برای یک رویا (۳)
برگههای پارهی چند تقویم را نشانات دهم تا تو را با غم ِ آنچه از یکی بودنِ روزها و فصلها بر من گذشته است آشنا کنم. در همهی این سالها، همیشه آرزو میکردم وقتی صفحهی امروز را ورق میزنم، «تو» مناسبتِ فردایاش باشی. اما من هیچوقت فریبِ بوی بهار که بی تو از راه میرسید را نخوردم، اگرچه رویاش سبز و غنچههایاش شکوفا بود. همیشه میگفتم: «بی تو سالهاست که سالی نو نمیشود» و نمیشد.
وقتی از راه رسیدی، اولاش فکر میکردم باز هم خیال کردهام. باز هم صدای باد بوده که بر در کوبیده و مرا از جا پرانده است. اما نه، حالا بعد از این همه سال، تو زودتر از بهار از راه رسیدهای. چشمهایام که به نور عادت کردند، فهمیدم که خیال نکردهام؛ این همه سال منتظر بودن ارزشاش را داشت. من حالا باور کردهام که این بار فریبی در کار نیست، که صدای تو، بوی تو، دستان ِ تو، همه واقعی هستند. بهار تویی. دستهایات را به من بده تا من هم جوانه بزنم. به من اجازه بده تا مثل تو سبز شوم، بگذار با تو یکی شوم تا من هم بوی بهار بگیرم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
خیلی ممنون که میخوای یه چیزی بگی، حتا اگر میخوای فحش هم بدی خیلی ممنون