the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۹۱ شهریور ۱۰, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

خواب

امروز یک خوابِ نسبتن واقعی دیدم. یعنی همه‌ی حواس‌ام توش کار می‌کرد. ولی فقط یه کم ازش یادم مونده. انگار یه مشکلی برام پیش اومده بود. یه مردی روبه‌روم ایستاده بود و می‌خواست کمک‌ام کنه. به‌م گفت چشم‌هات رُ ببند. چشم‌هام رُ بستم. فکر کردم روح از بدن‌ام داره خارج می‌شه. بعد احساسی شبیه سقوطِ آزاد به‌م دست داد. با شتابِ زیاد شروع به حرکت کردم. یک بار تلاش کردم چشم‌هام رُ باز کنم ببینم چه اتفاقی داره می‌افته. آسمون رُ دیدم و خورشید رُ که غروب می‌کرد. چشم‌هام رُ به حالت نیمه باز در آوردم. صدای باد و صدای لرزشِ لباس‌ام در هوا به وضوح شنیده می‌شد. ترسیده بودم. چشم‌هام رُ که دوباره باز کردم همون مَرده روبه‌روم ایستاده بود. سریع چیزی جلوی چشم‌هام گرفت. گفت: نگاه نکن، نترس، تموم شد.

وقتی پول‌دار شدی

شبکه‌ی من و تو یه مستند داشت پخش می‌کرد درباره‌ی یکی از سرمایه‌دارهای برزیل. من آخرش رُ دیدم. ازش پرسیدند حالا که ان‌قدر پول‌دار هستی، دیگه به کجا می‌خوای برسی؟ گفت:

هنوز خیلی با اون‌جایی که می‌خوام باشم فاصله دارم،
ولی نمی‌دونم اون‌جا کجاست!

محصولِ ۱۳۹۱ شهریور ۴, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

آموزش داس و فیفا

من وقتی بچه بودم یه جایی می‌رفتم آموزشگاه که DOS یاد بگیرم. اون موقع هنوز3.1 Windows‌ خیلی زیاد جا نیافتاده بود. من چون توی خونه کامپیوتر نداشتم بیش‌ترِ وقت‌ها می‌رفتم اون‌جا بازی می‌کردم. یه بازی روی دو سه تا فلاپی از یه جای گیر می‌آوردم می‌رفتم روی یکی از کامپویترها نصب می‌کردم و بازی می‌کردم. ولی به همه می‌گفتم دارم DOS تمرین می‌کنم. یه بار یکی از مالکین‌ ِ آموزشگاه که به من شک داشت سرک کشید روی مانیتورم ببینه چه خبره ولی من یک Batch فایل باز کرده بودم و داشتم داس یاد می‌گرفتم. واقعن داشتم داس کار می‌کردم! اون لحظه از بازی اومده بودم بیرون چون فکر می‌کردم اگر قراره باشه کسی یه روزی به من شک کنه امروز همون روزه.
بعضی وقت‌ها هم می‌رفتم بالا سرِ منشیِ آموزشگاه که یک دخترِ جوون بود می‌ایستادم و بهش نگاه می‌کردم. می‌دونستم توی کامپیوترش فیفا داره. اون هم همیشه می‌گذاشت بازی کنم. من بازی می‌کردم و اون می‌رفت روی کاناپه‌ی چرمی ِ سیاه‌رنگ می‌خوابید. می‌گفتم اگر کسی اومد صدام کن.
توی کلاسِ ما چند تا دختر بودند. یکی‌شون مسیحی بود، یا زرتشتی بود انگار. یادم نیست. ولی هیچ‌وقت باور نداشت که یه ایرانیه. همیشه ما رُ «شما ایرانی‌ها» خطاب می‌کرد. مثلن می‌گفت «من شنیده‌ام که شما ایرانی‌ها...»
یه بار یکی از دخترها نفس‌نفس زنان اومد سرِ کلاس. می‌گفت یه مردی تا در ِ آموزشگاه تعقیب‌اش کرده. حتا از راه پله‌ها هم بالا اومده بود. ولی با کیف زده بود توی سرش و مرده هم فرار کرده بود. این دختره پول‌دار بود. یه بار تعریف می‌کرد حواس‌اش نبوده دست‌اش خورده به یه شیشه‌ی عطرِ هفده هزار تومنی و همه‌اش خالی شده روی زمین. ولی انداخته بود تقصیر خواهرزاده‌اش و کلی احساسِ گناه می‌کرد.
عجیب‌ترین چیزی که از این آموزشگاه یادمه اینه که مستخدمش که یه آدم ِ داغونِ حدودن سی ساله بود، وقتی توی یه دهی دبستان می‌رفت شوهر عمه‌ی من معلم‌اش بوده. اتفاقن اون موقع از شوهر عمه‌ام هم پرسیدم. گفتم یه همچین کسی شاگردت بوده؟ گفت آره خوب یادمه. یه بار مشق‌اش رُ ننوشته بود. همچین کوبیدم‌اش به دیوار و افتاد زمین که فکر کردم باید مرده باشه.

اون شاگرد زنده مونده بود اما. زنده مونده بود و حالا نه تنها مستخدم ِ یکی از معتبرترین آموزشگاه‌های شهر شده بود، بلکه هفته‌ی دیگه هم عروسی‌اش بود.

محصولِ ۱۳۹۱ شهریور ۳, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

نیاز و مالکیت

چند وقته احساسِ مالکیت نسبت به همه چیز دارم. حالا چیزهایی که توی آسمون هستند خیلی فرقی نمی‌کنه مالِ من باشند یا نه. ولی احساس می‌کنم همه‌ی چیزهایی که توی آسمون و زمین هستند مالِ من هستند. نه این‌که بخوام ادعای خدایی کرده باشم، نه نه اصلن! ولی من نه تنها چنین احساسی دارم، بلکه چنین ادعایی هم دارم! و این ادعا از اون‌جا ناشی می‌شه که احساس می‌کنم بی‌نیاز هستم. بی‌نیاز از همه چیز. من حتا به خدا هم نیازی ندارم؛ همون‌طور که خدا نیازی به من نداره.

ممکنه بگید ماشینِ بنزی که الان توی یکی از خیابون‌های تهران یا نیویورک یا هر جای دیگه‌ای پارک شده مالِ من نیست پس من نمی‌تونم هر وقت دل‌ام خواست سوارش بشم و نمی‌تونم ادعای مالکیت بر همه چیز داشته باشم. اما دوستان! به این نکته توجه کنید که آدمی که بی‌نیازه و بر همه چیز مالکیت داره، هیچ‌وقت هیچ چیزی هم نمی‌خواد. و من هم هیچ وقت نمی‌خوام که سوارِ یک بنز بشم. پس هیچ اهمیتی نداره که اون بنز مالِ من باشه یا نباشه.

و ممکنه بگید که این جهان فانیه و همه‌ی چیزهایی که من بر اون‌ها مالکیت دارم یک روز از بین می‌ره. اما یک نکته رُ فراموش نکنید. من آدم ِ خوبی هستم. پس بعد از مرگ‌ام می‌رم بهشت. و بنا به گفته‌ی قرآن، آدم در حالی وارد بهشت می‌شه که هم خودش راضیه و هم خدا ازش راضیه. و من هم تنها در صورتی با رضایت و تیبِ خاطر واردِ بهشت می‌شم که مالکیتِ بهشت و جهنم و هر آن‌چه در بالا و پایینِ اون‌ها قرار داره به من داده بشه. در واقع این‌جوری من مالکِ روزِ جزا می‌شم. یک مالکِ روزِ جزای راضی. روزی که تعیین می‌کنند کی به بهشت بره و کی به جهنم. و چه کسی جز مالکِ بهشت و جهنم بر چنین کاری توانایی داره؟ چه کسی جز مالکِ یوم‌الدین از همه چیز بی‌نیازه؟ حالا که نه. خیلی زوده، ولی وقتی اون روز فرا برسه، کسی شایسته‌تر از من برای استعانت جستن و یاری خواستن نیست.

محصولِ ۱۳۹۱ مرداد ۱۷, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

سگ و سکته‌ی قلبی

بابای من خبر مرگِ هر کسی رُ که می‌خواد بده می‌گه فلانی سرما خورده. یه بار عموی بابام قلب‌اش رُ عمل کرده بود، بابام به بابابزرگ‌ام گفت بیا بریم خونه‌ی فلانی، سرما خورده، بریم عیادت‌اش. بابابزرگ‌ام هم چون با برادرش قهره خوشحال شده بود که برادرش به درک واصل شده، با خوشحالی لباس پوشیده بود که برن خونه‌ی داداش یه فاتحه بخونن براش. بعد که برگشتند، بابابزرگ‌ام خیلی عصبانی بود. به بابام می‌گفت این که نمرده بود، برای چی گفتی سرما خورده؟! سگ برینه تو کله‌ی بابات که دروغ گفتن هم بلد نیستی!

محصولِ ۱۳۹۱ مرداد ۷, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

احترام متقابل

احترام میان روزه‌دار و روزه‌خوار یک احترام ِ دوطرفه و متقابله. به این معنا که همون‌طور که روزه‌دار باید احترام ِ روزه‌خوار رُ نگه داره، فردِ روزه‌خوار هم باید تلاش کنه تا هنگام ِ‌اذان، به فردِ روزه‌دار احترام بگذاره. اگر کسی روزه هست باید به احترام ِ افرادِ روزه‌خوار جلوی اون‌ها وانمود نکنه که روزه است؛ و بالعکس، اگر کسی روزه نیست به‌تره که جلوی افرادِ روزه‌دار چیزی نخوره. رعایتِ همین نکات ساده است که باعث می‌شه افراد با عقاید و ملیت‌های مختلف بتونن سالیانِ سال در کنار هم در صلح و صفا و آرامش زندگی کنند

محصولِ ۱۳۹۱ مرداد ۵, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

آویزان از پنجره‌ی پیکان

اون دفه گفتی یه ماشین بده می‌خوام برم مسافرکشی، یه پیکان انداختم زیر پات، چی‌کارش کردی؟ توی اتوبان با سرعت ۱۸۰ گرفته بودن‌ات. یادته؟ حالا هم باز اگر می‌خوای دوباره کار کنی بسم‌الله. یه دوربینِ نسبتن خوب دارم، می‌دم بهت. از همین فردا مشغول شو. راه بیافت توی مجالس فیلم‌برداری‌ت رو بکن. نشون بده حرفایی که مردم در موردت می‌زنن همه‌ش اشتباهه!

for your own good

Sometimes life is not what we expect it to be, and that makes us sad because we want it to be like something that is nearly impossible to be. There is always a reason for anything that happens in one's life, and from what I have learned, that's for your own good, no matter how hard the circumstances might become, no matter how harsh the events, that is something that leads us to the final blessing in the judgement day.
In that day, you will sort of look back to your life, to all you have been through, you will nod and smile and maybe with a few drops of tear, you will thank God, for letting you grow and for letting you be what you are! So enjoy the pain! Strive for more! Little is not enough! Cry loud when you feel the pain and never forget! that this is for your own good!

محصولِ ۱۳۹۱ مرداد ۳, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

از دستت عاجزم، هیچ از تو مانده است در حافظه‌ام

پی ِ سال‌ها تن‌ ندادن به هر چیزی که اسمش زندگی ِ تقلیدی بوده، نگاه که می‌کنم می‌بینم نمی‌شود بر روی چیزی که درش هستم حتا اسمِ زندگی‌ گذاشت. یادم رفته است از کجا آغاز کرده‌ام، پی ِ چه به این‌جا، همین نقطه‌ی حالا هیچ‌جا، رسیده‌ام. گاهی ایستادن در نقطه‌ای ناشناخته و صبوری کردن، حافظه‌ات را می‌دزدد. راه عبور از روزمرِگی و روزمَرگی، رهزنهای پنهانی‌ دارد، که به خود که می‌آیی حافظه‌ات را برده‌اند، حافظه‌ای که تا به همین نقطه‌ی لخت شدن، تنها دست‌آویزت بود برای رسیدن به جایی‌ که خیال می‌کردی جای توست، پایانِ اضطراب‌های هر روز، پایانِ دغدغه‌ی هدر شدنِ لحظه‌هایی که از پی ِ هم حالا عمری شده‌اند، عمری سپری شده. به قیمتِ آینده‌ای که حالا یادت هم نمی‌آید قرار بود چه شکلی‌ باشد، حال را در بی‌‌زمانی‌، به انجمادِ ثانیه‌ها صبورانه محو کردیم، هویتِ حالِ لحظه را مذبوحانه سر بریدیم، حال به بی‌‌شخیصتی گذشت. مگر می‌شود آینده‌ی رسیده‌ای از پس ِ کاشتن ِ این ثانیه‌های حال در شوره‌زارِ خاکِ عقیمِ ناکجا سر بیرون آورد؟ مگر آدمیزاد کرم شب‌تاب است که از پس عمرِ پیله‌ای‌اش پروانه‌ای سر بر آورد جویای نور؟ که اگر باشد هم، به پیله خواهد مرد، به پیله حافظه‌اش را دست خواهد داد، غریزه‌اش به نور در آن نُه تویِ مرگ اندودِ هزار تردید دگرگون خواهد شد به نیستی‌، به نخواهندگی...

محصولِ ۱۳۹۱ تیر ۲۳, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

آویزان از ناکجا

وقتی‌ از تهِ تهِ زندگی‌ات چیزی در نمی‌آید، وقتی‌ به خودت می‌آیی می‌بینی‌ آویزانی، آویزان از هیچ، و دست انداخته‌ای بر حوالی ِ پوچی، حتا از به پایان رساندنِ این جمله که آغاز کرده‌ای هم عاجز خواهی‌ بود. شروعی دوباره که شوخی‌ست، ناتوانی‌ حتا از پایانی ساختن، از پایان بخشیدن به این خودِ آویزان. عاجزی از آویزان شدن بر آویزانی‌ات و زدنِ آخرین ضربه بر چهارپایه‌ی لعنتی. وقتی‌ داستان زندگی‌ات را پایانی نمی‌بینی و تا چشم کار می‌کند تکرارِ حلقه‌های آویزانی‌ست، وقتی‌ حتا چگونه مردن‌ات را راهی‌ نمی‌بینی، سینما آغاز می‌شود. آنقدر تماشا می‌کنی‌ تا در نقشی‌ ادامه یابی‌، یا چشمهایت را ببندی و پایان‌ات را بسپاری به‌دستِ او که برایش جرات و جسارتِ از این آویزانی رها شدن، مانده است. چشم بر تمامیِ هراس‌ات می‌بندی و خیال می‌کنی‌ کسی‌ نقش‌ات را به عهده گرفته است، کسی‌ بقیه‌ی این خاکستریِ زندگی‌ات را اجاره کرده است، لبخندی از رضایت خواهی‌ زد و آرزو می‌کنی‌ هیچ‌گاه تماشا تمام نشود، آرزو می‌کنی‌ قبل از تیتراژ پایانی تمام شوی، و دیگر هیچ‌وقت چشمانت نیافتد به این خودِ خودت که به تماشا نشسته بود. به تماشای او که ساعتی‌ زندگی‌ات را اجاره کرده تا به نحو بهتری، که نه، حتی به هر نحوی از آن استفاده کند، زندگی‌‌ای که افتاده است به شمارش نفسهایش ...

مطلب ویژه

فالون دافا

«فالون دافا»، به «فالون گونگ» نیز معروف است. روشی معنوی است که بخشی از زندگی میلیون‌ها نفر در سراسر جهان شده است. ریشه در مدرسه بودا دارد. ا...

counter.dev

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

Powered By Blogger

Google Reader

Add to Google
با پشتیبانی Blogger.