استغفر الله
زن شربت آلبالو را جلوی مرد گذاشت و دو زانو جلوی مرد نشست . مرد دستی به ریشش کشید و شربت را برداشت . زن سینی را از جلوی مرد برداشت و در دستش گرفت و گفت : حاجی شام قورمه سبزی مشدی درس کردم . با گوشت قلقلی .
مرد سرش را تکان داد و شربت را هورت کشید . زن عقب رفت و به رختخواب های کنار اتاق تکیه داد . ملحفه ی کشیده شده روی رختخواب ها چروک برداشت . زن گفت : حاج آقا امروز رفتی بانک ؟! صب که به احمد زنگ زدم گفتم آقات برات پول می فرسته !
مرد شربت را زمین گذاشت و گفت : وقت نکردم . نمی رسم که هم دم مغازه وایسم هم واسه آقازاده ی شما پول بفرستم . فردا ! اون پسره هم تو این اوضاع کشور درس خووندنش گرفته . دکتر مهندسش بیکارن .. قرتی واسه من تیاتر می خوونه . ای این هم از شانس ماس دیگه !
زن دستش را به پشت سینی کشید و گفت : می دونم نباید آقاش رو دس تنها می ذاش ولی خب اونم جوونه دیگه . آرزو داره . فردا که برا خودش هنرپیشه شد و عکسشو زدن تو سینما و تو روزنامه باهاش مصاحبه کردن خودت کلی بهش افتخار می کنی .
مرد پای راستش را بالا آورد و دستش را به انگشتان پایش گرفت و گفت : افتخار ! این همه مگه خودت تو در و همساده نمی شنفی که سینمایی ها الند و بلند و همه کارند و .... استغفرالله !!
زن لبش را به دندان گرفت و گفت : ا حاج آقا تو که احمدتو از من بهتر می شناسی . اون بچه نماز اول وقتش ترک نمی شه . تو رو به روح آقات این حرفا رو نزن . دلم می لرزه .
مرد ساکت شد . جورابش را از پایش در آورد . شستش را در دستش گرفت و مالید . ناخن دستش را زیر ناخن پایش انداخت . چرک ها را در آورد و دستش را به فرش مالید .
زن گفت : وای حاجی می بینی تو رو قرآن با یه کلمه حرف چه آشوبی تو دلم به پا کردی ! اگه این دخترا زیر پای بچم بشینن چی ! این زنای هنر پیشه همشون ....
مرد سرش را بالا آورد و گفت : غیبت نکن زن .
زن سینی را زمین گذاشت و به گل فرش نگاه کرد وگفت : غیبتشون نیس حاج آقا صفتشونه . همه می دونن . نمی بینی چه جوری تو فیلما به مردای غریبه می گن دوست دارم و با هم یه جا زندگی می کنن . هر روز تو یه فیلم با یکی ان. خجالت هم نمی کشن .
مرد انگشت اشاره اش را در بینی اش کرد و کمی مکث کرد و گفت : زن اینا همه اش فیلمه . می سازن که سر من و تو رو گرم کنن . وگرنه بنده های خدا .... .
زن دستش را روی فرش کشید و موهای ریخته روی فرش را جمع کرد و در دستش گرد کرد و گفت : آخه حاج آقا شما که نمی دونی . دیروز شیرین خانم زن حاج مرتضی داش می گف سی تی یکیشون اومده بیرون . مثه این که با یه پسری .... . زن دستش را به سمت دهانش برد و بین شست و انگشت اشاره اش را به دهان گرفت و گفت : آدم روش نمی شه به شوهرش بگه ! با پسره داشته همه کار می کرده . دیگه از این بیشتر حاجی !
مرد دستش را به بینی اش گرفت . گوشه ی بینی اش را خاراند و دستش را به فرش مالید و گفت : اینا چه ربطی به احمد داره . زن بدکاره همه جا پیدا می شه . همین تو محله ی خودمون !
زن سرش را بالا آورد و دست راستش را به صورتش زد و گفت : وای نگو حاج آقا ! تو محل خودمون ! بگو کیه تا گیسش رو از ته ببرم ! می بینی دوره زمونه رو . از صب تا شب هم بری مسجت و واسه مردم دعا کنی هیچکی عاقبت به خیرنمی شه . زنیکه ی ... !
مرد دستش را به ریشش کشید و گفت : باز شروع کردی . هر کی که بی دین و ایمون باشه می ره سراغ این کار . هر کی هم که خدا و پیغمبر سرش بشه سر زن و بچش می مونه . چرا همه رو به یه چوب می زنی . واسه احمد هم فردا پول می ریزم. آخر هفته هم در مغازه رو می بندم می رم یه سر پیشش . حالا پاشو برو شام بکش تا منم شلوارم رو عوض کنم . ولش کنی تا شب می شینه ور دل آدم حرف می زنه !
زن سینی را برداشت و دستش را به زانو اش گرفت و بلند شد و گفت : فردا شیرین خانوم رو که دیدم بگم پیگیر شه ببینه این زنیکه ی .....
مرد صدایش را بالا برد و گفت : الله اکبر . برو شامو بکش زن !
زن از اتاق بیرون رفت . مرد بلند شد . دستش را به سمت کمر بندش برد . نبود . سرش را بالا آورد . لابد خانه ی زن جا گذاشته بود .
از فرنوش زنگوئی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
خیلی ممنون که میخوای یه چیزی بگی، حتا اگر میخوای فحش هم بدی خیلی ممنون