the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۹۲ خرداد ۲۰, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

فَندِ کوچک

توی پارک نشسته بودم. یه پسری که هدفون توی گوش‌اش بود و معلوم نبود داره به چی گوش می‌ده به‌م نزدیک شد و گفت: ببخشید، فندک دارید؟ گفتم: شرمنده، ندارم. اون هم راه‌اش رُ کشید و رفت. وقتی رفت از خودم پرسیدم: فندک برای چی می‌خواست؟ می‌خواست سیگار روشن کنه؟ چرا ازم نپرسید کبریت دارم یا نه؟ مگه با کبریت نمی‌شه سیگار روشن کرد؟ پس چرا براش مهم نبود که من کبریت دارم یا نه؟ چرا همین که فهمید فندک ندارم گذاشت و رفت؟
اول‌اش به خیلی چیزها فکر کردم. فکر کردم شاید مثلِ اسب‌های مسابقه شرط بسته بودند روی من. شرط بسته بودند که من فندک ندارم. شاید هم شرط بسته بودند که من سیگاری هستم. بعد با خودم فکر کردم شاید این پسره فکر کرده کبریت خیلی گرون‌تر از فندکه. برای همین وقتی دیده من فندک ندارم مطمئن بوده که کبریت هم نباید داشته باشم. شاید هم فندکِ طلایی‌ای که از پدربزرگ‌اش به‌ش ارث رسیده رُ دیروز توی پارک گم کرده، قیافه‌ی من هم شبیهِ کسایی بوده که یه فندکِ طلا پیدا کرده‌اند و خوش‌حال‌اند. برای همین اومده بود یه دستی بزنه به‌م. وقتی هم گفتم فندک ندارم بیش‌تر به‌م شک کرده. الان هم داره از دور نگاه‌ام می‌کنه ببینه با چی سیگارم رُ روشن می‌کنم وقتی عصبانی می‌شم. شاید هم یه هفته بوده که سیگار رُ ترک کرده بوده. ولی الان دیگه خیلی به‌ش فشار اومده بوده. هم سیگار داشته توی جیب‌اش، هم کبریت. ولی نتونسته با خودش کنار بیاد که روشن کنه و بکشه. با خودش گفته: «اصلن یه کاری می‌کنم، می‌رم پیشِ اونی که اون‌جا روی نیمکت نشسته، ازش می‌پرسم فندک داری یا نه. اگه داشت، که روشن می‌کنم و می‌کشم، اگر هم نداشت که دیگه واقعن یعنی خدا می‌خواد که من ترک کنم». ولی نه. قیافه‌ای که من دیدم، داغون‌تر از این حرف‌ها بود. پسره انگار اصلن براش مهم نبود من فندک دارم یا نه. یه احساسی به‌م می‌گه که، حتا اگه می‌گفتم بله، دارم، هم راه‌اش رُ می‌کشید و می‌رفت. فقط می‌خواست پرسیده باشه تا برای چند لحظه آزاد شده باشه ذهن‌اش از چیزی که مثلِ بختک افتاده بوده روش از صبح. که فقط با سیگار کشیدن ممکن بوده آروم بشه و اون‌قدر اوضاع بد بوده که بی‌خیالِ سیگار شده این‌بار. اصلن بعید می‌دونم سیگاری هم همراه‌اش بوده باشه.
اه. فک کنم دارم چرت و پرت می‌گم. چرا ذهن‌ام رفته سمتِ سیگار. سیگار چه ربطی به فندک داره اصلن. کسی بخواد سیگار روشن کنه که از فندک نمی‌پرسه. یا کبریت می‌خواد یا آتیش. «داداش آتیش داری؟». حتمن این فندک برای یه چیز دیگه می‌خواسته. یا می‌خواسته پارک رُ آتیش بزنه. یا خودش رُ پشتِ درخت‌ها آتیش بزنه. یا... شاید هم با اون هدفونی که توی گوش‌اش بود داشت به این گوش می‌داد: «به یادت داغ بر دل می‌نشانم، ز دیده خون به دامن می‌فشانم. چو نی گر نالم از سوز ِ جدایی، نیستان را به آتش می‌کشانم.»

محصولِ ۱۳۹۲ اردیبهشت ۶, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

چیزهایی هست که نمی‌دانی

هفت هشت تا چیز توی این دنیا هست که هیچ کس ازشون خبر نداره و من الان می‌خوام یکی‌شون رُ براتون بگم.

ثانیه‌ی آخرِ عمرِ شما خیلی کند می‌گذره و حدودِ یک دقیقه براتون طول می‌کشه. بگذارید یک مثال بزنم تا بفهمید منظورم چیه. فرض کنید یه نفر با اسلحه به سمت شما شلیک می‌کنه. اگر قرار باشه تیر در مغز شما فرو بره و شما کشته بشید، توی لحظه‌ی آخر همه چیز براتون کند می‌شه. مثل این‌که در حالِ تماشای یه فیلم به‌صورتِ صحنه آهسته باشید. تیر رُ می‌بینید که داره آروم به سمت‌تون می‌آد، اما هیچ کاری از دست‌تون برنمی‌آد. فقط می‌تونید منتظر مرگ‌تون باشید. توی این یه دقیقه تمام ِ زندگی ِ گذشته‌تون به یادتون می‌آد. همه‌ی اتفاق‌هایی که از کودکی تا الان براتون افتاده، مثلِ یک فیلم توی ذهن‌تون مرور می‌شه. چیزی هم نیست که دستِ خودتون باشه. چه بخواهید چه نخواهید، کل زندگی‌تون رُ به یاد می‌آرید. یا فرض کنید بر اثر یک حادثه از ساختمون پرت می‌شید پایین. لحظه‌های آخر هم قبل از این‌که به زمین برسید همین‌قدر براتون کند می‌گذره. این کند شدن همراه با سکوتیه که همه جا رُ فرا می‌گیره. دیگه هیچ صدایی رُ نمی‌شنوید. همه چیز به نظرتون آروم می‌رسه و می‌فهمید که قراره بمیرید. توی همین سکوت و آرامشه که فرصت می‌کنید به همه‌ی کارهایی که توی زندگی کرده‌اید یه بار دیگه فکر کنید.

محصولِ ۱۳۹۲ فروردین ۲۶, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

سگ، گوسفند و چند حیوانِ دیگر

شاید یکی از فرق‌های انسان و حیوان این باشه که انسان می‌دونه کجا نباید فرار کنه، ولی حیوان نمی‌دونه. مثلن آدم می‌دونه نباید از سگ فرار کنه. سگ هم به آدمی که فرار نمی‌کنه حمله نمی‌کنه. ولی آهو نمی‌دونه که نباید از دست ببر فرار کنه. شاید اگر مثل انسان می‌ایستاد و تو چشم‌های ببر نگاه می‌کرد، ببر هم مثل سگ می‌ترسید و دنبال آهو نمی‌دوید.


یکی دیگه از فرق‌های انسان و حیوان هم که تازگی‌ها متوجه شده‌ام اینه که بعضی از آدم‌ها برای کارهایی که می‌کنند دلیل دارند. گوسفندها وقتی به یه جوب می‌رسند، همه‌شون پشتِ جوب می‌ایستند و جلوتر نمی‌رن. ولی به محض این‌که اولین گوسفند می‌پره و رد می‌شه، بقیه هم پشت سرش از روی جوب می‌پرند و رد می‌شن. اما انسان‌ها این‌جوری نیستند. فرض کنید ده تا آدم پشت چراغ ِ قرمز ِ عابر پیاده ایستاده‌اند. وقتی یکی از عابرین از چراغ قرمز رد می‌شه، عده‌ی زیادی پشتِ سرِ اون آدم از چراغ قرمز رد می‌شن، اما همیشه دو سه نفر اون ته باقی می‌مونند و بدون ِ این‌که از بقیه پیروی کنند تا سبز شدنِ چراغ منتظر می‌مونند. وجودِ همین دو سه نفرهاست که نشون می‌ده انسان موجودی برتر از گوسفند آفریده شده.

محصولِ ۱۳۹۲ فروردین ۱۱, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

نشانه‌ای از نشانه‌ها

چند شب پیش زیر یه لوستر خوابیده بودم. نیمه‌شب که از خواب پا شدم دیدم چیزی شبیهِ زنگوله به چند جای لوستر آویزونه. فکر کردم دارم خواب می‌بینم؛ زنگوله؟ آویزون به لوستر؟ په! مطمئنم دارم خواب می‌بینم. صبح که از خوب پا شدم تا ظهر یادم نبود که شبِ قبل چه خوابی دیده بودم. ولی وقتی نگاه‌ام به لوستر و زنگوله‌هایی که ازش آویزون بود افتاد، فهمیدم که دیشب خواب نمی‌دیدم. رفتم جلو و با انگشت به یکی از زنگوله‌ها ضربه زدم. صدایی که به گوش‌ام رسید صدای یک زنگ نبود. صدایی که در فضا پیچید تا چند دقیقه ادامه داشت. شبِ گذشته هم همین صداها رُ شنیده بودم. من خواب نمی‌دیدم، اما از اون شب متوجهِ خوابی شده بودم که خودش رُ گاهی به شکلِ زندگی به من نشون داده بود.
حالا هروقت که به زنگوله‌ها نگاه می‌کنم، بدونِ این‌که ضربه‌ای به‌شون بزنم صداشون تو فضا می‌پیچه و می‌فهمم که دارم خواب می‌بینم. این که بیداریم یا داریم خواب می‌بینیم کاملن به خودمون بستگی داره. اگه به نشونه‌ها دقت کنیم یادمون می‌مونه که خواب هستیم. وگرنه همیشه فک می‌کنیم که بیداریم و همه چی واقعیت داره

محصولِ ۱۳۹۲ فروردین ۱۰, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

زن عمو کشور

از وقتی اون مرحوم مُرد، زن عمو کشور با پسرش تنها زندگی می‌کنه. پسره معتاده. همیشه با کتک از مادرش پول می‌گیره. جز خوردن و خوابیدن کاری نداره. کشور هم که بنده خدا زورش نمی‌رسه. یه زمانی توی دانشکده‌ کشاورزی ِ دانشگاه تهران کار می‌کرد و الان هم که بازنشست شده هر چی در می‌آره می‌ده به این بچه. با حقوقِ بازنشستگی زندگی‌ش می‌چرخه. عمو ابوالفضل قبلن یه زن دیگه داشت. ولی چون بچه‌دار نمی‌شد از هم طلاق گرفتن. طلاق که گرفتن اومد با کشور ازدواج کرد که از شوهر قبلی‌اش طلاق گرفته بود و یه پسر داشت. من همیشه برام سوال بود که این زن عمو اگه استادِ دانشگاهه پس چرا به‌ش نمی‌آد؟ داود چندین سال آلمان بود. مامان‌اش به زور فرستاده بودش آلمان که برای خودش یه پُخی بشه. بیست سال بعد هم که برگشت، معتاد شده بود. عمو مُرده بود و این پسره هم شد وبالِ گردنِ مادرش. به جای اینکه برای خودش کسی بشه تبدیل شده بود به انگلِ اجتماع؛ یه نفر که به زبانِ آلمانی مسلطه، اما از راهِ کتک زدن پول درمی‌آره. بعدن فهمیدم که این بنده خدا استاد نبوده توی دانشکده؛ جزوِ نیروهای خدماتی بوده. برای همین به‌ش نمی‌اومد استاد دانشگاه باشه. کشور جزوِ اولین خدمت‌کارهای دانشگاهی بود که بچه‌اش رُ فرستاد آلمان. قبل از کشور این کار فقط بین اساتید رواج داشت. بعد از کشور خیلی از خدمه جرات پیدا کردند و بچه‌شون رُ فرستادند اون ورِ آب. با خودشون می‌گفتند اگه کشور تونسته، پس ما هم می‌تونیم. حالا که داود برگشته، به‌ش می‌گیم بنده خدا، تو که آلمانی‌ات ان‌قدر خوبه، چرا نمی‌ری تدریس کنی؟ تدریس خیلی خوبه الان پول‌اش. خودمون به‌ش نمی‌گیما؛ به بقیه می‌گیم که به‌ش بگن. بقیه هم به‌ش نمی‌گن، یعنی حقیقت‌اش کسی جرات نمی‌کنه چیزی بگه. همه از کتک خوردن می‌ترسن. حتا گاهی فکر می‌کنیم که شاید این پسره اصلن آلمانی بلد نیست. فک کن، بیست سال آلمان باشی و آلمانی یاد نگیری. خیلیه. بی‌چاره عمو هم هیچ‌وقت زنِ خوبی گیرش نیومد. اون از زنِ قبلی‌ش که بچه می‌خواست و گذاشت رفت، این هم از کشور که هیچ‌وقت اخلاق‌ش با عمو یکی نبود. یه بار از هم طلاق گرفتن، ولی باز دل‌شون برای هم تنگ شد و ازدواج کردن. این اتفاق دو بار دیگه هم افتاد و سه طلاقه شدند. بعدش دیگه نتونستن با هم ازدواج کنن. ما هم گشتیم برای عموم یه زنِ آروم و مهربون پیدا کردیم. ولی کشور طاقت نیاورد؛ دوست داشت دوباره با عمو زندگی کنه. راه‌اش رُ هم خوب بلد بود. اول رفت با شوهر قبلی‌اش ازدواج کرد، که از سه طلاقه بودن در بیاد. بعد طلاق‌اش داد و اومد زندگیِ این‌ها رُ به هم زد و یه کار کرد طلاق بگیرن. طلاق که گرفتن دوباره با هم زندگی کردن، زندگی که چه عرض کنم؛ بی‌چاره عمو هیچ‌وقت نفهمید زندگی یعنی چی. آخرین باری هم که با هم بودن، ان‌قدر زندگی نکردن تا قاصد مرگ از راه رسید و عمو رُ با خودش برد. حالا کشور مونده و یه پسر ِ معتاد. پسر ِ معتادی که هیچ وقت به هیچ جا نرسید.

محصولِ ۱۳۹۲ فروردین ۵, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

گداهای تجریش

وقتی بچه بودم، یعنی وقتی پنج شیش سال‌ام بود یه بار با خانواده داشتیم می‌رفتیم خونه‌ی عموی بابابزرگ‌ام. خونه‌اش طرف‌های تجریش بود. یه خونه‌ی خیلی قدیمی و حیاط دار. توی راه یه پیرمردی رُ دیدیم که داشت گدایی می‌کرد. بابام یه سکه‌ی نمی‌دونم چند تومنی گذاشت کفِ دست‌ام، گفت برو این پول رُ بده به اون آقاهه. من هم خوشحال و خندان دویدم سمتِ اون پیرمرده، دست‌ام رُ دراز کردم و گفتم: بفرمایید. همین که گفتم بفرمایید پیرمرده یه دونه با کفِ دست محکم زد توی سرم. دست‌ام رُ گرفتم روی سرم و پا گذاشتم به فرار. چند قدم دنبال‌ام کرد ولی برگشت سرِ جاش. بابام گفت شاید پولی که می‌خواستی به‌ش بدی کم بوده وگرنه هیچ‌وقت سابقه نداشته گداهای تجریش به کسی حمله کنند. خلاصه رفتیم سمتِ خونه‌ی عمو. سرِ راه از یه بازارِ پر پیچ و خم رد شدیم. توی بازار یه گدای دیگه دیدم که یه گوشه نشسته بود و گدایی می‌کرد. کور بود. یا حداقل این‌طور وانمود می‌کرد که کوره. یا اگر هم وانمود نمی‌کرد که کوره، حداقل من اون لحظه فکر کردم که کوره. چون چشم‌هاش یه جوری بود. بابام گفت این خوبه. برو سکه رُ بده به همین. با تردید به پدرم نگاه کردم و آروم حرکت کردم سمتِ گدا. سکه رُ انداختم کفِ دست‌اش و فرار کردم.

محصولِ ۱۳۹۱ اسفند ۳۰, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

برای یک رویا (۳)

برگه‌های پاره‌ی چند تقویم را نشان‌ات دهم تا تو را با غم ِ آن‌چه از یکی بودنِ روزها و فصل‌ها بر من گذشته است آشنا کنم. در همه‌ی این سال‌ها، همیشه آرزو می‌کردم وقتی صفحه‌ی امروز را ورق می‌زنم، «تو» مناسبتِ فردای‌اش باشی. اما من هیچ‌وقت فریبِ بوی بهار که بی تو از راه می‌رسید را نخوردم، اگرچه روی‌اش سبز و غنچه‌های‌اش شکوفا بود. همیشه می‌گفتم: «بی تو سال‌هاست که سالی نو نمی‌شود» و نمی‌شد.

وقتی از راه رسیدی، اول‌اش فکر می‌کردم باز هم خیال کرده‌ام. باز هم صدای باد بوده که بر در کوبیده و مرا از جا پرانده است. اما نه، حالا بعد از این همه سال، تو زودتر از بهار از راه رسیده‌ای. چشم‌های‌ام که به نور عادت کردند، فهمیدم که خیال نکرده‌ام؛ این همه سال منتظر بودن ارزش‌اش را داشت. من حالا باور کرده‌ام که این بار فریبی در کار نیست، که صدای تو، بوی تو، دستان ِ تو، همه واقعی هستند. بهار تویی. دست‌های‌ات را به من بده تا من هم جوانه بزنم. به من اجازه بده تا مثل تو سبز شوم، بگذار با تو یکی شوم تا من هم بوی بهار بگیرم

محصولِ ۱۳۹۱ اسفند ۲۹, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

بی تو سال‌هاست که سالی نو نمی‌شود

هر روز چشم به فردا می‌دوزم، می‌دانم نه اتفاقی قرار است بیافتد و نه دست به دامن معجزه‌ای متبرک خواهد شد، اما این چشم دوختن حالا تنها اعلام حضور من است به زندگی، که هستم، که اینجا نشسته‌ام و دارم آرام آرام از یاد می‌برم تمامی چیزهایی که روزی جایی مهم بودند و آرام آرام به خاطر سپردم‌شان. من هستم، باور کن حالا نمی‌دانم با چه کیفیتی حضور دارم، اما هستم، این چشم‌های دوخته به راه گواه هستی منند. تلخم، می‌دانم، دلگیر هم هستم، حالا دیگر نه فقط از تو، از این تن دلگیرم. از راه، از چشم‌های دوخته‌ام به راه، از تو که از راه نمی‌رسی [-چرا از یاد می‌برم که می‌دانم قرار نیست اتفاقی بیافتد؟، فعل رسیدن را باید ماضی و منفی صرف کنم، حتی نه ماضی نقلی، که پایش را از حال بِبُرم، قرار نیست اتفاقی بیافتد]: از تو که از راه نرسیدی، از فردا که هر روز می‌آید، دلگیرم.
این ماهی‌های رقصان در تنگ آب به راستی قرمزند؟ این سبزه‌های موج‌سوار کنار نسیم پنجره به راستی سبزند؟ و این تصویر افتاده در آینه به راستی منم؟ چشمهایم سیاه سفید می‌بینند تصویرهای به ادعا رنگی را، تصویرهای تکراری در انتظار سال جدید را. حالا دقیقا چند سال و چند روز و چند ساعت است که چشمهایم امید از رنگ‌ها بریده‌اند، در سیاه سفید، این رنگ‌های همیشه منتظر دست از فریبم برمی‌دارند. دوربینی از قاب پنجره این سفره‌ی رنگین نشسته در انتظار بهار را تصویر می‌گیرد، با مکثی روی ماهی‌ها که بوسه بر آب می‌زنند به سبزه‌های امیدوار ِ گره خوردن به آرزوهایت نزدیک می‌شود، دور و نزدیک می‌شود تا سر سوزنی از جزئیات سفره‌ای که تو چیده‌ای از قلم نیافتد، آرام آرام به تو می‌رسد و در چین چین سیاه دامنت آرام می‌گیرد، می‌ماند و می‌میرد،... حکایت چشم‌های من است، درست چند سال و چند روز و چند ساعت پیش...

بی تو سالهاست که سالی نو نمی‌شود، می‌آیند و می‌روند اما نو نمی‌شوند، انگار می‌آیند و می‌روند تا یادآوری کنند که رفته‌ای و نمی‌آیی. دیروز خانه تکانی کردم، نه اما مثل تو، هرچه بود سوزاندم و در شعله‌های به پا شده...

محصولِ ۱۳۹۱ اسفند ۱۷, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

جفت پا روی اعتقادات

امروز یکی از دوستان می‌گفت یکی از دلیل‌های این‌که وضعیتِ اقتصادی این‌جوری شده اینه که مردم هم آدم‌های بدی هستند. اگر مردم پول‌هاشون رُ تبدیل به دلار و سکه و طلا نکنند، ارزش پول هم ان‌قدر پایین نمی‌آد. به‌ش گفتم خب وقتی ارزش پول داره می‌آد پایین، آدم چاره‌ای نداره که، مجبوره پول‌اش رُ تبدیل به سکه و دلار کنه که ضرر نکنه. تو خودت همچین کاری نکردی؟ گفت: نه، من هیچ‌وقت پول‌ام رُ نداده‌ام سکه و دلار بخرم. گفتم خب وقتی همه دارند همین کار رُ می‌کنند، چه فایده‌ای داره این کارت؟ گفت شاید کارِ من به تنهایی هیچ فایده‌ای نداشته باشه، ولی حداقل به چیزی که باور داشته‌ام عمل کرده‌ام. اگر همه یه کار ِ اشتباه انجام می‌دن دلیل نمی‌شه من هم همون کار رُ بکنم.
بعد دیدم من چه‌قدر خودخواه هستم؛ چه‌قدر با چیزی که می‌شه بود و نیستم فاصله دارم. هر جوری فکر کردم، دیدم هیچ‌وقت نمی‌تونم همچین کاری کنم. هیچ‌وقت نمی‌تونم پول‌ام رُ به چیزهای دیگه تبدیل نکنم. چون فکر می‌کنم یا همه باید این کار رُ بکنند یا من هم نمی‌کنم. فکر کردم چه‌قدر آدم باید به بلوغ و شعور برسه که حتا اگر ضرر هم می‌کنه پا روی اعتقادش نذاره و کاری که به نظرش درست می‌رسه رُ انجام بده. این کار اصلن به درجه‌ی دیگه‌ی از شعور و انسانیت مربوط می‌شه، که من هنوز توی خودم نمی‌بینم.
به نظرم همه‌ی ما مدیون هستیم. به کسانی که پا روی اعتقادات‌شون نذاشته‌اند. چه‌طور می‌شه تو چشم ِ این آدم‌ها نگاه کرد

محصولِ ۱۳۹۱ اسفند ۱۶, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

برای یک رویا (۲)

این مربع که پر می‌شد قرار بود یک اتفاقِ خوب بیافتد، یادم نیست روز اول که شروع کردم به خط و نشان کشیدن به چه چیز فکر می‌کردم یا چه در ذهنم بود. حدس می‌زنم یا تو قرار بود بیایی یا من، فرقی هم نمی‌کرد، مهم دیدار بود. دلم برایت لک زده، برای وقتی که موهایت نه کوتاه بود نه بلند، آن بلوزِ راه‌راهِ سبز و سفیدت را پوشیده بودی و از دور که به من نزدیک می‌شدی لبخندت کم‌کم تمام ِ صورتت را می‌گرفت. من هم بی آن‌که جوابت برایم مهم باشد، اولین سوالی که همیشه از تو می‌پرسیدم این بود که چرا می‌خندی.
...

چه‌قدر پیر شدی، کاش می‌شد با دست‌هایم غبار سفیدِ روی موهایت را بتکانم. هیچ‌وقت باورم نشد که آدم‌ها پیر می‌شوند. همیشه فکر می‌کردم اگر زیر ِ یک دیوار ِ گچی بخوابی موهایت سفید می‌شوند. چین و چروک‌ها هم اثر ِ زیاد در حمام ماندن بود، مثل وقتی که نوکِ انگشتانم در حمام پیر می‌شد. تا این‌که مادرم پیر شد که زیر گچ ِ دیوار نخوابیده بود. او اصلن نمی‌خوابید، فقط یکی دو ساعت در آشپزخانه وقتی منتظر بود قرمه‌سبزی حسابی جا بیافتد خوابش می‌برد. تو هم پیر شدی، شاید به‌خاطر ِ غُرغُرهای من پیر شدی. دستهایت چقدر سرد بود. لبخند هم نمی‌زدی که بپرسم چرا می‌خندی. با نگاهت تمام این چند سال را برایم مو به مو تعریف کردی. شرمنده شدم، به‌خاطر آن پاسبان‌های لعنتی و به‌خاطر آن میله‌های لعنتی‌تر. یادِ روزی افتادم که دم ِ درِ کلانتری التماس‌شان کردم مرا به‌جای تو زندانی کنند، می‌گفتم تقصیر من بوده نه او –دروغ هم نگفتم، من و تو خوب می‌‌دانستیم که تقصیر ِ من بود که تو آن‌جا بودی– یکی‌شان که سیگار می‌کشید لگد زد، به‌خاطر تو رفته بودم به‌خاطر تو هم زدم بیرون، ‌می‌دانستم اگر چیزی بفهمی پیدایم می‌کنی و فقط زل می‌زنی توی چشم‌هایم، همیشه با خود آن نگاه‌هایت را به «این چه غلطی بود که کردی» تعبیر می‌کردم. تمام راه را تا خانه گریه می‌کردم و خودم را نفرین می کردم که از جانت چه می‌خواستم که این بلا سرمان آمد، مگر تو برای من همه چیز نبودی؟ به همه چیز قانع نشدم و دیگر هیچ چیز نداشتم.

یک ثانیه، فقط یک ثانیه از با هم بودن‌مان را به من بده، ‌قول می‌دهم که پشیمانت نخواهم کرد.

برای یک رویا (۱)

مطلب ویژه

فالون دافا

«فالون دافا»، به «فالون گونگ» نیز معروف است. روشی معنوی است که بخشی از زندگی میلیون‌ها نفر در سراسر جهان شده است. ریشه در مدرسه بودا دارد. ا...

counter.dev

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

Powered By Blogger

Google Reader

Add to Google
با پشتیبانی Blogger.