پيغام
سيد امير ايرانمنش جان موبايلم دوباره نابود شده لطفا اومدي تهران زنگ بزن خونه. ساعت 8 شب به بعد مناسب است.
the sad story of finding my lost curiosities over the years
حامد جان لاي تك تك صفحات كتاب از آن نوارهاي خوشبوي عطر بهشت گذاشته است از همانها كه در ايستگاههاي مترو داد ميزدند شما هم امتحانش كنيد و حالا خودشان نزديك ميآيند و دستت ميدهند يكي از آنها را هر روز اگر مسافر مترو باشي، و چه لذتي دارد خواندن و حتي نخواندن و تنها باز كردن كتابي كه از هر برگش بويي متفاوت به مشام ميرسد؛ سلوك را ميگويم، محمود دولت آبادي:
(1) "آري دوست ميدارم با وهم پدرم زندگي كنم، يا درستتر اينكه وهم او با من است هميشه و ميتوانم بگويم آن انسان تكيده در پي و استخوان، جاريست در لحظه لحظهي بودگاري من كه ميتوان نام زيستن بر آن نهاد و نه لزوما عنوان زندگي كردن. زيرا لزوما انسان زندگي نميكند، در حالي كه به هر صورت ميزيد!"
(2) " ما هم خانوادهي شلوغي بوديم. طبعا دست تنگ هم. و در خانهي ما، مدام دعوا بود. دعوا به هر بهانهاي. يكي از برادرهاي بزرگتر، بيشتر بهانه گير بود. احساس ميكرد فقط به او ظلم ميشود. بخصوص فكر ميكرد حقاش پامال شده. پي بهانه ميگشت تا مرا كتك بزند و كتك هم ميزد. من فقط دل آزردهي اين بودم كه دلايل او براي كتك زدنش قانعم نميكرد؛ و دل آزردهتر از اينكه او چرا نميفهمد كه من دوستش ميدارم؟"
(3) "فخيمه همچنان سر پله نشسه است، بيترس و انگار بيهيچ دغدغهاي، و پدر دنبهي سر را داده است به ديوار و نميتوان ديد كه در چهرهي او چه ميگذرد. زن ميداند كه بايد از او دور شود؛ ميشود. فزّه ميداند كه بايد خود را از چشم او غيب كند، غيب ميشود. مها ميداند كه بايد بگريد، مينشيند پاي ديوار و ميگريد"
» اين pm خيلي با مزه بود:
"در خواب ناز بودم شبي . . . ديديم کسي در مي زند . . . در را گشودم روي او . . . ديدم غم است در ميزند . . . اي دوستان بي وفا . . . از غم بياموزيد وفا . . . غم با آن همه بيگانگي . . . هر شب به من سر مي زند"
» Mc يعني پور(پسر - فرزند نرينه - در مقابل دختر). مثلا McDonald يعني دانلد پور، يعني پسر خاندان دانلدها
» اين [مطلب] و اين [فيلم كوتاه] صد در صد با هم ارتباط دارند، صد-در-صد!
فيلم در حد چند ثانيه است. آخرش را حتما ببينيد!
پ.ن. حيف شد كه فيلم بد upload شده. قسمت نبود ببينيدش. شايد هم ديده باشيدش. فيلم چند ثانيه از يك مجلس عزاداري رو نشون ميده كه آخرش يك نفر يك حركت آكروباتيك از خودش به نمايش ميگذاره. ولي اگر ميديديد خوبيش اين بود كه ميفهميديد در چه كشور گندي زندگي ميكنيم.
پ.ن.2. يك نفر زحمت كشيدهاند و در نظرات به فيلم يك لينك سالم دادهاند. داونلود كنيد و ببينيد
http://www.safainla.us/Files/hypocracy.wmv
+ دماوند رو ببينيد كه چه زيباست در [اين تصوير]
جدايي كوير و جنگلهاي ايران از همديگه توسط رشتهكوه البرز به خوبي در تصوير ديده ميشه. همه ميگن البرز باعث شده كه رطوبت به مركز ايران نرسه و همهي ايران سرسبز نباشه. اما يكي ديگه ميگفت وجود البرز باعث شده كه شمال ايران تبديل به بيابان نشه! ولي من يه جور ديگه به قضيه نگاه ميكنم. البرز وجود داشته باشه اشكالي نداره، خيلي هم قشنگه. فقط يك كم بياد پايينتر. مثلا اگر بكشيمش پايين تا اصفهان، از مركز ايران تا درياي خزر سرسبز ميشه. حالا يك كم بكشيمش پايينتر. مثلا ببريمش تا استان هرمزگان، اون پايين پايينها. اينجوري هم البرز وجود داره هم كل ايران سرسبز ميشه.
» يه شاعر و عكاس گمنام اسرائيلي هست به نام گيلاد بناري كه من خيلي بهش ارادت دارم! شعر بالاي صفحه از ايشان است. شعر زير هم:
» اي واي...! بذار ببينمت... نــــــــــــه! بميرم برات، كي اينجوري شدي؟ چرا چيزي به من نگفتي نامرد؟ حالا چي كارت كنم؟ يعني از تو هم دل بكنم؟! رفيق نميه راه! باشه، اين هم از تو :(
» تمام پنجرهها كه بسته هستند، پس اين باد...؟!
» به خورشيد نگاه كن، به چهرهي رنگ پريده و غمگينش
وقتي كه صبح ميشود و چراغهاي شهر، همه روشن ميماند
» نامرد!
من
بدون اينكه بدانم
تنها كسي بودم كه در تمام لحظات كنارش بودم و
در تمام سختيها
از او حمايت كردم
كسي كه به واسطهي همين كمكها
هفتهي پيش خودكشي كرد
»»» تگويم را باز ميكنم و يادداشت ميكنم:
امروز دگيگا يك ساعت و پنج دگيگه از آخرين باري كه همديگر را ديديم ميگذرد
عشگ كه ميگويند، همين است؟!
+ اينان، اين مردم، سالهاست كه تفاوت طلوع و غروب خورشيد را از ياد بردهاند
از اين به بعد اگر كسي بهت گفت بيا مشت و مالم بده نرو! خوب؟
خودمون هزار تا كار اينجا داريم ميري مردم رو مشت و مال ميدي؟!!
- آهان... كمي آن ورتر... خوب است... آهان ... آيييي....!
- چه شد قربان؟!
- آنجا استخوان است احمق جان! آنجا را مالش ندهيد دردمان ميآيد
- فكر ميكردم اينجايتان هم گوشت باشدقربان!
- نه آنجا استخواني است، كمي آن ورتر... خوب است... آهان ... آيييي....!
- چه شد؟!
- آنجا هم استخوان است. فقط گوشتهايمان را مشتومال بدهيد، استخوانمان درد ميآيد
ساعت يازده شب وقتي ماشين به سختي گير ميآيد يك نفر ميزند روي ترمز و به عنوان مسافر سوارت ميكند. دارد ميرود شهرستان ديدن پدر و مادرش، خودش ميگويد. در طول مسير هيچ حرفي نميزنيم. من فقط صورتم را نزديك شيشهي نيمه باز پنجره ميگيرم و چشمهايم را طوري نازك ميكنم، به قدري باز نگه ميدارم كه باد اذيتشان نكند. آخر مسير كه ميرسيم از جيبم پول در ميآورم تا حساب كنم. حالا دويست سيصد تومان كه پولي نيست، نميگيرد و ميگويد: من مسيرم اين بود، نيتم كه گرفتن پول نبود. حالا بگيريد! نه، من دارم ميروم شهرستان ديدن پدر و مادرم!
اين را كه ميگويد براي چند لحظه به هم نگاه ميكنيم بدون اينكه هيچ حرفي بزنيم. تعارف و دروغي در كار نيست، گوشهي چشمان مرد برق زيبايي دارد، جملات خالصانه و در نهايت صداقت بيان شدهاند. چند لحظهاي كه به هم نگاه ميكرديم هنوز ادامه دارد و پايان نمييابد - پاياني ندارد. من شما را قبلا جايي نديدهام؟ يك جايي... تصاويري كه قبلا هيچ گاه نديدهام به سرعت از ذهنم عبور ميكنند مانند گلهاي گوزن وحشي اگر دشتي وسيع را در نوردند با آن لگدهاي خالي از عاطفه و محبتشان. چيزي يادم نميآيد همه چيز به راحتي فراموش شدهاند سرم كمي درد ميگيرد، فرصت بيشتري نياز است. ميشود پياده نشد؟! ميشود تا آخر مسير؟ ميشود كه من هم به ملاقات پدر و مادرتان...؟!
نه ديگر بايد پياده شد. مواظب خودتان باشيد!
در كه بسته ميشود با چشمهايم ماشين را همراهي ميكنم تا ناپديد شود. خسته هستم اما، خاطرهي مردي كه براي ديدن پدر و مادرش به شهرستان ميرفت، هميشه در ذهن ميماند.
» ديروز معلم رياضي سال دوم و سوم راهنماييمون رو ديدم. قدرتاله بازياري. سر كلاس هميشه چهرهي خنداني داشت در عكس آگهي ترحيمش هم. خدايش بيامرزاد.
» زندگي چند روزهي دنيا، بازيچهاي بيش نيست؛ اگر مردم ميدانستند!
[عنكبوت - 64]
» -ساكتي؟!
- دارم فكر ميكنم ببينم چي بگم
- لطفا وقتي فكر كردنت تموم شد يه هماهنگي هم با من بكن. بيهوا حرف نزنيها! ok؟
با هر بهانه و هوسي عاشقت شده است
فرقي نميكند چه كسي عاشقت شده است
چيزي زماه بودن تو كم نميشود
گيرم كه بركهاي نفسي عاشقت شده است
اي سيب سرخ غلت زنان در مسير رود
يك شهر تا به ما برسي عاشقت شده است
پر ميكشي و واي به حال پرندهاي
كز پشت ميلهي قفسي عاشقت شده است
آيينهاي و آه كه هرگز براي تو
فرقي نميكند چه كسي عاشقت شده است
[فاضل نظري]
پ.ن. هروقت شعر بالا رو ميخونم فقط يك كار از دستم بر ميآد: اينكه كلاهم رو بردارم و به شاعر اين شعر تعظيم كنم
» چرا وانمود ميكنيد كه خارج از دايرهي حقيقت ايستادهايد؟!
» اون confectionary و confectionery رو كه يادتون هست؟! هنوز نرفتهم كه بپرسم.
» فلسفهي نظرات:
وقتي غيرفعال ميكنم يعني نظر دادنتون برام اهميتي نداره
وقتي فعال ميكنم يعني نظر ندادنتون برام اهميتي نداره!
» يك رمان نوشتم كه اسمش احتمالا ميشه "پردهي چشمكزن". من به هرچيزي كه بيشتر از پنج خط باشه ميگم رمان. وقتي اين رمان رو خونديد به هيچ وجه سعي نكنيد شخصيت داستانش رو به من ربط بديد! جنبه داشته باشيد! ميتونيد فرض كنيد شخصيت اين رمان يك زن يا مرد باشه. جوان يا پير باشه. هرچي كه دوست داريد فرض كنيد، اما جنبه داشته باشيد!
» روي يك قوطي تن ماهي نوشته بود:
محتويات: ماهي تن(حداقل 80%) روغن(حداقل 18%) نمك(حداقل 2%)
مشكل اينجاست كه استفاده از كلمهي "حداقل" دراينجا بيمعناست(و كمي هم مسخره!)
» اسم نقاشي امروز هست "بر باد رفته". ولي نقاشي بعدي به اين سادگيها هم نيست. چون صحنه داره! البته صحنهي خاصي هم كه نيست فقط دوتا پرنده هستند كه دارند از هم نوك ميگيرند. البته تا جايي كه يادمه يكيشون داره ميده اون يكي داره ميگيره. نميدونم شايدم هردوتاشون دارن ميگيرن. به هر حال مهم نيست.
» نميدونم چرا هرچي بالا ميآرم تموم نميشه
» امروز، با كمي تاخير همان فرداي پريروز است
» از باغ ميبرند چراغانيات كنند
تا كاج جشنهاي زمستانيات كنند
پوشاندهاند صبح تو را ابرهاي تار
تنها به اين بهانه كه بارانيات كنند
يوسف به اين رها شدن از چاه دل مبند
اين بار ميبرند كه زندانيت كنند
اي گل گمان مكن به شب جشن ميروي
شايد به خاك مردهاي ارزانيت كنند
يك نقطه بيش فرق رحيم و رجيم نيست
از نقطهاي بترس كه شيطانيات كنند
آب طلب كرده هميشه مراد نيست
گاهي بهانهايست كه قربانيات كنند
[فاضل نظري]
» همه با هم به افتخار حقيقت!
» شب + شرشر آب + قورقور قورباغه + قدم زنان + يك كاه بين لبها + يك اي ول!
- من يه دوست جديد پيدا كردهم
- تقوا هم داره؟
- نميدونم
- خوب چرا امتحان نميكني؟
- چطوري؟!
- ببين خيلي راحته، تقوا يعني اينكه كسي زمينهي گناه براش فراهم بشه ولي گناه نكنه
- خوب
- خوب نداره ديگه! براي دوستت زمينهي گناه فراهم كن، اگر گناه نكرد معلوم ميشه كه خيلي با تقواست
- چطوري زمينهي گناه براش فراهم كنم؟!
- كاري نداره كه! ببرش توي يك اتاق در بسته. بعد بهش پيشنهاد گناه بده
- مثلا چه گناهي؟
- چه ميدونم، هر گناهي كه به ذهنت ميرسه، مثلا بهش پيشنهاد دروغ بده
- حالا فهميدم. ممنون از راهنماييت. بازم بيام پيشت؟
- آره عزيزم هر وقت دلت خواست
» خواب ديدم يه ماهيگير تور پر از ماهيش رو از دريا بيرون كشيد. يكي از ماهيها از بقيه بزرگتر بود. مهمترين چيزي كه جلب توجه ميكرد نقشهاي روي ماهي بود، و كلماتي كه بر روي بدنش نوشته شده بود.
» صبح شده
چشمهام رو باز ميكنم
باز هم تو؟!
عجوزهي پير هزارداماد
من كه سه بار نه صد بار طلاقت دادم
ول نميكني؟
** زبان امروز **
make يعني ساختن
sense يعني احساس
make sense يعني معني دادن و قابل فهم بودن
» من يه دفتري دارم كه هميشه برعكس بازش ميكنم. ميدونيد چرا؟!
» من كه تمام در و پنجرهها رو بسته بودم، پس تو چطوري اومدي داخل؟!
» خبرنگار: ببخشيد، الان كه بعد از اينهمه سال داريد به ايران بر ميگرديد چه احساسي داريد؟
» مي دونستيد كه گردشگري داخلي باعث ارزآوري ميشه؟!
» پيدا نميشه، چيكار كنم؟!
» مثلا اگر كسي به جاي تركيه بره از آثار باستاني كرمان ديدن كنه، كلي ارز از كشور خارج نميشه. خارج نشدن ارز هم يك جور ارز آوريه ديگه
» : احساس؟! احساس ديگه چيه؟!
» يادت نيست؟! تو اونها رو بستي كه نتونم خارج بشم
» چون روي دفترم عكس يك خفاش كشيده شده كه از سقف آويزونه
** زبان امروز **
اگر چيزي رو يا كسي رو با چيزي يا كسي ديگر اشتباه بگيريم
to mistake something/someone for something/someone else
«فالون دافا»، به «فالون گونگ» نیز معروف است. روشی معنوی است که بخشی از زندگی میلیونها نفر در سراسر جهان شده است. ریشه در مدرسه بودا دارد. ا...