احسان پریم
خیلی وقت بود که میخواستم یه اعترافی بکنم، و امروز بلخره فرصتاش پیش اومد!
اون اولها که هنوز وبلاگ نمینوشتم، یعنی سال ۸۳، یه وبلاگی میخوندم به اسم [احسان پریم]. من عاشق این وبلاگ بودم! شعرهایی که احسان پریم توی وبلاگاش مینوشت شادی وصف ناپذیری در من ایجاد میکرد. همیشه با خودم فکر میکردم اگر یک روز وبلاگ بنویسم باید سعی کنم اینجوری باشه وبلاگام!
خوشبختانه آرشیوی از وبلاگاش باقی مونده، [اینجا]. چهجوری آدرساش رُ بعد از این همه سال پیدا کردم؟ کاری نداشت. یادم بود که سال ۸۴ یه بار برام نظر گذاشته بود. توی نظرش آدرس وبلاگاش هم بود.
چند تا از شعرهاش رو اینجا براتون مینویسم:
اگر سر یه امتحان
جواب تک تک سوالها رو بدونیم
هیچوقت میشه
تصمیم بگیریم فاصله هارو خالی بزاریم؟
وقتی که آخرش تموم شد
وقتی که دیگه میدونیم
جواب سوالهارو بلدیم
چرا بازم نمره های مزخرفمونو
باید تو سر همدیگه بکوبیم؟
وقتی که میتونیم
راستشو دیگه دروغ بگیم
وقتی که میتونیم
دیگه بهم بالای بیست فقط نمره بدیم
وقتی که میتونیم
اون فاصله هارو یبار برای همیشه پر
نه
پاره کنیم.
ــ
دل کسی نسوخت وقتی که
غول یک چشم، تیر خورد و به زانو افتاد
کسی احساس نکرد که باید کمکش کند
حتی کسی یک لحظه هم شک نکرد
که آن غول هم شاید به کمک احتیاج داشت
غول یک چشم، منتظر، چشم باز کرد
برای اولین بار، تفاوتش را دید
برای اولین بار، دلیل رفتارشان را فهمید
برای اولین بار، توانایی خود غولش را شناخت
برای اولین بار، به زمین خوردن خودش، خندید!
ــ
یک ثانیه لذت ناشی رو
با تمرین و پافشاری بیشتر
میشه تا چند ثانیه هم طول داد
نوشیدنی توی لیوانم
تا آخرین قطره باید بالا کشید
و باخیال راحت
لیوانشو شکست و به هدر داد
ــ
پسرک جوون
بازم دم غروب
خسته از الزام
برهنه از غرور
در برابر باد
روی تخته سنگ
کنار جوب آب
نشسته بود
ــ
شعرهای زیر هم تلاشهای کورکورانهای بود از من، در همون سالها، برای تقلید از این سبک نوشتن:
کاش می شد وقتی به خواب می ریم
همون روزی که برای همیشه
از این خواب سنگین بیدار می شیم، از این دل واپسی هرروزه
یک دست مهربون اونجا باشه
که به ما بگه
نترس، بخواب، دیگه تموم شد، همش یه خواب بود
ما هم بخوابیم
دیگه آروم، دیگه بی دغدغه
فقط یک دقیقه، اما برای همیشه!
ــ
یک سال دیگه گذشت
از شروع شبهایی که
طلوع از مشرق هیچ خورشیدی
اونها رو به صبح نمی رسونه
از طلوع شبهایی که
دیگه هیچ پایانی
بر اونها، متصور نیست
از آخرین غروب روزهایی که
برگشتنشون
آرزوی هیچ کس نیست!
از عادت کردن
به تاریکی شبهای بی ستاره ای که
به دیدن خنده ماهش
دیگه امیدی هم نیست!
ــ
مارمولک عزیز
هوا داره سرد می شه
نمی ری خونه؟
خسته نشدی؟
هنوز منتظری؟
تو هم خواب به چشمت نمی آد؟
می دونم که هر شب
با اون چشمای درشت و قشنگت
به چی خیره می شی
برای همینه که دوست دارم
جای تو باشم
تا ماه رو از نگاه چشمای خیست
قشنگ تر ببینم
یادت به خیر احسان پریمی که نمیشناسمات و الان معلوم نیست کجایی. به حترامات کلاه از سر برمیدارم. امیدوارم هر جا که هستی خوب باشی...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
خیلی ممنون که میخوای یه چیزی بگی، حتا اگر میخوای فحش هم بدی خیلی ممنون