د.خ
یاد دخترخالهام افتادم که وقتی سریع از کوه میاومدم پایین با سر میاومدم میخوردم زمین هر دو تا زانوم خونی میشد من رُ بلند میکرد میبرد توی حموم به زانوهام یه چیزی میزد میشستشون دورشون یه پارچهی سفید میپیچید بعد که بازشون میکرد تا چند وقت جای زخماش روی پام میموند تا دوباره وقتی میخوام از کوه بیام پایین شروع کنم از خوشحالی دویدن. باد تو صورتام میخورد وقتی پایین میاومدم باسه همین دوست داشتم با سرعت بیام پایین همیشه که اونجوری میخوردم زمین و باز همون داستان تکرار میشد. بعدش میرفتیم پشتِ بوم. همهی شهر معلوم بود. حصار نداشت که همیشه میترسید بیافتم از اون بالا. یه کیف داشت پولکدوزی شده توش پر از تیله بود. روی همون پشتِ بوم تیله بازی میکردیم با هم تا غروب. بعد مینشستیم خورشید رُ نگاه میکردیم وقتی پایین میرفت. بعضی وقتها برای خودش بافتنی میبافت من مینشستم کنارش تماشا میکردم. وقتی لباس میپوشید بره مدرسه تکیه میدادم به دیوار تماشاش میکردم. تا برمیگشت تنها بودم همیشه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
خیلی ممنون که میخوای یه چیزی بگی، حتا اگر میخوای فحش هم بدی خیلی ممنون