که بود چند
چند وقته خواب چرت و پرت زیاد میبینم؛ دیشب خونهمون خیلی شلوغ بود. همه بودند. یعنی همهی فامیل. انگار جشن بود، یا عروسی، یا شاید هم عزا، نمیدونم، به هر حال همه منتظر چیزی بودند، یا انتظار کسی رو میکشیدند. بعد چهار تا پیرمرد اومدند خونهمون. من هم با هر چهارتاشون روبوسی کردم. اولیشون عموی پدربزرگام بود که چند سال پیش عمرش رو داد به شما. آدم جالبی بود. همیشه آخر نمازش انقدر گریه میکرد که هرکی نمیدونست فکر میکرد عزیزترین کساش رو از دست داده. دومیش پدربزرگم بود که اون هم چند سال پیش ول کرد و رفت. سومیش این یکی پدربزرگام بود که هنوز ول نکرده بره. چهارمیاش هم که برادر پدربزرگم بود که فکر کنم اگر یک کم دیگه دووم بیاره صد سالگی رو هم داره میره که رد کنه.
ما که هیچ چیزیمون شبیه جوونها نیست، اینهم از خوابهامون که باید توی پیرمردها وول بخوریم.