خواب دیشب
دیشب خواب خیلی بدی دیدم. زمین شروع به لرزیدن کرد. فکر میکردم باید زلزله باشه. لرزش شدیدتر شد. خیلی شدید. همه وحشتزده بودند. بدترین خواب زلزلهای بود که تا حالا دیده بودم. یه چیزهایی از دل زمین به بیرون فوران میکرد. شبیه انفجار بود ولی نمیدونم چی بود. تموم که شد نگران بودم که آیا بستگانام زنده هستند یا نه. رفتم خونه. خراب نشده بود. رفتم توی بالکن. چند نفر اونجا بودند. مادرم رُ تشخیص دادم که یک جا نشسته بود. منظرهی روبروم یک جنگل بود که در دامنهای کوه قرار داشت. برگ درختها ترکیبی از سبز و نارنجی بود. یعنی جز درخت و جنگل چیزی نمیدیدم. هوا ابری بود. اما این تصویر خیلی غمانگیز بود. تصویر اون درختها با اون هوای ابری. غم عظیمی در اون لحظه وجود داشت که نمیدونم ناشی از چی بود.
[+]
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
خیلی ممنون که میخوای یه چیزی بگی، حتا اگر میخوای فحش هم بدی خیلی ممنون