مسافر
ساعت يازده شب وقتي ماشين به سختي گير ميآيد يك نفر ميزند روي ترمز و به عنوان مسافر سوارت ميكند. دارد ميرود شهرستان ديدن پدر و مادرش، خودش ميگويد. در طول مسير هيچ حرفي نميزنيم. من فقط صورتم را نزديك شيشهي نيمه باز پنجره ميگيرم و چشمهايم را طوري نازك ميكنم، به قدري باز نگه ميدارم كه باد اذيتشان نكند. آخر مسير كه ميرسيم از جيبم پول در ميآورم تا حساب كنم. حالا دويست سيصد تومان كه پولي نيست، نميگيرد و ميگويد: من مسيرم اين بود، نيتم كه گرفتن پول نبود. حالا بگيريد! نه، من دارم ميروم شهرستان ديدن پدر و مادرم!
اين را كه ميگويد براي چند لحظه به هم نگاه ميكنيم بدون اينكه هيچ حرفي بزنيم. تعارف و دروغي در كار نيست، گوشهي چشمان مرد برق زيبايي دارد، جملات خالصانه و در نهايت صداقت بيان شدهاند. چند لحظهاي كه به هم نگاه ميكرديم هنوز ادامه دارد و پايان نمييابد - پاياني ندارد. من شما را قبلا جايي نديدهام؟ يك جايي... تصاويري كه قبلا هيچ گاه نديدهام به سرعت از ذهنم عبور ميكنند مانند گلهاي گوزن وحشي اگر دشتي وسيع را در نوردند با آن لگدهاي خالي از عاطفه و محبتشان. چيزي يادم نميآيد همه چيز به راحتي فراموش شدهاند سرم كمي درد ميگيرد، فرصت بيشتري نياز است. ميشود پياده نشد؟! ميشود تا آخر مسير؟ ميشود كه من هم به ملاقات پدر و مادرتان...؟!
نه ديگر بايد پياده شد. مواظب خودتان باشيد!
در كه بسته ميشود با چشمهايم ماشين را همراهي ميكنم تا ناپديد شود. خسته هستم اما، خاطرهي مردي كه براي ديدن پدر و مادرش به شهرستان ميرفت، هميشه در ذهن ميماند.
مثل اينكه دوباره كشف شدي؟ نه؟
پاسخحذفحميد