the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۸۹ آذر ۵, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

چشم اسفندیار

آقای موسوی در آخرین پیامی که به مناسبتِ فرارسیدن فصل آذر صادر کرده‌اند گفته‌اند که «آگاهی چشم اسفندیار خودکامگان است»

در همین زمینه من یه نکته‌ای به ذهن‌ام می‌رسه که با شما در میون می‌ذارم.
من فکر می‌کنم که درسته که آگاهی چشم اسفندیار خودکامگانه، اما از یه جایی به بعد حتمن باید جلوش گرفته بشه!

برای این‌که مطلب براتون روشن‌تر بشه بگذارید یه مثال براتون بزنم.

فرض کنید که الان یه حکومتِ بی‌خدا در ایران حکم‌فرماست و موسوی داره سعی می‌کنه که مردم رُ از وجود خدا آگاه کنه و بعد از این‌که آگاهیِ مردم در زمینه‌ی خدا به اندازه‌ی کافی بالا رفت یک حکومت خدا پرست تشکیل بده.

اما اگر از این‌جا به بعد جلوی افزایشِ آگاهیِ مردم گرفته نشه چه اتفاقی می‌افته؟

اتفاقی که ممکنه بیافته اینه که مردم به مطالعات‌شون ادامه می‌دن و یه روز به این نتیجه می‌رسن که خدا واقعن وجود نداره و همه‌ی این‌ها یک توهمه! آخ آخ آخ آخ... این‌جاست که مردم علیه حکومت خدا پرستی که با هزار زحمت تشکیل شده بود شورش می‌کنند و شاید دیگه حوصله هم نداشته باشند که یک حکومت دیگه تشکیل بدهند.

پس اگر قبول کنیم که جلوی آگاهی از یک جایی به بعد باید گرفته بشه، خب الان حکومتی که بر ما حاکمه جلوی آگاهی رُ گرفته دیگه! چه کاریه که آگاهی مردم رُ زیاد کنیم، یه حکومتِ دیگه تشکیل بدیم، بعد دوباره جلوی آگاهی مردم رُ بگیریم؟ چه کاریه آخه؟ می‌دونید این تغییر حکومت دادن‌ها چه‌قدر هزینه داره؟

یک حادثه، یک درس

محصولِ ۱۳۸۹ آذر ۴, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

دنده عقب

من اگر شهردار بودم، می‌گفتم پلاکِ خونه‌ها به جای این‌که یکی یکی زیاد بشه بیست تا بیست تا یا حتا پنجاه تا پنجاه تا زیاد بشه. این کار چند تا حُسنِ خیلی مهم داره! فرض کنید دیرتون شده، و دارید توی یه خیابونی دنبال پلاک ۱۰ می‌گردید. می‌رسید به اول خیابون می‌بینید روی پلاک‌اش نوشته ۱۸۰. با خودتون می‌گید ای وای... ۱۷۰ تا ساختمونِ دیگه باید برم تا برسم به مقصد. ولی اگر با ابتکاری که من به عنوان شهردار به‌خرج داده‌ام پلاک خونه‌ها مثلن ۲۰ تا ۲۰ تا زیاد شده باشه، شما فقط کافیه هف هش تا ساختمون رد کنید تا به مقصد برسید! می‌بینید؟ با یه کار خیلی ساده که هیچ هزینه‌ای هم نداره، اولن کاری کردم که شما خیلی سریع به مقصد برسید و کلی در وقت‌تون صرفه‌جویی می‌شه. دوم این‌که کلی در مسافتی که باید طی بشه و در نتیجه در مصرفِ انرژی صرفه‌جویی می‌شه. سوم این‌که مردم ِ شهری که من شهردارش باشم می‌تونند صبح‌ها تا ساعت ۱۱ بگیرن بخوابن. چون ساعت هفت از خواب پا می‌شن، بعد با خودشون فکر می‌کنند تا پلاک ۱۰ که راهی نیست، ساعت ۱۱ هم راه بیافتم می‌رسم! بعد می‌گیرن قشنگ تا ساعت ۱۱ می‌خوابن! در صورتی‌که اگر پلاک‌ها یکی یکی شماره گذاری شده بود مجبور بودید ساعت ۶ صبح از خونه راه بیافتید تا شاید به موقع برسید!

یه پیشنهاد دیگه هم دارم،
اگر دقت کرده باشید جلوی ماشین‌های آتش‌نشانی به صورت برعکس نوشته شده «آتش‌نشانی». حتمن تا حالا این سوال براتون پیش اومده که چرا برعکس؟ دلیل‌اش اینه که (همون‌طور که می‌دونید) وقتی یه ماشین آتش نشانی داره از پشت بوق بوق می‌کنه و به شما نزدیک می‌شه شما از توی آینه بتونید کلمه‌ی «آتش‌نشانی» رُ بخونید و راه بدید که ماشین رد بشه.
حالا پیشنهاد من اینه که علاوه بر جلو، پشتِ ماشین‌های آتش‌نشانی هم به صورت برعکس نوشته بشه «آتش‌نشانی»
این کار چند تا حُسن داره
اول این‌که ممکنه یه روزی یه ماشین آتش‌نشانی بپیچه توی یه خیابونِ یه طرفه، و خلاف جهتِ خیابون بوق بوق کنه که همه برن کنار، خب شما هم می‌رید کنار. اما وسطِ راه اگر این بدبخت بفهمه که اشتباهی پیچیده توی این خیابون، مجبوره دنده عقب بگیره و مسیر رُ برگرده. خب شما توی آینه چی می‌بینید؟ یه ماشینی که دنده‌عقب گرفته و داره از پشت با سرعت زیاد به شما نزدیک می‌شه! این‌جور موقع‌هاست که اگر پشتِ ماشین برعکس نوشته شده باشه «آتش‌نشانی» شما متوجه می‌شید که باید برید کنار. وگرنه این ماشین باید ساعت‌ها توی ترافیک گیر کنه.

یه کاربرد دیگه‌ی این پیشنهاد برای وقتیه که شما دارید توی یه جاده‌ی باریک و یک‌طرفه می‌رید، بعد می‌بینید یه ماشینی با سرعتِ خیلی زیاد داره از روبروتون می‌آد (خلاف جهت). (البته جلوی ماشین نوشته «آتش‌نشانی» ولی چون شما نمی‌تونید برعکس بخونید معلوم نیست چی نوشته). خلاصه چاره‌ای ندارید جز این‌که با هول و هراس ماشین‌تون رُ بکشید کنار و احتمالن برید توی گل و لایِ کنار جاده. اما همین‌که ماشین از کنارتون رد می‌شه می‌تونید چیزی که پشت‌اش نوشته شده رُ از توی آینه بخونید: «آتش‌نشانی». این‌جوری علاوه بر این‌که عصبانیت‌تون فروکش می‌کنه، خیلی هم خوش‌حال می‌شید که به یه ماشین آتش‌نشانی که در حال انجام ماموریت بوده راه داده‌اید تا سریع‌تر به مقصد برسه!

محصولِ ۱۳۸۹ آبان ۲۷, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

استفتا

اگر خدا وجود نداره،
پس تکلیف آدمی‌هایی که بعد از مرگ رفته‌اند پیش خدا چی می‌شه؟

[سوال مرتبط]

پ.ن. پس تکلیف آدم‌هایی که وقتی از همه جا ناامید می‌شن دست می‌ذاریم رو شونه‌شون می‌گیم غصه نخور خدا بزرگه چی می‌شه؟

محصولِ ۱۳۸۹ آبان ۲۵, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

جان به لب

عمر جاودان خواهی؟
از شیره‌ی جان‌ام چش
که به لب‌ها رسیده است

از دفترچه خاطراتِ یکی از پیامبران

نمی‌دانم مرا ندیده بودند؟
یا خود را به کوری زده بودند؟
که چنین سرها بریده و
نیزه‌ها در سینه فرو می‌بردند
گرچه خود عذاب بودند بر خویش
دعای من از چه روی بود و
چه بر عذاب‌شان می‌افزود، نمی‌دانم
به‌هرحال دعا کردم
از آن‌ها خواستم با هم کمی خوب‌تر باشند
باشد تا رستگار شوند
لاکن آن‌ها به من وقعی ننهاده سرها می‌بریدند
سینه‌ها می‌دریدند

از آن‌ها خواستم با هم کمی خوب‌تر باشند باشد که رستگار شوند لاکن آن‌ها به من وقعی ننهاده سرها بریدند نیزه‌ها در سینه فرو بردند گویی مرا ندیده بودند یا خود را به کوری زده بودند نمی‌دانم به‌هر حال دعای‌شان کردم که عذابی سخت آن‌ها را فرا گیرد (گرچه) خود عذاب بودند بر خویش دعای من از چه روی بود و چه بر عذاب‌شان می‌افزود نمی‌دانم به‌هرحال دعا کردم

محصولِ ۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

مثلث، خالقی هوشمند و چند داستانِ دیگر

» چند روز پیش یه نفر به‌م گفت که فلانی و فلانی و فلانی و فلانی ماشین گرفته‌اند سه‌چهار روز رفته‌اند مشهد. من هم بدون این‌که هیچ منظوری داشته باشم پرسیدم: «رفته‌اند مشهد چی‌کار؟» یعنی یادم بود که حرم امام رضا توی مشهده ولی نمی‌دونم چرا اصلن یه لحظه هم به ذهن‌ام نرسید که همه برای زیارت می‌رن مشهد! ولی خب خدا رُ شکر هنوز در اون حد فاجعه نشده‌ام که اگر یه روز یه نفر رفت مکه همین‌طور که دارم هندونه می‌خورم و دور دهن‌ام قرمزه بپرسم «رفته مکه چی‌کار؟»

» اگر یادتون باشه چند روز پیش به‌تون یاد دادم که چه‌طوری سفر کنید به [عالم هپروت]. دیشب همین‌طور که داشتم آب می‌کشیدم بالا و سرم گیج می‌رفت نمی‌دونم لطف خدا بود چی بود که یه لحظه با خودم فکر کردم نکنه این کاری که دارم می‌کنم خطرناک باشه و به مغزم آسیب برسونه؟ این شد که کلی این ور اون ور تحقیق کردم و با چند تا پزشک هم مشورت کردم تا این‌که بالاخره به این نتیجه رسیدم که این کار خطرناکه و چاره‌ای جز چشم‌پوشی از این لذت دنیوی نیست! چیزی که پزشک‌ها به من گفتند این بود که این کار ممکنه باعث بشه که آدم سینوزیت بگیره (حالا سینوزیت چیه و اینا دیگه من نمی‌دونم). ولی چیزی که خودم کشف کردم خیلی جالب‌تر از چیزی بود که دکترها به‌م گفتند. من با کمی تحقیق در مورد ساختار گوش انسان متوجه نکاتی شدم که تا حالا نمی‌دونستم. اول این‌که همیشه فکر می‌کردم که اگر پرده‌ی گوش انسان پاره بشه آدم برای همیشه کر می‌شه. اما فهمیدم که پرده‌ی گوش بعد از یکی دو ماه خود به خود ترمیم می‌شه. حتا اگر ترمیم هم نشه با یک عمل ساده مثل روز اول‌اش می‌شه. دومین چیزی که نمی‌دونستم این بود که گوش یه سوراخیه که مستقیم به حلق وصله. این رُ واقعن نمی‌دونستم. یعنی گوش یه لوله‌ایه که توسط پرده‌ای که وسطش کشیده شده به دو قسمت تقسیم شده. از هر دو طرفِ پرده، هوا جریان داره و این باعث می‌شه که پرده در اثر فشار هوا پاره نشه. برای همینه که اگر دهن‌تون رُ ببندید و دماغ‌تون رُ هم با دست بگیرید و تلاش کنید نفس‌تون رُ بدید بیرون احساس می‌کنید به پرده‌ی گوش‌تون فشار می‌آد. چون فشار هوا از حلق به سمت پرده‌ی گوش هدایت می‌شه و از پشت با اون برخورد می‌کنه. بعدش این‌هایی که سیگاری هستند احتمالن دود سیگار به پرده‌ی گوش‌شون می‌رسه و سیاه‌اش می‌کنه. حالا من با خودم فکر کردم شاید آبی که استنشاق می‌کنم از این لوله‌ی شیپوری شکل بالا بره و باعث عفونت گوش بشه، برای همین بی‌خیال شدم دیگه.
این هم تصویری از گوش:


» چند روز پیش سوار ماشین بودم، عقب نشسته بودم وسط، یه پسر بچه‌ی چهار پنج ساله سمت چپ‌ام نشسته بود، یه نفر سمت راست‌ام، دو نفر هم جلو. رانند که پدر این بچه بود داشت من رُ تا یه جایی می‌رسوند. بعد من دیدم بی‌کارم، گفت‌ام تا برسیم برم رو مخ ِ این بچه‌هه. یه عروسک گرفته بود دست‌اش، به‌ش گفتم:

- تو مگه دختری؟
- نه پسرم
- پس چرا عروسک بازی می‌کنی؟
- همه‌ی بچه‌ها عروسک بازی می‌کنند
- مگه چند سالته؟
- چهار سالمه
- تو که دیگه بچه نیستی. آدم تا سه سالگی بچه‌س. بعدش دیگه بزرگ می‌شه

[ترافیک]

- من: تو اگر جلو بشینی کمربندت رُ می‌بندی؟
- من هیچ وقت جلو نمی‌شینم. همیشه عقب می‌شینم
- آفرین، تا وقتی بزرگ نشدی هیچ‌وقت نباید بری اون جلو بشینی

[پشت چراغ قرمز]

- من: می‌دونی از چراغ قرمز باید رد شد یا نه؟
- نباید رد شد
- چرا؟
- چون آدم‌ها رُ زیر می‌کنیم
- خب بوق می‌زنیم آدم‌ها می‌رن کنار بعد ما رد می‌شیم، چه اشکالی داره؟
- نمی‌دونم. اون شمارنده رُ می‌بینی؟ اون که به صفر برسه می‌تونیم رد بشیم
- نه. اون شمارنده نشون می‌ده چند ثانیه دیگه وقت داریم که از چراغ قرمز رد بشیم

[چراغ سبز می‌شه]

- بچه: ببین، چراغ سبز شد الان همه راه افتادند
- الان که دیگه فایده‌ای نداره. همون موقع که قرمز بود باید رد می‌شدیم

[نفر سمت راست پیاده می‌شه و من همین‌طور وسط نشسته‌ام]

- بچه: برو یه کم اون ور تر!

[من یه کم می‌رم اون ور تر. این چه طرز حرف زدنه! الان بابات فکر می‌کنه این عقب چه خبر بوده تا حالا!]

- بچه: آخییییییش! راحت شدیم!

[الانه که باباهه واقعن یه فکرهای بدی بکنه]

- من: راحت که بودیم! راحت‌تر شدیم!

- بچه: من کم کم داره از سرویسی که صبح‌ها ما رُ می‌رسونه مهدکودک خوش‌ام می‌آد!

[می‌رسیم به مقصد و من پیاده می‌شم و فرصت نمی‌شه بپرسم چرا؟]

» من یک عدد هارد دارم پر از فیلم که هر چند وقت یه بار یه سری به‌ش می‌زنم و یه فیلمی ازش می‌بینم. دیروز فیلم [Triangle] رُ ازش دیدم. فیلمی که بر اساس پدیده‌ی deja vu ساخته شده و دارای پیچیدگی‌های زمانی ِ تو در توی زیادی هست. قبلن هم یه فیلم به همین نام و سبک [دیده بودم] ولی این یکی خیلی خوش‌ساخت‌تر و از نظر زمانی پیچیده‌تر بود. دیدن این فیلم حتمن به شما پیشنهاد می‌شه! چون از یه جای فیلم به بعد هر دو سه دقیقه یه بار به داستان فیلم و نویسنده‌اش آفرین می‌گفتم! رفتم چند تا نقد ازش توی imdb خوندم، کسی بد نگفته بود. این هم قسمتی از یکی از نقدها از سایت imdb:

This movie is really amazing. I recommend it a 100%. It plays with your mind from the very beginning until the very end. It just makes you think all the time and even when the credits roll, you are left thinking and considering, and I mean that in the good way. Some movies leave you thinking "Why did that happen? It made no sense whatsoever.". Not this. However, in order to understand everything you must really pay attention to all the details, some lines, some specific shots and then I promise, it will all make sense. Of course, if you have someone to discuss it with after it is over, will make things a lot more interesting and engaging. I just want to say that this movie is not a horror and doesn't have any "jump" moments. It is a pure mystery and I am sure that any mystery fan would truly enjoy the experience.


این فیلم از معدود فیلم‌هاییه که آدم رُ به فکر فرو می‌بره! و به‌تره که با حواس جمع و تمرکز دیده بشه. خیلی خوبه که فیلم رُ با یه نفر دیگه ببینید و آخرش با هم بحث کنید. متاسفانه من این فیلم رُ تنهایی دیدم.
آخر فیلم هم به نظرم شاید اگر یه جور دیگه تموم می‌شد به‌تر بود ولی باید ببینم چرا این‌جوری تموم شد

محصولِ ۱۳۸۹ آبان ۱۹, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

خیلی خستمه، خیلی!

» یه سوالی که مطرحه اینه که چرا ما به خواستن می‌گیم خاستن ولی به توانستن نمی‌گیم تانستن؟ در مورد دلیل‌اش اومدم یه چیزهایی نوشتم ولی چون خیلی طولانی شد همه‌ش رُ پاک کردم!

» بعضی واژه‌ها توی فارسی هستند که از ساختار کلمه + الف + کلمه پیروی می‌کنند. مثل این‌ها:

گرماگرم، گوناگون، دمادم، سراسر

البته ما هیچ‌وقت نمی‌گیم «پا آ پا» چون گفتن دو تا آ پشت سر هم سخته. برای همین می‌گیم پای + آ + پا که می‌شه «پایاپا». البته پایاپای هم گفته می‌شه.

» حالا من یه سوالی دارم در مورد صفت فاعلیِ مرکبِ مُرَخَم که توی اول راهنمایی به‌مون یاد دادند. مرخم یعنی دُم‌بریده. مثلن سخن‌گو یه صفت فاعلی مرکب دم‌بریده هست و دلیل دم‌بریده بودن‌اش هم اینه که در اصل «سخن‌گوینده» بوده و «نده» از آخرش حذف شده. یا مثلن راست‌گو هم همین‌جوری ساخته شده. خداشناس هم همین‌جوری ساخته شده و اصل‌اش خداشناسنده بود یعنی کسی که خدا رُ می‌شناسه. سوالِ من اینه که چرا صفت فاعلی مرخم نداریم؟ مثلن چرا گوینده رُ مرخم نمی‌کنیم که به‌جاش بگیم گوی؟ مثلن می‌تونیم به‌جای «گوینده‌ی خبر» بگیم «گوی خبر». نمی‌تونیم؟

» بعدش من امروز به یه نفر گفتم خستمه. اون طرف هم برگشت به‌م گفت خستمه غلطه! باید بگی خسته‌ام. (توضیح: دلیلِ این‌که برگشت این بود که پشت‌اش به من بود و مجبور بود قبل از این‌که باهام حرف بزنه برگرده که روش به طرف من باشه. یعنی یه وقت فکر نکنید که برگشت و پشت‌اش رُ به من کرد!). خلاصه. من هم که اصلن حوصله‌ی حرف زدن و داد و قال نداشتم با هزار زحمت براش توضیح دادم که خستمه درسته! حالا برهانی که به‌کار بردم رُ برای شما هم می‌گم شاید یه روز به دردتون خورد. برهان اینه:
همون‌طور که گشنمه درسته، خستمه هم درسته. گشنمه یعنی گشنه‌امه. گشنه‌امه یعنی گشنه‌ام هست. گشنه‌ام هست یعنی گرسنه‌ام هست. گرسنه‌ام هست یعنی گرسنه‌ام است. «گرسنه‌ام است» هم یعنی «گرسنه هستم»!
خب، حالا ممکنه بگید «گرسنه‌ام است» غلطه. اما غلط نیست و ما از این ترکیب توی فارسی زیاد استفاده می‌کنیم. مثلن می‌گیم:
خواب‌ام می‌آید. خوب‌ام می‌آید معنی‌اش این نیست که خوابی که متعلق به منه داره می‌آد! بلکه معنی‌اش اینه که خواب دارد بر من می‌آید. آری مرا خواااااااااب می‌آید.
پس همون‌طور که «گرسنه‌ام است» درسته، «خسته‌ام است» هم درسته پس خستمه هم درسته!

خسته‌ام است، خسته‌ات است، خسته‌اش است
خسته‌مان است، خسته‌تان است، خسته‌شان است


پس اگر یه روز دیدید تیم ملی خوب بازی نکرد و باخت دلیل‌اش اینه که خستشون بوده. یا مثلن اگر از شهرستان براتون مهمون اومد می‌تونید به‌شون بگید: «حالا اگر خستتونه امشب خونه‌ی ما بمونید...»

محصولِ ۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

** زبان امروز **

اگر بخواهیم بپرسیم چند وقت یا چند روز یا چه مدت دیگه باقی مونده تا یه اتفاقی بیافته می‌تونیم از عبارت how long before استفاده کنیم. برای نمونه من چند تا جمله‌ی فارسی می‌گم همراه با انگلیسی ِ اون‌ها:

چه‌قدر طول می‌کشه که من پول رُ بگیرم؟
چند وقت دیگه پول به دست‌ام می‌رسه؟

how long before I get the money?

چه قدر دیگه می‌رسن؟
چند دقیقه دیگه می‌رسند؟
چه‌قدر مونده تا برسن؟

how long before they arrive?

چه‌قدر طول می‌کشه تا انتی بایوتیک توی بدن اثر کنه؟

how long before antibiotics start working?

محصولِ ۱۳۸۹ آبان ۱۴, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

مُلکِ سلیمان

«با خواندن این نوشته داستان فیلم لو نمی‌رود!»
من از فیلم ملک سلیمان خیلی تعریف شنیده بودم. دو تا از آشنایان هم که این فیلم رُ دیده بودند به من گفته بودند این فیلم خیلی خوب! بود. در نتیجه با توجه به چیزهایی که خودم هم در مورد این فیلم و هزینه‌ی سنگینی که صرف ساخت‌اش شده بود شنیده بودم تصمیم گرفتم که برم این فیلم رُ ببینم و سه نفر دیگه رُ هم توی این راه با خودم همراه کردم. صبح به یکی‌شون زنگ زدم گفتم بلیت گرفتم بریم سینما. گفت چه فیلمی؟ گفتم ملک سلیمان. به‌م گفت ناآرام جان تو که می‌دونی من از این جور فیلم‌ها نگاه نمی‌کنم! گفتم شما اصلن می‌دونی این فیلم چیه که می‌گی از این فیلم‌ها نمی‌بینی؟ گفت این فیلم رُ حوزه‌ی هنری ساخته. گفتم همین رُ می‌دونی؟ اطلاعات‌ات در مورد این فیلم ناقصه بیا بریم ببینیم حتمن خوش‌ات می‌آد. به‌هرحال اون شخص با بی‌میلی و دو نفر دیگه هم با من اومدند که بریم فیلم رُ ببینیم. خلاصه، فیلم شروع شد و هرچی از فیلم می‌گذشت با خودم می‌گفتم الانه که فیلم به جاهای خوب‌اش برسه و این شخص بفهمه که چه خوب شد اومد این فیلم رُ دید! توی همین فکرها بودم که یه دفعه دیدم تیتراژ پایانی فیلم داره پخش می‌شه! یعنی اون لحظه دقیقن می‌خواستم برم زیر صندلی سینما قایم بشم از خجالت! یه نگاهی به‌م انداخت. من هم یه نگاهی به‌ش کردم و گفتم انگار حق با شما بود، شرمنده‌ام!
فیلم‌هایی که در ژانر وحشت ساخته می‌شن (البته ژانر این فیلم دقیقن معلوم نبود چیه) در معرض این خطر قرار دارند که صحنه‌های ترسناک‌شون خنده‌دار به نظر برسه. و متاسفانه این شخصی که با من به سینما اومده بود و خیلی از پشت سری‌هام و جلویی‌ها خیلی از جاهای فیلم به صحنه‌های فیلم خندیدند که من البته بعضی جاها به‌زور خنده‌ام رُ نگه داشتم. فیلم‌برداری فیلم که به‌نظرم افتضاح بود. ریتم فیلم هم واقعن وحشتناک بود و خیلی بالا پایین می‌شد. صدا هم جاهایی که فیلم باید ترسناک به نظر می‌رسید ان‌قدر بلند بود که من حتمن به دیگران پیش‌نهاد می‌کنم اگر از نعمت شنوایی بهره‌مند هستند خیلی اصراری به دیدن این فیلم نداشته باشند. یه نکته‌ی جالب دیگه‌ای هم که دیدم تعداد زیاد آدم‌های مذهبی بود که با زن و بچه‌شون احتمالن برای اولین بار به سینما اومده بودند.
در کل می‌شه گفت که این فیلم یه فیلم ایدیولوژیک بود که در اون حضرت سلیمان نقش یک بسیجی رُ بازی می‌کرد که در راه خدا با شیاطین و جلبک‌های سبز مبارزه می‌کرد. در تیتراژ پایانی فیلم هم از استادانی چون نوری همدانی و جوادی آملی و سایر اساتید به‌عنوان کسانی که در این فیلم نقش مایکل داگلاس رُ بازی کرده بودند قدردانی شد!
بعد از دیدن این فیلم یاد فیلم دوئل احمدرضا درویش افتادم که از اون فیلم هم خیلی تعریف شده بود که صدای دالبی داره و نمی‌دونم چی و چی که آخر فیلم داشتیم بحث می‌کردیم این همه پولی که می‌گفتند کجای این فیلم خرج شده بود؟ و تنها حدسی که تونستیم بزنیم این بود که اون گاوصندقی که توی فیلم بدنه‌اش از طلا ساخته شده بود و آخر فیلم منفجرش کردند، همه خرج فیلم به خاطر اون گاوصندوق بوده احتمالن! حالا من هرچی فکر می‌کنم هنوز به نتیجه‌ای نرسیدم که خرج این فیلم کجاش بوده دقیقن!
یه چیز وحشتناک هم توی این فیلم دیدم براتون تعریف کنم از خنده بمیرید. آخر فیلم شیاطین به شکل بچه دایناسور نمایش داده می‌شن! یعنی فیلم پوپک و مش‌ماشالا که بدون جلوه‌های ویژه ساخته شده بود شرف داشت به این فیلم!
واقعن آفرین به این هنگ‌کنگی‌ها که یه پولی به‌جیب زده‌اند و الان هم دارند حال‌اش رُ می‌برند! آفرین واقعن
درضمن آخر فیلم دو تا اتفاق افتاد که نزدیک بود سرم رُ از عصبانیت بکوبم به لبه‌ی صندلی جلویی! یکی این‌که روی پرده نوشت پایان قسمت اول!!! و یکی دیگه این‌که همه در این لحظه دست زدند!!! دست زدندها!!! این شخصی هم که با من اومده بود وقتی دید همه دارند دست می‌زنند گفت «واقعن فیلم‌اش خیلی عالی بود!» و ایستاد و شروع کرد به دست زدن! که باعث شد عصبانیت‌ام فروکش کنه و بلند بلند بخندم توی سالن!

محصولِ ۱۳۸۹ آبان ۱۲, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

گذشته‌ای که هیچ‌وقت اتفاق نیافتاد

بخشی از گذشته‌ی من توی دنیای دیگه‌ای اتفاق افتاده. دنیایی که شاید شبیهِ یه خواب باشه؛ ولی واقعن وجود داره! نمی‌دونم توی اون دنیا چه‌قدر از خودم اراده دارم. حتا نمی‌دونم تا حالا چند روز از عمرم اون‌جا گذشته. به‌هر حال امروز یه چیزهایی از اون دنیا یادم اومد که براتون تعریف می‌کنم.

خیلی از ماها اولین بار که می‌افتیم توی زندان نمی‌دونیم باید چی‌کار کنیم. یه گچ یا ذغال برمی‌داریم و شروع می‌کنیم به خط کشیدن روی دیوار. حالا چه بر اساسِ غریزه، یا بر اساسِ هر چیز دیگه‌ای که توی فیلم‌ها دیده‌ایم؛ فرقی نمی‌کنه، شروع می‌کنیم به خط کشیدن. روزها رُ که یه زمانی برامون با هفته معنی پیدا می‌کرد حالا تقسیم می‌کنیم به دسته‌های پنج‌تایی. به این امید که یه روزی بالاخره حبس‌مون تموم شه و برگردیم سر خونه زندگی‌مون. اما من همون روزهای اولی که افتاده بودم توی اون هولوفتونی، یه اتفاقی برام افتاد که اگر نیافتاده بود معلوم نبود حالا حالاها از اون‌تو بیام بیرون. بالا سرم توی دیوار بین آجرها یه کاغذ بود. درش که آوردم چند تا خط روش کشیده شده بود و زیرش نوشته بود: «همیشه یه راهی برای فرار هست». خط‌ها این شکلی بودند:


سخت نبود بفهمم این‌ها چی هستند. شروع کردم به خط کشیدن به همون ترتیبی که روی کاغذ اومده بود. روز اول و دوم کشیدم. روز سوم روی دیوار چیزی نکشیدم و جاش رُ خالی گذاشتم. روز چهار هم کشیدم و روز پنجم دسته‌شون کردم. دسته‌ای که یه خط کم داشت. چهل و پنج روز طول کشید تا یه روز بالاخره خواب موندم. صبح کسی بیدارم نکرد. هیچ‌وقت ان‌قدر راحت نخوابیده بودم. از خواب که بیدار شدم فکر کردم باید نزدیک‌های ظهر باشه. همه جا ساکت بود. هیچ صدایی به‌گوش نمی‌رسید. درِ سلول باز بود. بلند شدم و یه نگاهی به بیرون انداختم. کسی نبود. زدم بیرون. ترسیدم اما برنگشتم، ادامه دادم. از پله‌ها رفتم پایین و از چند تا راهرو رد شدم تا به حیاطِ زندان رسیدم. هیچ‌کس نبود. انگار که سال‌ها پای کسی به اون‌جا باز نشده باشه. آروم به سمت درِ محوطه‌ی زندان حرکت کردم و اومدم بیرون. پام رُ که بیرون گذاشتم چشم‌هام سیاهی رفت و از هوش رفتم.

حالا همه چیز یادم می‌آد. بیدار که شدم توی خونه‌ی خودمون بودم و هیچ چیزی از زندان به یاد نداشتم. چهل و پنج روز از گذشته‌ی من از حافظه‌ی تاریخ پاک شده بود. حالا من فکر می‌کنم شاید رها شدن از اون زندان فقط یه خواب بوده. شاید هم هر وقت که توی این دنیا به خواب می‌رم، دوباره برمی‌گردم توی اون زندان و با یه لگدِ محکم توی پهلوم از خواب بیدار می‌شم! بعد موقع ناهار که می‌شه برای بقیه تعریف می‌کنم که چه خوابی دیدم. خواب دیدم از زندان رها شده‌ام. خواب دیدم همه‌ی این‌ها، من، تو، همه یه خواب بوده، یه خواب...

مطلب ویژه

فالون دافا

«فالون دافا»، به «فالون گونگ» نیز معروف است. روشی معنوی است که بخشی از زندگی میلیون‌ها نفر در سراسر جهان شده است. ریشه در مدرسه بودا دارد. ا...

Google Analytics

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

Powered By Blogger

Google Reader

Add to Google
با پشتیبانی Blogger.