برای پدر
این نوشته کمی تا قسمتی ابری و غمانگیزه چون من میخوام در مورد مرگ بنویسم. آدم هرچی سناش بالاتر میره هم خودش هم نزدیکاناش بیشتر به مرگ نزدیک میشن. توی دو سه ماهِ گذشته سه بار در مراسم ختمِ آشنایان و نزدیکانام شرکت کردم. دو تا از رفتگان «پدر» بودند و یکی هم دختر جوانی که سرطان داشت و پس از سه سال دست و پنجه نرم کردن با مرگ سرانجام با تحمل درد و رنجِ فراوان از دنیا رفت (منظورم واقعن درد و رنجِ فراوانه. تصور کنید حالتی رُ که وقتی روی پای شما یک پارچه بهعنوان رو انداز میاندازند از درد فریاد بکشید). آخریناش هم هفتهی پیش بود که در مراسم ختم پدرِ یکی از دوستانِ عزیزم شرکت کردم. مرگ، ناگهانی به سراغِ پدر آمد. میگفت «نفهمیدیم چی شد. پدرم حالاش خوبِ خوب بود. ساعت دو نصفه شب کشتی میدیدیم که اومد با لبخندِ همیشگیاش بهمون گفت بچهها صدای تلویزیون رُ کمتر کنید و رفت خوابید. ساعت چهارِ صبح مادرم اومد و گفت بیا ببین بابات چرا اینطوری شده. رفتم دیدم بابام در خواب به سختی نفس میکشه و عرق کرده. زنگ زدیم به اورژانس. ده دقیقه بعد اورژانس رسید و با دستگاه شوک وارد کردند. اما دیگه فایدهای نداشت و کار از کار گذشته بود... این روزها زیاد نمیتونیم توی خونه باشیم. خونه خالی و سوت و کوره. هنوز باورمون نمیشه. مادرم هم خونه نیست و رفته پیشِ خواهرم». بعله دوستان. مگر ناگهانی از راه میرسه و سخته. و برای مادرها و خواهرها و دخترها سختتره. زمان میبره تا از بارِ اندوه کاسته بشه و بشه به اون خونهی بیصفا برگشت. آدم دوست داره به بازماندگان کمک کنه ولی چه کمکی از دستِ سایرین برمیآد. مرگِ اطرافیان و حتا خودِ آدم زیاد دردناک نیست چیزی که دردناکه غمیه که بر بازماندگان حاکم میشه. قدر پدر و مادرها رُ بیشتر باید دونست و بیشتر باید کنارشون بود. بیشتر باید دست و صورتشون رُ بوسید تا وقتی هنوز هستند. «پدر» همیشه برای من نمادِ آدمی بود که وقتی از دور پیدا میشده لبخند بر چهرهام مینشسته و «خیالم راحت» میشده. «پدر» یعنی کسی که همیشه بعدازظهرها وقتی کلیدش رُ از جیباش درمیآورد، قبل از اینکه اون رُ روی قفلِ در بچرخونه میگفتیم «بابا اومد!» و میدویدیم سمتِ در! پدر یعنی کسی که هر موقع به من میگفت «این که غصه نداره» همهی مشکلاتِ دنیا حل میشد. پدر یعنی کسی که هیچوقت از کادویی که میگیره خوشحال نمیشه چون تا وقتی بقیه هستند خودش برای خودش اهمیتی نداره. و پدرِ من هنوز هست پیشِ ما و هنوز مثلِ کوه محکم ایستاده. من یکی دو بار پدرم رُ با گفتار و رفتارِ ناروا از خودم بدجوری رنجوندم اما خدا رُ شکر معذرتخواهی کردم و بابا من رُ بخشید. بابای من که هیچوقت از هیچ کادو و هدیهای خوشحال نمیشه دوست دارم یه بار برای تولدش یا شاید هم بیمناسبت یک نامه براش بنویسم و همهی اینهایی رُ که اینجا گفتم یه جوری بهش بفهمونم که بدونه چهقدر دوستاش داشتهام و دارم همیشه. برای مادرم هم همینطور.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
خیلی ممنون که میخوای یه چیزی بگی، حتا اگر میخوای فحش هم بدی خیلی ممنون