه رویِ اون صندلی اثر بگذاره و حرکت‌اش بده. پس دستِ من و صندلی از یک جنس نیستند. دستِ من و ذهنِ من یکی هستند، اما صندلی با ذهنِ من یکی نیست. پس احتمالن ساخته‌ی ذهنِ من هم نیست و بدونِ من هم می‌تونه وجود داشته باشه.

داستانِ عجیبِ بنیامین

بابابزرگِ من دیگه خیلی پیر شده. بعضی وقت‌ها که حوصله نداره راه بره، توی خونه‌اش چهاردست و پا حرکت می‌کنه. خیلی جالبه آدم وقتی پیر می‌شه دوباره بچه می‌شه. بدونِ دندون می‌شه. راحت حرف نمی‌زنه. چهار دست و پا راه می‌ره. گریه می‌کنه. بهونه می‌گیره...
یادِ فیلمِ «مورد عجیبِ بنیامین باتن» افتادم. بچه‌ای که پیر به دنیا اومد و نوزاد از دنیا رفت.

محصولِ ۱۳۹۵ فروردین ۲, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

شاید... شاید...

در ویژه‌نامه‌ی نوروزی روزنامه‌ی همشهری مطلبی چاپ شده با عنوانِ «۲ میلیون فریم» که به دلیلِ اهمیتِ موضوع این مطلب رُ این‌جا برای شما بازنشر می‌کنم. این متن با ادبیاتِ چهارم دبستان نوشته شده، اما مهمه؛ با دقت بخونیدش:

محمدرضا دارد قصه فیلمنامه جدیدش را تعریف می‌کند. حرف محمدرضا را قطع می‌کنم.
- نمی‌فهمم این ماشین پشت سر من چرا این همه بوق می‌زنه وقتی می‌بینه که راه بسته‌س.
بالاخره آن ماشین با هر زحمتی هست خودش را به لاین کنار من می‌کشد شیشه بالاست اما با دستش اشاره‌ای می‌کند، صورتش برافروخته است و معلوم است زیر لب به من ناسزا می‌گوید و بعد هم گاز می دهد و می‌رود.
- عجب آدم های بی‌فرهنگی پیدا می‌شن!
محمدرضا: از کجا معلوم؟!
- یعنی چی از کجا معلوم؟ خب از طرز رفتار و نحوه برخورد بی ادبانه‌اش معلوم بود.
محمدرضا با لبخند:‌ شاید حق داشته عصبانی بشه!
- ‌محمدرضا! خوبی؟ خب دیدی که راه بسته بود و اون هم پشت سر هم داشت بوق می‌زد و آخرش هم که اون‌طوری رفتار کرد.
محمدرضا شانه‌هایش را بالا می‌اندازد و می‌گوید: نمی‌دونم شاید هم حق با تو باشه!
- گرفتی مارو؟! یا اینم برداشت پایان بازه و سینمایی می‌بینی؟
محمدرضا: ‌آره کاملا سینمایی می‌بینم. ببین تو سینما هر ثانیه ۲۴ فریم یا قاب رو تو خودش جا می‌ده، پس یعنی اگه زندگیِ اون راننده رو بخوای فیلم کنی فقط یک شبانه‌روزش می‌شه بیش از ۲ میلیون فریم! حالا من و تو الان تو این حدود ۱۵ ثانیه، ۳۶۰ فریمش رو دیدیم! خب خیلی ساده‌ست، تو زندگی هرکسی اگه ۳۶۰ فریمش رو جدا کنی می‌تونی به‌راحتی محکومش کنی. حالا فرض کن به همون آدم خبردادن که فرزندش تصادف کرده و بیمارستانه یا همسایه‌ها خبردادن که حال مادر پیرش که تنها زندگی می‌کنه بد شده یا در انبارمغازه‌اش آتش‌سوزی شده یا هزار اتفاق ریز و درشت دیگه...
- یعنی الان جنابعالی می‌فرمایین من برای گفتن یک جمله ساده باید برم ۲ میلیون فریم از زندگی این آدم ببینم؟!
محمدرضا:‌ راه‌حل ساده‌تری هم هست. قضاوت نکن!
محمدرضا کمی مکث می‌کند و ادامه می دهد: اصلا ولش کن تو جای اون طرف بودی چیکار می‌کردی؟
به محمدرضا لبخند می‌زنم و سکوت می‌کنم اما چند لحظه خودم را درموقعیت‌هایی که محمدرضا گفت تصور کردم. مثلا اگر بین دغدغه‌های کاری امروز صدای ناشناسی یک‌باره خبر تصادف دلبندم را به من داده بود، اگر مادر من الان و در این لحظات حساس به حضور من احتیاج داشت و اگر... شاید من بدوبیراه نمی‌گفتم اما حتما بوق می‌زدم، چراغ می‌زدم و همه‌ی تلاشم رو به خرج می‌دادم برای اینکه زودتر برسم. نمی‌دانم شاید هم اگر موقعیت خیلی به من فشار می‌آورد بدوبیراه هم می‌گفتم!
خیلی دوست دارم در این مباحثه روی محمدرضا را کم کنم برای همین ادامه می‌دهم.
- خب مگه پشت همه‌ی عصبانیت‌ها و بد و بیراه گفتن‌ها این همه مصیبت و بدبختی هست؟! خیلی وقت‌ها هم واقعا محصولِ فرهنگِ پایینِ آدم‌هاست!
محمدرضا: شاید حق با تو باشه!
- یعنی کلا زدی تو خطِ شاید دیگه!
محمدرضا: حالا بیا یک امروز و این‌جوری امتحان کن. به همه با فیلتر شاید نگاه کن. اعصابِ خودت هم راحت می‌شه و آرامشِ بیشتری هم پیدا می‌کنی.
شاید ندیده! شاید نشنیده! شاید حواسش نیست! شاید گرفتاره! شاید دستش تنگه! شاید شاید شاید ...
مثلا اگه بازیگری رو با قیافه عجیب و غریب دیدی بگو شاید تو گریمه! اگه مرد آشنایی رو با خانمی دیدی بگو شاید همکارشه! اگه تو مترو دیدی یکی ولو شده بگو شاید اینقدر کار کرده خسته شده! اگه کسی باهات بد برخورد کرد بگو حتما روز بدی داشته و اعصابش خورده! اگه از کسی نقل‌قول بدی شنیدی بگو شاید دروغه! اگه راننده‌ای بد رانندگی کرد بگو شاید کار ضروری داشته و...
- با این حساب حتما برای دزد و سارق و قاتل هم باید بگیم شاید محتاج بوده، شاید حق داشته بکشه!
محمدرضا: حالا تو این‌جوری فرض کن! چه اشکالی داره؟ تو که قاضی نیستی. اصلا صفحه‌ی حوادث رو هم اینجوری بخون! بگو شاید این مجرم تو موقعیتِ خاصی بوده که اگر خودت هم بودی ممکن بود اون کار رو انجام بدی.
- نه دیگه!
محمدرضا: باشه. حداقل تو حکم نکن! شانه‌هات رو بنداز بالا!
نمی‌دانم چقدر حرف‌های محمدرضا درست است اما ناخودآگاه از زاویه‌ای که محمدرضا گفته به اطرافم نگاه می‌کنم به همه‌ی راننده‌ها و عابران و همه‌ی مردم. حالا با مقیاس محمدرضا می‌سنجم هرکدام از این آدم‌ها ۲میلیون فریم در زندگیِ روزانه دارند. هزار جور اتفاق‌های جورواجور. مملو از تلخی‌ها و شادی‌ها. واقعا قضاوت‌کردن سخت می‌شود.
محمدرضا: به چی فکر میکنی؟
- به ۲ میلیون فریم

ــــــ
من می‌خوام در سالِ ۹۵ کم‌تر قضاوت کنم، کم‌تر حکم صادر و کم‌تر حکم اجرا کنم. من می‌خوام در سالِ ۹۵ بیش‌تر از «شاید» استفاده کنم. من می‌خوام درسِ قضاوت نکردن رُ هم یاد بگیرم. من می‌خوام دیگه برنگردم. من، نمی‌خوام دیگه برگردم. شما هم تمرین کنید. شاید قسمتِ شما هم شد و آخرین باری شد که سرِ این کلاس نشسته‌اید.

مرتبط: نقد، گناه، داوری

محصولِ ۱۳۹۴ اسفند ۲۸, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

شاید من همان عکس‌العمل باشم

می‌گن هیچ عملی بدونِ عکس‌العمل نمی‌مونه. مثلن فرض کنید شما توی یه شرکتی کار می‌کنید و بابتِ این کار کردن حقوق می‌گیرید. و فرض کنیم شما بینِ کارهاتون بعضی وقت‌ها کارهای شخصی هم انجام می‌دید. در این‌صورت آخرِ ماه پنجاه هزار تومن از حقوقی که می‌گیرید حرومه چون به‌خاطرِ اون پنجاه تومن هیچ کاری انجام نداده‌اید. پنجاه هزار تومن پولِ حروم واردِ زندگیِ شما می‌شه و شما باید منتظرِ عکس‌العملِ این پول باشید. مثلن باید منتظر باشید که مریض بشید و پنجاه تومن خرجِ دوا درمون بدید. اما اگر کاری که شما انجام داده‌اید خودش عکس‌العمل بوده باشه چی؟ باز هم باید منتظرِ عکس‌العمل باشید؟ فرض کنید کارفرمای شما ششصد هزار تومن به شما باید می‌داده ولی نداده. شما هم به‌عنوان عکس‌العمل با خودتون فکر کرده‌اید که: «پس من هم ماهی پنجاه هزار تومن کم‌کاری می‌کنم تا این ششصد هزار تومن جبران بشه و کارفرما حالی‌اش بشه با کی طرفه!»

یر به یر

یه جمله‌ای هست که می‌گه:
No pain, no gain
یعنی بدونِ درد چیزی به دست نمی‌آوری.
دوستان توجه داشته باشند این جمله داره گول‌تون می‌زنه. درد کشیدن خودش یک جور از دست دادنه. درد می‌کشید، لحظه‌های خوبی رُ که می‌تونستید درد نکشید از دست می‌دید، و بعد یه چیزی به‌دست می‌آرید. یعنی در نهایت یر به یر می‌شید و یه دردی هم کشیده‌اید. حالا حالتی رُ تصور کنید که درد نکشید، لحظه‌های خوبی داشته باشید و چیزی هم به‌دست نیارید. یعنی از اول یر به یر هستید و دردی هم نمی‌کشید و لحظه‌های خوبی هم سپری می‌کنید. کدوم به‌تر بود؟ گول نخورید ها...

محصولِ ۱۳۹۴ اسفند ۱, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

آقا، خانم

توی زبان فارسی وقتی صفتِ «خانم» همیشه بعد از اسمِ خانم‌ها قرار می‌گیره، مثل:

نرگس خانم
نسرین خانم
طاهره خانم
شمسی خانم
مریم خانم

اما برای آقاها برعکسه. صفتِ «آقا» به صورتِ پیشوند به اسم‌ها می‌چسبه، مانندِ:

آقا مرتضا
آقا فرهاد
آقا رضا

قرار گرفتنِ آقا پیش از اسم، نشانه‌ی احترامه. مثلن قبل از انقلاب یه سریالی پخش می‌شد که توش یه نفر بود به اسم صمد آقا. هر موقع یک نفر به صمد می‌گفت «صمد آقا»، صمد ناراحت می‌شد و می‌گفت: «آقا رُ بیار اول‌اش! آقا صمد!»

اما صبر کنید! انگار بعضی اسم‌ها هستند که آقا و خانم در اون‌ها جابه‌جا به‌کار می‌ره:

ممد آقا
علی آقا
حسن آقا
حسین آقا
خانم فاطمه‌ی زهرا

اگر دقت کنید می‌بینید این پنج نفر کسی نیستند جز پنج تن. چرا کسی نمی‌گه آقا علی، آقا حسن، آًقا حسین و فاطمه‌ی زهرا خانم؟ من فکر می‌کنم این مسئله نشان‌دهنده‌ی وجود یک جریانِ فکریِ ضدِ دینه که از سال‌ها پیش در جامعه‌ی ایران نفوذ کرده و از هر فرصتی برای ضربه زدن به آرمان‌های این مرز و بوم استفاده می‌کنه. این جریان پا رُ از این هم فراتر گذاشته و به اسامیِ کسانی که حضورِ فعالی در حادثه‌ی کربلا داشته‌اند هم دست‌اندازی کرده:

عباس آقا، اکبر آقا، اصغر آقا

البته حرف‌های بالا درست نیست. چون در اسامیِ بقیه‌ی امام‌ها هم گاهی این مورد دیده می‌شه:

آقا سجاد
آقا باقر
جعفر آقا
کاظم آقا
آقا رضا
آقا تقی
آقا نقی
آقا هادی
آقا امامِ زمان

ناگفته نمونه که بعضی وقت‌ها هم «آقا» نه پسونده نه پیشوند. بلکه خودشه و به تنهایی معنی داره.

به نظرِ من اگر شما دانشجوی زبان و ادبیاتِ فارسی هستید این مسئله می‌تونه موضوعِ مناسبی برای پژوهش باشه. چه چیزی باعث می‌شه که آقا و خانم برای بعضی اسم‌ها پسوند و برای بعضی اسم‌ها پیشوند باشند؟

محصولِ ۱۳۹۴ بهمن ۱۶, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

تعلقِ خاطر

» چند روز پیش زنگ زده بودم یه جا یه کاری رُ پی‌گیری کنم. بعد اسم و فامیل‌ام رُ که گفتم توی سیستم پیدا نشد. طرف به‌م گفت اسم و فامیل‌ام رُ دیکته کنم براش. اسم‌ام رُ گفتم حرف به حرف. وقتی داشتم فامیل‌ام رُ می‌گفتم، وسط‌ش یه حرفی گفتم که توی فامیلی‌ام وجود نداره… بعضی وقت‌ها در این حد به این دنیا تعلق ندارم!

» یکی دو هفته پیش از شبکه‌ی من و تو یک مصاحبه‌ی قدیمی که زمانِ شاه توی خیابون با مردم انجام شده بود پخش کرد که دیدِ من رُ به دنیا کاملن تغییر داد. یعنی خیلی جالب! اگر بی‌خبر از همه‌جا و بدونِ نگاه کردن به تیپ و ظاهرِ مردم به صحبت‌هاشون گوش می‌دادید، فکر می‌کردید مصاحبه همین سه چهار سال پیش زمانِ احمدی‌نژاد گرفته شده. همه به‌شدت ناراضی بودند. مردم جلوی میوه‌فروشی ایستاده بودند و می‌گفتند با این وضعیت قیمت‌ها دیگه دلیلی نمی‌بینند میوه بخرند. یکی دیگه می‌گفت با این شرایط دیگه به هیچ وجه بنزین نمی‌زنه. یکی دیگه می‌گفت دیگه برای شب عید آجیل نمی‌خره. تقریبن همه از گرونی شاکی بودند. در صورتی‌که چیزهایی که من و دیگران از پدر و مادرهامون شنیده‌ایم خیلی با این چیزها فرق می‌کنه و شنیدنِ این جور مصاحبه‌ها دستِ کم برای من شبیهِ دیدنِ یک جور دوربین مخفی یا یک برنامه‌ی طنز بود. با خودم فکر کردم شاید این ناراضی بودن همیشه همراهِ ما بوده و زیاد ربطی به شرایط نداره. من خودم زمانِ‌ شاه نبودم، اما زمانِ خاتمی رُ درک کرده‌ام. یادمه زمانِ خاتمی همه چیز خوب بود و وضعیتِ اقتصادیِ مردم به طرز چشم‌گیری بهبود پیدا کرده بود، اما باز هم همه ناراضی بودند و می‌گفتند «دیدی این هم کاری نکرد؟». الان هم جمله‌هایی که از اون آدم‌های ناراضی می‌شنویم از این جنسه: «یادش به خیر زمانِ خاتمی یادته؟»

حالا کاری به تحلیلِ این مسئله ندارم. این که یک مصاحبه‌ی مستند دیدم که مردمِ زمانِ شاه رُ از الان ناراضی‌تر نشون می‌داد خیلی برام جالب بود و خیلی هم آموزنده. اگر ندیده‌اید حتمن ببینید.

محصولِ ۱۳۹۴ بهمن ۱۱, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

مقاماتِ توالت

» مترجم گوگل toilet papers رُ ترجمه می‌کنه به مقالاتِ توالت

» شما می‌دونستید که ماه همیشه فقط یه طرف‌اش به سمتِ زمینه؟ و اون طرفِ دیگه‌اش رُ هیچ‌کس تا حالا ندیده. شاید اگر اون سمت‌اش دیده می‌شد دیگه ان‌قدر شاعرها برای توصیفِ زیبایی از ماه استفاده نمی‌کردند. آخه اون وَرِ ماه خیلی زشته. شاید برای همین هم هست که خدا اجازه نداده ماه بچرخه. ماه وقتی هنوز کسی روی زمین نبود علاوه بر دورِ زمین، دورِ خودش هم می‌چرخید اما یه روز خدا رو کرد به ماه و گفت ماهِ عزیزِ من لطفن یه دقیقه نچرخ کارت دارم. ماه هم دیگه نچرخید تا ببینه خدا چی کارش داره. خدا گفت، ماهِ عزیز، لطفن علاوه بر این یک دقیقه که نمی‌چرخی، از حالا به بعد هم دیگه نچرخ. روی زمین قراره اتفاقاتی بیافته که به‌تره تو نبینی. بعدن شعرهایی که گفته می‌شه رُ می‌دم خودت هم بخونی. بعد، خدا درِ قفسِ آدم و هوا رُ باز می‌کنه و آدم و هوا درنده‌خوتر از همیشه پا به زمین می‌گذارند و خودشون و بچه‌هاشون شروع می‌کنند در وصفِ زیباییِ پُشتِ ماه شعرها گفتن و قلم‌ها فرساییدن و شب‌ها نخوابیدن.

» یکی از حرف‌هایی که شورای نگهبان می‌زنه اینه که «نتونستیم صلاحیتِ فلانی رُ احراز کنیم». اشکالِ این حرف اینه که وظیفه‌ی شورای نگهبان احرازِ صلاحیتِ افراد هست. یعنی اگر نمی‌تونن صلاحیت احراز کنند یعنی نمی‌تونن وظیفه‌شون رُ انجام بدن. پس بهتره بروند کنار تا افرادی که می‌توانند بیایند.

» یه بار می‌خواستم از یه نفر یه چیزی بخرم که می‌فروخت بیست تومن. به‌ش گفتم پونزده تومن بده. گفت «نمی‌شه. خودم هفده خریده‌ام اگر پونزده بفروشم ضرر می‌کنم». به‌ش گفتم خب ضرر کن. یه ذره ضرر که اشکلالی نداره. گفت چه‌طور همچین چیزی ممکنه؟ براش یه مثال زدم. گفتم ببین، مثلن نمک. نمک ضرر داره و اگر نخوریم به‌تره، درست؟ ولی هیچ‌کس نگفته نمک باید از زندگی حذف بشه. یه ذره نمک اشکالی نداره.

» یه پیتزایی هست به نام «پیتزا یک»، که توی رتبه‌بندی پیتزافروشی‌ها از نظر کیفیتِ موادِ موردِ استفاده رتبه‌ی اول رُ داره. چرا؟ چون از مواد درجه دوم استفاده می‌کنه. پس چرا اول شده؟ چون بقیه‌ی پیتزافروشی‌ها از مواد درجه سوم استفاده می‌کنند.

» - این موشکی که پرتاب می‌کنند به کجا می‌خوره؟
- به هدف می‌خوره
- چه‌طوری به هدف می‌خوره؟
- شاید اندازه‌گیری می‌کنند
- ما خودمون وقتی می‌خوایم یه آشغال از بالای ساختمون پرت کنیم پایین صد بار نگاه می‌کنیم کسی پایین نباشه. این‌ها همین‌طور بی‌هوا پرتاب می‌کنند موشک رُ؟

محصولِ ۱۳۹۴ دی ۲۴, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

ناخن‌گیرِ جدید

- این موقعِ شب شام می‌ریم خونه‌شون زشت نیست؟
- شام نمی‌ریم خونه‌شون
- این موقعِ شب شام نمی‌ریم خونه‌شون زشت نیست؟


- ناخن‌هام بلند شده
- خب کوتاه‌شون کن
- نمی‌تونم. ناخن‌گیر گم شده
- خب یه دونه جدید بخر
- نمی‌شه. می‌ترسم
- از چی؟
- می‌ترسم اگر یه ناخن‌گیر جدید بخرم ناخن‌گیر قبلی پیدا بشه
- توکل بر خدا. ایشالا که پیدا نمی‌شه

محصولِ ۱۳۹۴ دی ۱۷, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

ماهِ نصفه

یکی از دلایلِ این‌که الان دیگه نمی‌شه پیامبری فرستاد یا ادعای پیامبری کرد اینه که مردم دیگه به‌خاطر فن‌آوری‌های موجود چیزی رُ راحت باور نمی‌کنند. فرض کنید همین الان پیامبری بیاد که معجزه‌اش از وسط نصف کردنِ ماه باشه و همین امشب این کار رُ انجام بده و عده‌ی زیادی هم وقتی این کار رُ انجام می‌ده در کنارِ پیامبر حاضر باشند و فیلمِ این رویداد هم به‌سرعت در اینترنت پخش بشه. خب متاسفانه این معجزه هیچ تاثیری روی کسی نمی‌گذاره چون خیلی راحت می‌شه بهش شک کرد. کسانی که فیلم رُ می‌بینند خیلی راحت می‌تونن ادعا کنند که فیلم ساختگیه. کسانی هم که در محل حاضر هستند ممکنه ایمان بیارن، اما تعدادشون از چند هزار نفر بیش‌تر نمی‌شه و اگر هم به این رویداد گواه باشند کسی گواهیِ اون‌ها رُ باور نمی‌کنه. امروز هیچ معجزه‌ای نمی‌تونه بیش‌تر از رد شدنِ دیوید کاپرفیلد از دیوارِ چین یا نصف شدن‌اش با اره برقی باورپذیر باشه.

مطلب ویژه

فالون دافا

«فالون دافا»، به «فالون گونگ» نیز معروف است. روشی معنوی است که بخشی از زندگی میلیون‌ها نفر در سراسر جهان شده است. ریشه در مدرسه بودا دارد. ا...

Google Analytics

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

Powered By Blogger

Google Reader

Add to Google
با پشتیبانی Blogger.