** زبان امروز **
یک قانون:
the sad story of finding my lost curiosities over the years
یک قانون:
یک چیز جالبی که در مورد آینده وجود داره اینه که آینده هم قطعی هست هم قطعی نیست.
بگذارید یک مثال بزنم تا بفهمید این چیزی که گفتم یعنی چی.
فرض کنید شما یک مورچه هستید و روی ریل قطار خوابتان برده است. من هم با توجه بهاینکه:
۱- قطاری با سرعت دویست کیلومتر در ساعت در حال نزدیک شدن به شماست
۲- و شما آنقدر کوچک هستید که رانندهی قطار شما را نخواهد دید،
آینده را پیشبینی میکنم. شما تا دو ساعت دیگر قطعن به دو نیمهی مساوی تقسیم خواهید شد.
اما در حالی که قطار یک دقیقه بیشتر با رسیدن به شما فاصله ندارد، یک نفر خودش را از قطار بهبیرون پرت میکند و رانندهی قطار هم بلافاصله ترمز قطار را می کشد. حالا آینده تغییر کرده است. من میتوانم با قطعیت پیشبینی کنم که باتوجه بهاینکه:
۱- سرعت قطار با شتاب ثابتی در حال کم شدن است
۲- قطار تا قبل از رسیدن به شما خواهد ایستاد
۳- شما پیش از راه افتادن دوبارهی قطار بیدار میشوید و به راه خود ادامه میدهید
شما به دو نیمهی مساوی تقسیم نخواهید شد.
میبینید که در هر دو حالت آینده با قطعیت پیشبینی شده است. اما این قطعیت کامل نیست و بستگی به شرایط دارد.
حالا بعضی شرایط برای ما قابل درک هستند و بعضی هم نه. مثلن اگر من پیشبینی کنم که فردا باران میآید برای شما قابل درک است چون شما میدانید تصویر ماهوارهای ابری که به شهر نزدیک میشود چیست من هم میدانم.
اما اگر من پیشبینی کنم که شما فردا ساعت دوازده و ده دقیقه میمیرید چه؟ برایتان قابل درک است؟ نه! چون من چیزهایی را میبینم که شما از آن بیخبر هستید. ممکن هم هست که ساعت یازده و ده دقیقهی فردا به شما خبر خوبی بدهم. نگران نباشید، خطر رفع شده است. شما زنده میمانید.
[مرتبط ۱]
[مرتبط ۲]
نمیدونم چرا یه دفه شب شد، تاریک نیست، چراغهای زیادی روشن هستند. کوچیک شدم. دارم پشت سر بابا مامانم راه میرم. دست همدیگه رُ گرفتهاند. فکر کنم شهربازی هستیم. بوی چمن میآد و... صدای ترق ترق بلال. یه نفر داره روی ذغال بلال میپزه. فکر کنم هشت سالام بیشتر نیست. خوشحالام :)
افکارم کمی تغییر کرده است. اگرچه ممکن است کمی خودخواهانه و کمی هم احمقانه بهنظر برسد. در مورد دیگران چیز زیادی نمیدانم اما حالا فکر میکنم مهمترین چیزی که خود باید در بند آن باشم این است که تا جایی که میتوانم بیآنکه آسیبی به دیگران برسانم در پی کامجویی از این دنیا باشم. واقعن! فکر کردید که چی پس؟ فکر کردید که اومدید اینجا چه غلطی بکنید پس؟ این همه مواهب خدادادی دور و برمون وجود داره (خدایا شکرت!) استفاده کنید دیگه.
نمیدونم چرا یهجوری شدم. یه چیزی بگم شاید باورتون نشه ولی من الان این توانایی رُ دارم که وقتی یک نفر کنارم داره از درد به خودش میپیچه از دیدن یک فیلم یا شنیدن یک آهنگ یا خواندن یک کتاب زیبا لذت ببرم. البته آخری رُ دروغ گفتم چون نیاز به تمرکز بیشتری داره و وقتی یکی پس گوشات داره آخ و اوخ میکنه ممکنه رشتهی اندیشههای آدم همهش پاره بشه و بهجای اینکه به سمت جلو ورق بزنی هی مجبور باشی به سمت عقب ورق بزنی ببینی چی بود.
خلاصه اینکه من الان کمی خودخواهتر شدهام. اصلن چه معنی داره که وقتی یه نفر دیگه در رنج و درد بهسر میبره ما هم باهاش همدردی کنیم و احساس بدی داشته باشیم؟ هر کسی وقتاش که برسه درد و رنج خودش رُ میکشه، حالا آدم دیگه خودش باید انتخاب کنه که دوست داره بهجای دیگران هم درد بکشه یا نه.
البته دو تا چیز رُ هم که خیلی مهم هستند باید در نظر داشت. یکی اینکه توی ایندنیای وانفسا هر کاری کنیم بهخودمون برمیگرده (بدون هیچ شک و تردیدی). برای همینه که حضرت علی (ع) گفته هر چیزی را برای خود نمیپسندی برای دیگران هم مپسند. چون اگر برای دیگران بپسندی برمیگرده میخوره تو کمر خودت و اونوقته که دیگه هیچ کاریاش نمیشه کرد.
کلن آدم باید بهفکر دیگران هم باشه ولی نباید از رنج دیگران رنج بکشه. البته تو کز محنت دیگران بیغمی نشاید که نامات نهند آدمی هم حرف درستیهها! بعدن نرید با انگشت اشارهی دست چپتون من رُ نشون بدید و بگید این گفت از محنت دیگران بیغم بودن اشکالی نداره!
البته این حرفهایی که زدم با یک چیز دیگهای هنوز جور در نمیآد.
و اون اینه که
البته اینجوری خیلی زندگی سخت میشه، ولی باید اینجوری باشه
اینکه همیشه ته ذهنمون باشه که همهی پدرهای روی زمین پدر ما، مادرهای روی زمین مادر ما، همهی دخترها خواهر یا دختر ما و همهی پسرها هم پسر یا برادر ما هستند. یعنی هر کاری که میکنیم از خودمون بپرسیم اگر این شخص برادر من بود هم همینکار رُ میکردم؟ اگر این زنای که سوار ماشینام شد و کرایه همراهاش نبود مادرم بود هم همین جور باهاش صحبت میکردم؟ بهنظرم اگر کسی واقعن اینجوری فکر کنه در عرض یک روز باید از غم و غصهی دیگران بمیره!
این تناقضها فقط تو ذهنام هستند و زیاد اذیتام نمیکنند؛ جای نگرانی نیست.
همانطور که میدانید خداوند در قرآن فرموده است که خودش از متن قرآن نگهداری میکند و قرآن هیچگاه دستخوش دگرگونی نخواهد شد.
دیروز [این] وبلاگ را میخواندم. در آن چیزهایی آمده بود که با خودم گفتم شاید بد نباشد شما هم بخوانید.
گویا در یکی از نسخههای کتابهای مسیحیان (WCF) هم چنین چیزی آمده است:
این چند وقت آنقدر با آدمهای خوب سر و کار داشتهام که کم کم داشت یادم میرفت باید از آدمها دور بود، که آدمها موجودات خطرناکی هستند! نمیدانم چه اشکالی در آدمها وجود دارد که همیشه باید تنها در حدی که نیاز است با آنها در تماس باشیم، حتا اگر آنقدر خوب باشند که گاهی یادمان برود باید از آنها دور بود. نیازی که از آن سخن میگویم یک نیاز از جانب ما نیست؛ این نیاز میتواند از سمت دیگران هم باشد. اگر کسی بهما نیاز داشت باید به او نزدیک شویم، کمکاش کنیم اگر میتوانیم و باز، از او دور شویم. نمیدانم چه اشکالی در آدمها هست که باید از آنها دور بود، حتا اگر آنقدر خوب باشند که باعث شوند گاهی یادمان برود که آنها چه موجودات خطرناکی هستند.
پ.ن. خواهش میکنم با پرسیدن «مگر خودت هم یک آدم نیستی؟» حسی که از نوشتهی بالا دارم را بر هم نزنید! بگذارید در افکار خود غرق باشم (;
[اینجا] را حتمن ببینید.
منابع بسیار خوبی برای Listening معرفی کرده.
کاری که گفته را انجام دهید. حتا اگر سخت است این کار را بهعنوان تنبیه برای خودتان در نظر بگیرید و هر روز ده دقیقه پادکست گوش دهید.
پ.ن. امیدوارم از کلمهی «تنبیه» برداشت بدی نکرده باشید. من خودم در زمینهی Listening از همه اسکلتر هستم. برای همین خودم رُ تنبیه کردم شاید زبانام کمی بهتر شه. گفتم شما هم اگر دوست داشتید خودتون رُ مثل من تبیه کنید، شاید جواب داد. بههرحال ببخشید...
یکی از دوستانام کتابی به من داده است به نام «پندار خدا» (God Delusion) از ریچارد داوکینز (Richard Dawkins) که در سال دو هزار و شش جزو پرفروشترینها بوده است. یکی دیگر از دوستانام نیز چندی پیش کتابی را برای خواندن پیشنهاد کرده بود بهنام «دخالت خدا» که نظر ادیان گوناگون دربارهی نقش خدا در حوادث طبیعی را بررسی میکرد.
من میدانم که همهی ما بهنوعی دارای درکی متفاوت از خدا هستیم. همهی ما دارای پندارها و شاید هم توهمها و خیالهای متفاوتی از خداییم. حتا کسانی هم که بهوجود خدا اعتقاد ندارند در سطحی از درک بهسر میبرند که «توهم خدا» نام دارد. یعنی آنها هم بر اساس درک و پنداری که از خدا دارند وجودش را رد میکنند.
تمام پندارهایی که دربارهی خدا وجود دارند کاملن پاک، مقدس و قابل احترام هستند. به پندار یک کودک هفت ساله از خدا، و پندار مربی فوتبالی که پیروزی تیماش را کمک خدا میداند، و پندار کسی که خدا را قبول ندارد باید به یک اندازه احترام گذاشت. تنها چیزی که در این میان بسیار مهم است این است که هیچکس نباید از دیگران انتظار داشته باشد که پندار مشخصی دربارهی خدا داشته باشند یا آسیبی از این بابت به باور یا اندیشهی دیگران رسانده شود.
در جایی از پیشگفتار کتاب آمده است:
زندگی من در آینده است! نه مانند زندگی شماها که اگر گذشته را از آن بگیریم هیچ از آن باقی نمیماند
زندگی تو مانند زندگی کسانیست که اگر آینده را از آن بگیریم، دیگر هیچ چیز از آن باقی نمیماند
زندگی من مانند زندگی کسی نیست، من یک دروغگویم! دروغگویی که دروغهایاش را پیش از آنکه بگوید خود باور میکند
من یک دروغ گویم! زندگی من تمام شده است...
این دیگران هستند که باید دروغهای تو را باور کنند. دروغی که باور نداشته باشی دیگر دروغ نیست، حقیقت است
دروغی را که باور داشته باشی حقیقت است؛ و من برای آنکه به کسی دروغ نگفته باشم، پیش از گفتن، باورش میکنم
اگر حقیقت را هم باور کنی، همه چیز یکی میشود، چه فرقی میان دروغ و حقیقت باقی میماند؟
حقیقت به باور من نیازی ندارد؛ اما دروغ نیازمند است، نمیتواند بر پای خود بایستد، باید باورش کرد، باید باورش کنند!
زندگی ما پر است از دروغهایی که دیگران گفتند و ما باور کردیم، بیآنکه خود باور کرده باشند دروغهایشان را
و فریب خوردیم
باور کردیم، چیزی را که باور کردنی نبود...
شاید هم باورپذیر بودند همهی این دروغها که پردازندههایشان خود باور نمیکردند
شاید هم همهی آنها حقایقی باور ناکردنی بودند، چه کسی میداند
یک گروه نروژی که با یک اتوبوس در حال سفر به کشورهای مختلف هستند در مسیرشان از ایران هم گذشتهاند. گویا گذرشان در ایران همزمان با روزهای آغازین سال بوده. این هم گزارش کوتاهی از آنچه دیدهاند:
از وقتی به ایران آمدهایم در هر شهری بیشتر وقتمان را در پارکها گذراندهایم. دیگر نیازی نیست بهدنبال هتلی با پارکینگ مناسب باشیم؛ فقط کافیست به سمت جاهایی برویم که بر روی نقشه با رنگ سبز نمایان هستند. البته ما تنها هم نبودهایم! بهنظر میرسد که بیش از نیمی از جمعیت هفتاد میلیونی ایران در این روزها برای خوشگذرانی بیرون میآیند و از هر جایی که اثری از سبزی در آن باشد بهره میبرند. اینجا پارکها مکانی برای برپایی اردو (چادر) در جشنها (مانند جشنهای ما) شدهاند با چند تفاوت اساسی:
۱- هیچ کس مست نیست و بچههای زیادی شبها تا دیروقت بیدار میمانند.
۲- توالتها خوب هستند و نسبتن هم تمیز.
۳- صبح زود صدای مردانی به گوش میرسد که در بارهی خدا آواز میخوانند.
۴- همهی چادرها بهجای چمن در پیادهروها برپا شدهاند.
۵- نگهبانها همهجا هستند و مواظباند تا خانمها پوشش مناسبی داشته باشند.
در یزد از طرف مردمی که فقط میخواستند به ما خوشآمدگویی کرده باشند با سوپ و گردو و شیرینی پذیرایی شدیم. درون یکی از سوپها چیزی شبیه رودهی شتر بود و مزهی پهن گاو میداد! اما چنین چیزهای کوچکی با در نظر گرفتن مهماننوازی فراوانشان بهراحتی قابل چشمپوشیست.
[بیشتر]
[اینجا] از یکی از نشانههای شرکت آب و فاضلاب هم عکس گرفتهاند. شاید آن را با علامت یکی از گروههای موسیقی در ایران اشتباه گرفتهاند.
داستان زیر در گذشتههای خیلی دور و در زمان یکی از پادشاهان هخامنشی اتفاق افتاده:
برم دستاش رُ ببوسم؟
برو، فقط حواسات باشه قبل از اینکه سلام بدی دستاش رُ [نبوسی]
باشه، حواسام هست
آقا اجازه بدید دستتون رُ ببوسم
بگیرید مردک رُ! بگیرید مردک حرومزاده رُ
ولاش کنید، فقط میخواد دستام رُ ببوسه، بیا ببوس
سلام آقا، بهبه، دستتون خیلی بوی خوبی میده
اگه میشه یه دست هم روی سرم بکشید، خیلی ممنون
ازم چی میخوای؟
آقا من و دوستام از دهات اطراف هخامنش اومدیم که فقط دست شما رُ ببوسیم و برگردیم، اگه اجازه بدید دوستام هم بیاد دستتون رُ ببوسه
پاشو برو! اجازه داد تو هم بری دستاش رُ ببوسی
راست میگن قبل از اینکه سلام بدیم نباید دستاش رُ ببوسیم؟
نه بابا، مگه ندیدی من چیکار کردم؟ اول دستاش رُ بوسیدم بعد سلام دادم، نترس، برو، زیاد فرقی نداره
باشه
بگیرید مردک رُ! بگیرید مردک حرومزاده رُ
ولاش کنید، فقط میخواد دستام رُ ببوسه، بیا ببوس
بهبه، دستتون خیلی بوی خوبی میده
اگه میشه یه دست هم روی سر من بکشید، خیلی ممنون...
سلام آقا
وقتی به تهران برگشتیم خرداد از راه رسیده بود و نزدیک امتحانات پایان سال بود. حالا مگر سال اول دبستان چند امتحان دارد؟ یک دیکته بود و ریاضی و دیگر؟ نقاشی؟ نمیدانم. بمباران هوایی هر روز شدیدتر میشد. دیگر به شنیدن صدای آژیر عادت کرده بودیم. بر روی ساختمانهای بلند شهر هم ضدهوایی گذاشته بودند. شبها که آژیر میکشیدند و برقها قطع میشد، پشت پنجرهی خانهمان میرفتم و نورهایی که در آسمان به هرسو در حرکت بودند را تماشا میکردم. بیشتر وقتها نمیدانستیم هنگام حملهی هوایی چهکار کنیم. گاهی در چارچوب در میایستادیم، گاهی به زیرپلهها پناه میبردیم،... با اینکه هنوز خیلی کوچک بودم هیچگاه از صدای بمباران و حملات هوایی گریهام نمیگرفت. اما آن اواخر دیگر خیلی خسته شده بودم. یک بار که همهمان با یک شمع کوچک در حمام پناه گرفته بودیم صبرم تمام شد و گریه کردم. خیلی هم گریه کردم! هنوز هم که به آن شب تاریک فکر میکنم بغضی که در گلو داشتم را بهخوبی احساس میکنم. مادرم مرا در آغوش گرفت. خواهرم که از من کوچکتر بود دلداریام میداد...!
خانهی خالهام در دامنهی شمالی کوههای کرج قرار دارد. یک بار نزدیکیهای ظهر آنجا بودیم و تلویزیون تماشا میکردیم که طبق معمول، برنامه قطع و آژیر قرمز پخش شد. خالهام گفت بیایید پشت پنجره و تماشا کنید. یکی دو دقیقه بیشتر نگذشته بود که یک موشک از بالای کوه رد شد. چند ثانیه که گذشت یکی دیگر هم رد شد و زوزه کشان به سمت تهران رفت. صدای دو انفجار که به گوش رسید عدهی دیگری جانشان را از دست داده بودند.
«فالون دافا»، به «فالون گونگ» نیز معروف است. روشی معنوی است که بخشی از زندگی میلیونها نفر در سراسر جهان شده است. ریشه در مدرسه بودا دارد. ا...