خبر کوتاه بود
خبر کوتاه بود. استاد محمود احمدینژاد درگذشت...
همین
و حالا وقتشه که ما یکبار دیگه به خودمون و جهانیان اثبات کنیم که ملتی «مرده پرستیم»!
the sad story of finding my lost curiosities over the years
خبر کوتاه بود. استاد محمود احمدینژاد درگذشت...
همین
و حالا وقتشه که ما یکبار دیگه به خودمون و جهانیان اثبات کنیم که ملتی «مرده پرستیم»!
[زندگی] یعنی اینکه اگر برای دومین بار در بدترین شرایط قرار گرفتی
با اولین باری که در بدترین شرایط قرار گرفتی فرق کرده باشی
زندگی یعنی اینکه وقتی برای دومین بار در شرایط بدی قرار گرفتی
طوری رفتار کنی که به دیگران آرامش بدی، انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده
طوری که دیگران آرزو کنند شرایط شما رُ داشتند، شاید آرامش بیشتری پیدا میکردند
آقا پرهام [اینجا] نوشتهاند که آدم نباید تا وقتی در کشور خودش به بالاترین سطح نرسیده به فکر زندگی در کشور دیگهای مثل اوکراین یا آمریکا بیافته. اما من به هف هش دلیل با این حرف مخالفام. اول اینکه بنده خودم بیست و هفت ساله که دارم توی کانادا زندگی میکنم. اینجا کلن اینجوریه که آدمها همه برای زندگی کردن تلاش میکنند، نه برای زنده موندن، حالا در هر سطحی که میخوان باشن. چه رفتگر، چه بنا، چه نجار، چه پزشک، چه داروغه، چه نانوا، چه خیاط، چه کارمند دولت، چه مهندس، چه نگهبان بانک، چه کفاش، چه افغانی حتا، هرکی کار کنه زندگیاش رُ میکنه، به تفریحاش هم میرسه، تعطیلات آخر هفته هم میره، نمازش رُ هم میخونه اگر مسلمون باشه، روزهاش رُ هم میگیره اگر مسلمون یا یهودی باشه، کابارهش رُ هم میره اگر بیناموس باشه.
دیروز یک فیلم آمریکایی دیدیم تقریبن مال صد سال پیش بود. توی فیلم یک زنه داشت رانندگی میکرد و وقتی به خونهش رسید یک چیزی شبیه کنترل از راه دور از پنجرهی ماشین آورد بیرون و در گاراژ رُ باز کرد. دیگه همهی ما از خنده رودهبر شده بودیم. میگفتیم اَ... این درهای برقی گاراژ یکی دو ساله که توی ایران مد شده ولی صد سال پیش اینا چه چیزایی داشتنا... اَ... خلاصه انقدر خندیدیم که نگو. من اون سال اولی که توی کانادا شرکت زده بودم نیاز شدیدی به پول داشتم. یه کاری کردم که هم خیلی جالب بود و هم الگویی شد برای بقیه ایرانیها که میخواستن بدون هیچ پولی توی کانادا شرکت بزنن. ما سال اول به ادارهی مالیات یک درآمد الکی اعلام کردیم و مالیاتاش رُ هم قرض کردیم و دادیم یه جوری. ولی چون درآمدی که اعلام کرده بودیم خیلی عالی بود تونستیم بعدش یک وام سنگین بگیریم و علاوه بر اینکه قرض و قولهمون رُ دادیم کلی هم بیزنسمون رونق گرفت. اما نمیدونم چرا خود کاناداییها اصلن از این روش استفاده نمیکنند. واقعن به عقلشون نمیرسه آیا...؟! یا که چی؟ مثلن میخوان شهروند نمونه بشن؟ برو بابا من اگر میخواستم شهروند نمونه باشم که الان وعضام این نبود
رامن یک چیز خوب [نوشته] دربارهی آیندهی دیروز و آیندهی امروز.
همیشه با خودم فکر میکنم اگر نوشتههای وبلاگهای امروز تا هزار سال دیگه پابرجا بمونند، برای آدمهایی که هزار سال بعد این نوشتهها رُ میخونند خیلی باید لذت بخش باشه که ببینند چه چیزهایی در مغز ما میگذشته. شاید به بعضی حرفهای الان ما بخندند. شاید هم خیلی چیزها براشون جالب باشه. مثلن الان نفت و گاز وجود داره، ولی شاید اون موقع دیگه وجود نداشته باشه و براشون جالب باشه که بدونند نفت چی بوده و چه استفادهای ازش میشده. حتا اینترنت، ممکنه اون موقع دیگه هیچ استفادهای ازش نشه. یا صحبت کردن ما آدمها. شاید هزار سال دیگه مغز انسان انقدر تکامل پیدا کرده باشه که دیگه کسی برای ارتباط برقرار کردن مجبور نباشه حتمن حرف بزنه، همهی ارتباطها فقط از طریق چیزی مثل تلهپاتی و خواندن ذهن صورت میگیره. اونوقت به ما میخندند که مجبور بودیم با هم حرف بزنیم. شاید هم حسودیشون بشه که انقدر با هم ارتباط داشتیم و آرزو کنند که ای کاش اونها هم مجبور بودند با همدیگه حرف بزنند.
خیلی وقت بود میخواستم فیلم stay را ببینم. فیلم خوبی بود. دربارهی این بود که زندگی چیزی جز یک خواب نیست.
معمولن میتوان if را از جملات شرطی حذف کرد.
یک مثال ساده از شرطی نوع سوم:
خیلی وقت بود از پنجرهی حمام بوی تریاک میاومد. هر دو همسایه متهم بودند تا اینکه یکیشون برای یک هفته رفت مسافرت. و این بو برای یک هفتهی دیگه هم ادامه داشت. چرا بعضی آدمها توی حمام تریاک میکشند؟
دیروز آنا زنگ زد. حالاش خوب بود. گفت میخواد برگرده کشورش. سعی نکردم جلوش رُ بگیرم. گفت اگر بیای اینجا فقط باید غذای گیاهی بخوری. گفتم من برای خوردن چمن کمپ دانشگاه هم هیچ مشکلی ندارم. کلی خندیدیم. قرار شد مواظب خودمون باشیم.
نمیدونم آخرش چی بشه...
به یاری خدا یک بار دیگه انتظارها به سر رسید و باز هم ما خودمون رُ در برابر میلاد منجی میبینیم. به امید روزی که امام زمان ظهور کنه و همه با هم و با کمک مردم شریف ایران حمله کنیم به بقیه کشورها و زمین رُ پاک کنیم از شر آدمهای پلید و پستفطرت و حرومزاده و از خدا بیخبر و بیهمهچیز و پرادعا و کثیفی که بههیچ صراطی مستقیم نیستند (روی عبارت پرادعا و کثیف خیلی تاکید دارم!)
تازگیها خیلی زود عصبانی میشم. اما یه چیز خیلی جالبی که در مورد این عصبانی شدنها وجود داره اینه که هر موقع عصبانی میشم خودم رُ از بالا میبینم، از بیرون همه چیز رُ میبینم، و دلام برای خودم میسوزه که چهقدر خوار و پست بهنظر میرسم از اون بالا
دیروز یک فیلم دیدم بهنام «The Bridges of Madison County». یک فیلم عاشقانه. داستاناش دربارهی زن میانسالی بود که شوهر داشت و یک دختر شانزده ساله و یک پسر هفده ساله. این زن عاشق مردی میشه که یک روز به عنوان رهگذر از کنار خونهشون رد میشه.
من همیشه وقتی اینجور فیلمها رُ میبینم، چهار تا انگشت دست چپام رُ داخل موهام میکنم و با چشمهای بسته به فکر فرو میرم. با خودم فکر میکنم عشق چیه که بیست سال بعد از ازدواج هم میتونه اتفاق بیافته؟ پس فرق عشق با سرماخوردگی چیه؟ اگر عشق با سرماخوردگی هیچ فرقی نداره (که نداره)، پس خیانت چه معنی پیدا میکنه؟ یعنی هر کس قرص سرماخوردگی میخوره خیانت کرده؟
» اخبار تلویزیون یک خبرنگار آمریکایی را نشان میداد که از چون از جنازهی سربازان آمریکایی در عراق عکس گرفته است از آمریکا اخراج شده است. اما در زیرنویس انگلیسی که در همان لحظه نمایش میداد نوشته بود این خبرنگار از عراق بیرون انداخته شده است. انگار یکی از مهمترین رسالتهای خبرنگاران همین دروغ پراکنیست.
» امروز یک کارتون دیدم به نام Everyone's Hero. کارتون زیاد دارم اما وقت نمیکنم همهشان را ببینم. در این کارتون یک عدد ماستمالی دیدم که فقط از ما ایرانیها برمیآید. برای همین بود که حدس زدم کسی که این بخش از کارتون را پیادهسازی کرده است حتمن یک ایرانی بوده. به این پنج عکس نگاه کنید: [یک]، [دو]، [سه]، [چهار]، [پنج]، [شش]
چوب بیسبال بر روی زمین میافتد و میچرخد تا بهپای کودک برسد. اما وقتی به پای او میرسد کمی پایینتر از جایی که باید باشد قرار میگیرد. احتمالن طراح حوصله نداشته است این قسمت را از اول render کند. رییساش هم که نفهمیده البته
» یکی از دوستانام (اکس) دربارهی مردی که بیستسال در هند زندگی کرده (هندی) و با آنها رفت و آمد خانوادگی پیدا کرده بود چیزهایی تعریف میکرد که ممکن است برایتان جالب باشد. این مرد مدتی بود که با خانوادهی اکس رفت و آمد خانوادگی داشت. این رابطه کمی بیش از حد معمول شده بود و او شام و نهار هم خانهی آنها چترباز بود. روزی بهشوخی به اکس گفت من میتوانم فکر آدمها را بخوانم و همه به او گفتند اِ؟ راست میگی؟ جون خاله ماستی میگی؟ یعنی حرفاش را جدی نگرفتند زیاد. تا اینکه یک روز این شخص هندی، اکس را در خیابان میبیند و بعد از سلام و احوالپرسی شروع میکند خوابی را که اکس دیشب دیده بود با جزییات کامل برایاش تعریف میکند، اکس هم همینجور دهاناش از تعجب باز مانده بود و کمی ترسیده بود البته. اکس دو برادر داشت که به مسافرت رفته بودند و دستهگلی هم به آب داده بودند. روزی آقای هندی سر سفرهی ناهار به یکی از برادرهای اکس گفت راستی از آن ماجرایی که در مسافرت برایتان پیش آمد چه خبر؟! اینها هم که دیدند رابطه با این شخص ممکن است زندگیشان را به باد بدهد کمکم از او دوری گزیدند. اما اکس همچنان پیش هندی میرفت و سعی داشت ته و توی قضیه را هر جور که شده درآورد. آخر سر هم هندی به او هفت کتاب داد که خواندن و بهکارگیری هر کدام از آنها سه سال طول میکشید و پس از خواندن هر کدام، شخص توانایی ویژهای بهدست میآورد. اکس بیخیال شد البته. یکی از چیزهایی که هندی به اکس گفته بود اینبود که اگر شبها دمر (شکم رو به زمین) بخوابی نمیتوانم ذهنات را بخوانم.
چند ماه پیش دو مطلب خیالی دربارهی جهانهای موازی نوشته بودم:
[دنیای موازی] (۱)
[دنیای موازی] (۲)
البته دروغ نبود، داستانپردازی بود بیشتر
امروز در کتابی بهنام صفر (نوشتهی دکتر مسعود ناصری) مطلب جالبی دربارهی [نظریهی جهانهای موازی] دیدم که برپایهی نظریهی کوانتوم و در سال ۱۹۵۷ توسط یک فیزیکدان آمریکایی بهنام «Hugh Everett» مطرح شده است. نظریهی کوانتوم، ناظر و ذهن را وارد فیزیک میکند و در برخوردی که با پدیدهها دارد ناظر را قسمتی از پدیده بهحساب میآورد:
«بر طبق این نظریه، تمام احتمالات ممکن واقعن اتفاق میافتند لیکن هرکدام در یکی از جهانهای موازی.
اگر نظریهی جهانهای موازی درست باشد بدان معنی است که در همین لحظه میلیاردها من وجود دارند که بهطور موازی با منی که دارم این کتاب را مینویسم زندگی میکنند. البته در بعضی از این جهانها من مردهام، در بعضی در حال مردن هستم، در بعضی چند سال دیگر خواهم مرد و... این جهانها کجا هستند؟ جواب این است که آنهایی که خیلی شبیه بهجهان ما هستند خیلی نزدیک به ما قرار دارند، ولی آنهایی که خیلی متفاوت هستند بسیار از جهان ما دورند. بنابراین میلیونها جهان موازی در چند سانتیمتری ما وجود دارند و میلیونها جهان دیگر نیز بسیار دور، درست مانند شاخهها یا ریشههای یک درخت. بنابراین جهانی وجود دارد که در آن چنگیز وجود نداشته است. جهانی وجود دارد که در آن من و بعضی از شما در ایران زندگی نمیکنیم. جهانی وجود دارد که در آن امیرکبیر به قتل نرسیده است. جهانی وجود دارد که در آغاز پیدایش آن هیدروژن بهوجود نیامد و امکان زندگی بر روی زمین هم فراهم نشد.»
براساس این نظریه، وقتی شما شیر یا خط میاندازید، هم شیر میآید و هم خط. ولی جهان دو شاخه میشود که در یکی از آنها شیر آمده است و در دیگری خط. یا اگر تاس انداخته باشید جهان به شش شاخه تقسیم میشود.
امروز میخواهم در مورد نحوهی تلفظ eri در برخی کلمات با شما سخن بگویم.
برای نمونه cafeteria (کافه تریا) را در نظر بگیرید.
خب حتمن میدانید که این سه حرف را ERI نباید تلفظ کرد.
در لهجهی بریتیش این سه حرف IRI (ایری) تلفظ میشوند (کفه تیریا)
اما در لهجهی آمریکایی، تلفظ این سه حرف کمی متمایل است به IERI (ایهری) -> (کفه تیهریا). به نظر من که لهجهی آمریکایی قشنگتر است. من در دیکشنری گشتم و غیر از کلمههای زیر چیز دیگری برای مثال پیدا نکردم. در همهی کلمات زیر پیش از eri یا حرف t است، یا p است و یا s.
متیهریال material
بک تیه ریا bacteri
این تیه ریهر interior
اکس تیه ریهر exterior
اکس پیه ریهنس experience
کرای تیه ریا criteria
میس تیه ریهس mysterious
کفه تیه ریا cafe teria
پیه ریهد period
سوپیه ریهر superior
سیهریهس serious
سیهریهل serial
ایم پیه ریهل imperial
مانند پیرزنهایی که گوشهی بادامهایی را که برای سربازان به جبهه میفرستادند گاز میزدند و میچشیدند تا چیز تلخی به کام دیگران نگذاشته باشند، من نیز همهی این کلمات را یک بار با واژهنامهی لانگمن (LDOCE) گوش دادم تا مطمئن شوم چیز اشتباهی به شما نگفتهام.
«فالون دافا»، به «فالون گونگ» نیز معروف است. روشی معنوی است که بخشی از زندگی میلیونها نفر در سراسر جهان شده است. ریشه در مدرسه بودا دارد. ا...