خواب دیشب
دیشب خواب دیدم علی دایی پشت یه وانت سوار بود داشت توی خیابون میرفت. بعد مردمی هم که با ماشین پشت سرش میرفتند با سوت و کف همراهیاش میکردند. کم کم که مردم بیشتر جمع شدند سوت و کفها تبدیل به شعار دادن شد. من خیلی نگران شدم، بهشون میگفتم بابا شعار ندید الان ضد شورش میریزه همه رو میبره! اما همه شعار میدادند. بعد دیدم ای وای این لباس سوسکیها دارند از پشت سر میآن. به ما که رسیدند همه فرار کردند ولی من موندم و دستام رُ کردم تو جیبام و تلاش کردم خودم رُ خونسرد نشون بدم! اما همین که رسیدند من رُ دستگیر کردند! بهشون میگفتم بابا اونها بودند داشتند شعار میدادند من که کاری نکردم! اما گوششون بدهکار نبود، من رُ بردند زندان. تا شب زندان بودم. آخر شب که شد اومدم توی حیاط زندان دیدم کسی نیست. دیدم در بازه. همینجور سرم رُ انداختم اومدم بیرون.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
خیلی ممنون که میخوای یه چیزی بگی، حتا اگر میخوای فحش هم بدی خیلی ممنون