the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۸۶ مرداد ۱۱, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

جنگ و کودکی (۵)

پدرم و هم‌كلاسی دوران كودكی‌اش كه حالا مدیر دبستان شده است برای ثبت‌نام من و برادرم صحبت می‌كنند. چهر‌ه‌ی آقای مدیر از لای در پیداست. نه از او خوشم می‌‌آید و نه برای كشتن‌ش نقشه می‌ریزم. صحبت‌شان پایان می‌یابد؛ قرار می‌شود از فردا به مدرسه برویم. احساس خوبی ندارم. همه‌اش در فكر بهانه‌ای برای نرفتن هستم. اما چاره‌ای نیست، فردا در كلاس اول نشسته‌ایم. بچه‌های كلاس با من مهربان هستند. یكی‌شان كلوچه‌اش را زنگ تفریح با من تقسیم می‌كند، اما من از او خوشم نمی‌آید، از هیچ‌كدام‌شان خوشم نمی‌آید، بغضم می‌آید، گریه‌ام می‌آید، درِ مدرسه را بسته‌اند، از روی دیوار هم كه نمی‌توان پرید، راه فرار، كاش راه فراری پیدا می‌شد. فردا صبح كه مادرم مرا به مدرسه می‌آورد، داخل حیاط، بساط راه می‌اندازم؛ كولی بازی در‌می‌آورم. من چادر مادرم را می‌كشم و مدیرْ دست‌ام را تا همه چیز پایان می‌یابد؛ من تسلیم می‌شوم و بچه‌ها پراكنده. از همین دوران است كه آرام آرام با چهره‌ی زیبای زندگی بیش‌تر آشنا می‌شوم، همان كه همیشه، پیش از آن‌كه فریب‌ات دهد، خودش را خوب می‌آراید. راه مدرسه را زود یاد می‌گیرم. صبح‌ها، پیاده از میان كوچه پس كوچه‌های قدیمی به مدرسه می‌روم. عبور از میان سكوت صبح‌گاهی خانه‌های كاهگلی آرامش‌بخش است. ظهرها كه از مدرسه بازمی‌گردم هوا گرم است و حوض حیاط خانه‌ی قدیمی پدربزرگ، مرا به سوی خود می‌خواند. بی‌لباس در خنك‌های آب دراز می‌كشم و آفتاب می‌گیرم. كف دست‌ها و پاهایم از به آب زدن‌های هر روزه چروك افتاده و سفید شده است. دوست دارم مسقیم به آفتاب نگاه كنم، برای این كار باید چشمان را بست و گرمای خورشید را، تنها از پشت پرده‌ی قرمز رنگ پلك‌ها به تماشا نشست، چشم‌هایم را می‌بندم، به تماشا می‌نشینم...
پنج‌شنبه‌ها كه از راه می‌رسند همه چیز فرق دارد. اثاث‌مان را می‌بندیم و همراه دو خانواده‌ی دیگر به خانه‌ای در میان كوه‌ها می‌رویم. مادرم مرا پای درخت بیدی می‌نشاند و با شاخه‌های نازکی که از آن می‌چیند، یک سبد می‌بافد. به من هم یاد می‌دهد، آسان است، یاد می‌گیرم، می‌بافم، تمام می‌شود. با هم به کوه می‌رویم و سبدها را از گل‌های خوراکی پر می‌کنیم. گل‌ها نه ترش هستند، نه تلخ، نه شیرین، اما می‌توان خوردشان، مزه‌ی خوبی دارند. فردا صبح عمویم با دوستان‌اش به كوه می‌زنند و خانم‌ها بساط غذا راه می‌اندازند تا مردهاشان که از شکار بازمی‌گردند نه با خستگی که با غرور و مباهات بر آنان بنگرند و بر سفره‌شان بنشینند. من و برادرم از بالای كوه به خانه‌ی حصیری كه پوریا و محمد در آن پناه گرفته‌اند حمله می‌كنیم. پیش از آن‌كه جنگ سرخ‌پوستی‌مان آغاز شود، یك سطل خاك است که بر روی سرم خالی می‌شود. پوریا و محمد از خنده روده‌بر می‌شوند، چاره‌ای نیست، ما هم می‌خندیم، زیاد می‌خندیم، آن‌قدر می‌خندیم تا آفتاب ترک‌مان می‌گوید و آسمان سرخ به رنگ خاك رس ترك خرده‌ای در می‌آید، كه سراسر زمین‌های بی‌آب و علف این سرزمین را پوشانده است...

قدیمی

به معتادها

خودتون انتخاب کنید شلاق چند دهم بزنم؟ پنج دهم داریم. هفت دهم هم داریم که البته دردش بیش‌تره [بچه به شدت ترسیده و قاچ خربزه از دست‌اش می‌افت...

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

دوست داشتنی

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

تماس

naaraamblog dar yahoo dat kam
Powered By Blogger
Add to Google
با پشتیبانی Blogger.