the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۹۱ شهریور ۱۴, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

برای یک رویا

همیشه از زندانی شدن می‌ترسیدم. هر وقت که توی راه اتوبوس رُ نگه می‌داشتند و چند تا مامور از پله‌ها بالا می‌اومدند عرقِ سرد روی پیشونی‌ام می‌نشست. خودم رُ گم می‌کردم. سعی می‌کردم خونسرد باشم و لبخند بزنم. همیشه با خودم فکر می‌کردم اگر یه چیزی توی بارم پیدا کنند چی؟ نکنه اونی که دنبال‌اش هستند من باشم؟ آخرش هم همین نگاهِ بیمارم به مامورِ دولت بود که گرفتارم کرد. یه جوری تو چشم‌هاش نگاه می‌کردم که انگار از خدا می‌خواستم اگر فقط یه فرصتِ دیگه به‌م بده دیگه هیچ وقت پا توی این اتوبوس لعنتی نذارم! یا اگر هم می‌ذارم دیگه باری همراه‌ام نباشه! با نگاه‌ام خواهش می‌کردم... نه! من نه...! اما دیگه فرصتی برای سبک سفر کردن باقی نمونده بود. یه روز دیدم دست‌بند به‌دست دارم و دمپایی‌کشون دارن می‌برنم گوشه‌ی زندان. حالا دیگه به من می‌گفتن یه تسلیم ِ قانون! یه زندانی! یه زندانی که هنوزم نمی‌فهمید آخرین خواسته‌اش از خدا چی بوده که کارش به این‌جا کشیده.

...

صدای زندان‌بان وقتی نعره می‌کشه «ملاقاتی داری!» امون‌ام رُ بریده. دلم می‌خواد بچسبونم‌اش گوشه‌ی دیوار و صدای نفس‌هاش رُ بشنوم که دیگه نمی‌آد؛ مثلِ صدای نفس‌های تو که هیچ‌وقت به ملاقات‌ام نیومدی. سرزنش‌ات نمی‌کنم. منی که هیچ‌وقت هیچ نام و نشونی از خودم به جا نمی‌گذاشتم. منی که حتا از پشت هم شبیهِ کسی نبودم، اون‌قدر که کسی بیاد دست بذاره روی شونه‌هام و وقتی برمی‌گردم بگه: ببخشید... اشتباه گرفتم! منی که ترسم همیشه این بود که یه روز تبدیل به اون چیزی بشم که فقط مامورهای دولت دنبال‌اش هستند، چرا حالا باید بدونی این گوشه‌ی دنیا پشتِ میله‌ها هستم؟

بسته‌ای که پارسال شبِ عید به دست‌ام رسید رُ هنوز باز نکرده‌ام. این‌جا همه چیز به خودم بستگی داره. همه چیز همون‌جوریه که من می‌خوام. توی بسته همون چیزیه که من فکر می‌کنم. با همون رنگ‌ها... یادت هست؟ وقتی می‌رفتی روسریِ سفید به سر داشتی با گلهای آبی. آدم این‌جا که هست فکر و خیال برش می‌داره. گاهی که صدای کشیده شدنِ میله‌های آهنی از خواب بیدارم می‌کنه، فکر می‌کنم تویی که درهای زندان باز شده. تویی که بوی گل‌هایی که به سر داشتی توی فضا پیچیده... روی دیوار نوشته‌ام: «امروز توی حیاطِ زندان فقط تو بودی و من». اومده بودی دیدن‌ام. این بار قبل از این‌که بگن «ملاقاتی داری»، باورم شده بود که دیگه فریبی در کار نیست.

۱ نظر:

  1. " منی که حتا از پشت هم شبیهِ کسی نبودم، اون‌قدر که کسی بیاد دست بذاره روی شونه‌هام و وقتی برمی‌گردم بگه: ببخشید... اشتباه گرفتم! "

    پاسخحذف

خیلی ممنون که می‌خوای یه چیزی بگی، حتا اگر می‌خوای فحش هم بدی خیلی ممنون

قدیمی

به معتادها

خودتون انتخاب کنید شلاق چند دهم بزنم؟ پنج دهم داریم. هفت دهم هم داریم که البته دردش بیش‌تره [بچه به شدت ترسیده و قاچ خربزه از دست‌اش می‌افت...

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

دوست داشتنی

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

تماس

naaraamblog dar yahoo dat kam
Powered By Blogger
Add to Google
با پشتیبانی Blogger.