کابوس. روزی سه وعده، صبح.ظهر.شب
عینکش را برداشت. بی هیچ مقدمهای فصل پاک کردن شیشههای عینک را آغاز کرد، فصل تردیدهای مکرر ... بارها عینک در فاصلهی بین دهان تا سرآستین پیراهن، بالا و پایین شد...
عینک را بر بینی نشاند. همچون نشیمنگاه سوارکار بر تن اسب، عینک چند بار جابجا شد تا آرام و قرار گرفت...
نگاهش از پشت شیشهی عینک سبکتر بود. انگار کن سنگینی نگاهش آن طرف شیشههای عینک بماند، سبکتر به من میرسید...
هیچ نمیگفت، حرکاتش با تکرار آمیخته بود. دست بر گونهاش میکشید چند باره میکشید، آب دهانش را قورت میداد چند باره قورت میداد، بیآنکه دهانش باز شود زبانش را بر دندانهای جلو ردیف بالا میلغزاند چندین باره میلغزاند...
حرکاتش تکرار میشدند اما تکراری نبودند، میخواست پشت آن تکرارها گمراهم کند، میخواست به شمردن بیفتم تا رد نگاهش را گم کنم، میخواست از متن حرکاتش به حاشیهی تکرار رانده شوم . تکرارها وسواسگونه نبود، بازدارندهی وسوسهی گفتنش بود...
پیر شده بود و مختصر. و من باید از این اختصار، فصلها میخواندم، فصلهای نبودن و تنهایی، فصلهای پیاپی دشوار...
نمیشد از زیر زبان نگاهش حرفی بیرون کشید. ایستادم، به سمت پنجره از او دور شدم، پنجره را گشودم، پشت به او، در قاب پنجره، تا آن حد آرام که مطمئن نباشم از شنیدنش، به آرامی یک تردید همیشگی، گفتم:
من رفتم، تو موندی، فاصلمون زیاد شد... تو گذشته رو بهونه کردی، من آینده رو، حالا هم هر دومون فاصله رو...