قرباني
» نميدونم چرا هرچي بالا ميآرم تموم نميشه
» امروز، با كمي تاخير همان فرداي پريروز است
» از باغ ميبرند چراغانيات كنند
تا كاج جشنهاي زمستانيات كنند
پوشاندهاند صبح تو را ابرهاي تار
تنها به اين بهانه كه بارانيات كنند
يوسف به اين رها شدن از چاه دل مبند
اين بار ميبرند كه زندانيت كنند
اي گل گمان مكن به شب جشن ميروي
شايد به خاك مردهاي ارزانيت كنند
يك نقطه بيش فرق رحيم و رجيم نيست
از نقطهاي بترس كه شيطانيات كنند
آب طلب كرده هميشه مراد نيست
گاهي بهانهايست كه قربانيات كنند
[فاضل نظري]
هی رفیق ! همه چی رو که نمیشه بالا اورد ... شعره قشنگ بود
پاسخحذفسلام
پاسخحذفمیگم که این شعر واقعا شعر قشنگی است .هر چی فکر میکنم دلیل بالا آوردن شما را در کنار این شعرنمی فهمم. کاش در یک جای دیگری این کار را می کردید.