هجوم راهزنان
یادمه یک بار داشتم میرفتم سفر حج. توی خورجینِ خرم مقدار زیادی طلا داشتم. برای محافظت از این بار توی خورجین یک آیتالکرسی گذاشته بودم. یک روز ظهر در بیابان مورد هجوم راهزنان قرار گرفتیم و چون بید بر دینِ خود لرزیدیم. سردستهی راهزنها که یکی از پاهاش چوبی بود و یک طوطی هم روی شونهی راستش نشسته بود وقتی خورجینِ خرِ خستهی من رسید طلاها رُ برداشت و درحالیکه صورتاش از برقِ اونها روشن شده بود قهقههی مستانهای سر داد. اما تا چشماش به کاغذی که روش آیتالکرسی نوشته شده بود افتاد طلاها رُ گذاشت سرِ جاش. سایر دزدها از او در مورد رازِ این کار پرسیدند و او در پاسخ گفت ما دزدِ اموال مردم هستیم نه اعتقاداتشون.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
خیلی ممنون که میخوای یه چیزی بگی، حتا اگر میخوای فحش هم بدی خیلی ممنون