the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۹۴ آذر ۲۷, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

انحرافِ فرازمینی

من متوجهِ یک انحراف در زبانِ فارسی شده‌ام. این انحراف وقتی رخ می‌دهد که یک نفر دنبال گمشده‌اش می‌گردد:

کتاب‌ام کو؟
کو کتاب‌ام؟
کتاب‌ام کوش؟ (ظهور یک ش که به‌نظر اضافه می‌رسد)
کوش کتاب‌ام؟
کتاب‌ام کوشش؟ (ظهور دومین ش)
کوشش کتاب‌ام؟
کوشش اون کتاب‌ام؟ (ظهور یک «اون» اضافه‌ی دیگر)

به نظرِ من وجودِ این‌جور چیزها در زبانِ فارسی نشون می‌ده که یه زمانی موجوداتِ فرازمینی به کره‌ی زمین رفت و آمد داشته‌اند. به عکس‌های زیر دقت کنید:



عکس فوق مربوط به جنازه‌ی یک سرنشین ِ بشقاب پرنده است (یوفو). همان‌طور که مشخص است تعدادِ انگشتانِ او در دو دست، همانندِ انسان ۱۰ عدد می‌باشد.

مطلب مرتبط

محصولِ ۱۳۹۴ آبان ۳۰, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

خون

من یه بار کمپوتِ آلبالو خورده بودم. بعد حال‌ام بد شده بود. بعد از ظهر با اخوی رفتیم دکتر. توی مطب که بودیم، هر چی آلبالو خورده بودم بالا آوردم. دکتر هم چون آلبالوها قرمز بود فکر کرد من خون بالا آورده‌ام. به برادرم گفت: «یالا بدو! داره خون بالا می‌آره! برسون‌اش بیمارستانِ اون ورِ خیابون». بیمارستان نزدیک بود. فوری رفتیم اورژانس‌اش. دکتر ازمون پرسید چی شده؟ برادرم هم با دستپاچگی گفت: «خون بالا آورده آقای دکتر». دکترِ اورژانس هم فوری دستور داد یه لوله از توی بینی و حلق‌ام رد کردند و فرستادند تا معده. من اون شب رُ با همین وضعیت تا صبح گذروندم. شبِ سختی بود. صبح اما حال‌ام به‌تر شده بود و لوله رُ از دماغ‌ام بیرون کشیدند. توی اتاقی که من بودم چند نفرِ دیگه هم بودند. ظهر برامون ناهار آوردند. به پیرمردی که روی تختِ بغلیِ من بود مرغ دادند؛ اما به من بادمجون دادند. گفتم: «من بادمجون دوست ندارم، به من هم مرغ بدید». پرستار گفت نمی‌شه، مرغ برای شما بده. گفتم: «کی گفته؟» گفت: «دکترت گفته». پرسیدم: «کدوم دکتر؟! دکتری بالا سرِ من نیومده که!». پرستار هم گفت باشه سگ خور؛ و به من هم مرغ داد. بعد از ناهار من که حال‌ام کاملن خوب شده بود با بقیه‌ی مریض‌ها روی یک تخت نشستیم و شروع کردیم به تخمه شکستن و از این ور اون ور گفتن. تا این‌که پرستارِ بخش اومد توی اتاق و سرمون داد کشید و همه برگشتیم توی تخت‌هامون. پرستار رفت بالای سرِ پیرمردی که توی تختِ بغلی بود و نمی‌دونم چی کار کرد که حالِ پیرمرد یک هو به‌هم ریخت. پرستار دست‌پاچه شده بود. پیرمرد نشست روی تخت و اوغ زد. اوغ زد و کفِ اتاق پر از خون شد. دکتر سراسیمه از راه رسید و وقتی دید چی شده یک کشیده‌ی محکم خوابوند زیرِ گوشِ پرستار. بعد شروع کرد به تنفس مصنوعی و شوک دادن. اما پیرمرد تموم کرد. پسرِ پیرمرد که رفته بود از داروخونه داروهای پدرش رُ بگیره بعد از چند دقیقه اومد توی اتاق و دید تخت خالیه. گفت: «بابام کو؟!». یکی از مریض‌های اتاق که به‌نظر شیرین عقل می‌رسید گفت: «بردن‌اش یخچال. بَ بووو بَ بووو. تموم کرد!» و پسر نشست روی زمین و دو دستی زد توی سرش. یکی دو ساعت گذشت و زمین هنوز پر از خون بود. رفتم از اتاق بیرون و به یکی از سرایدارها گفتم: «می‌شه بیایی اتاقِ ما رُ تمیز کنی؟ خون کف‌اش ریخته». نگاه‌ام کرد و گفت: «نه، به من ربطی نداره». گفتم «پس کی باید اون‌جا رُ تمیز کنه؟» یک طی داد دست‌ام و گفت: «خودت!». رفتم یه اتاقِ دیگه که تختِ خالی داشت دراز کشیدم روی تخت‌اش و ملافه رُ کشیدم روی سرم. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که دیدم یک دست اومده زیرِ ملافه و داره دنبالِ دست‌ام می‌گرده تا سوزن فرو کنه توش. ملافه رُ زدم کنار و داد زدم: «داری چی کار می‌کنی؟!». خیلی خونسرد گفت: «اومدم ازت خون بگیرم»

محصولِ ۱۳۹۴ آبان ۲۶, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

ایده‌ی خام

یکی از روش‌های این‌که بفهمیم چه کسی یه کاری رُ انجام داده اینه که ببینیم چه کسانی از اون کار نفع می‌برند. برای نمونه به آدم‌خوارهای داعش اشاره می‌کنم. به نظرِ من سه گروه از وجودِ این آدم‌کش‌ها سود می‌برند. خبرگزاری‌ها، کارخانه‌های شمع‌سازی و پرورش‌دهندگانِ گل. نمودار زیر نشان‌دهنده‌ی میزانِ فروشِ شمع در سطح جهان در طولِ دو سال گذشته به میلیون دلار است.


پس یک حدسِ خام و اولیه اینه که این سازمان‌ها حمایت‌کننده‌های اصلیِ داعش هستند. ایده‌ی دوم اما مربوط می‌شه به دستگاهِ پلی‌استیشن‌ای که در خانه‌ی یکی از آدم‌کش‌ها در فرانسه پیدا شده. با پیدا شدنِ این دستگاه دو اتفاق ممکنه بیافته. اول این‌که مردم از پلی استیشن متنفر بشوند و آمارِ فروشِ اکس‌باکسِ مایکروسافت افزایش پیدا کنه. در این صورت می‌شه نتیجه گرفت که حامیِ اصلیِ داعش کسی نیست جز شرکتِ مایکروسافت. دومین اتفاقی که ممکنه بیافتاه اینه که علاقه‌ی مردم به پلی استیشن و در نتیجه فروش‌اش افزایش پیدا کنه. در این صورت می‌شه نتیجه گرفت که شرکتِ ژاپنیِ سونی پیشتبانِ اصلی داعش هست.

برای این‌که متوجه بشید حرف‌های من بی‌راه نیست به شرکت‌های سازنده‌ی ویروس‌کش توجه کنید. این شرکت‌ها هرساله بودجه‌ی زیادی صرفِ ساختِ ویروس‌های جدید می‌کنند چرا که اگر ویروسی وجود نداشته باشه اون‌ها هم ورشکست می‌شوند. در واقع این یک نقشه‌ی تجاریِ موفق است. این‌که شما برای تولیدِ یک نیاز در جامعه «الف» تومان خرج کنید و بعد، از پاسخ‌گویی به این نیاز «ب» تومان درآمد کسب کنید در حالی‌که «ب» بیش‌تر از «الف» باشد.

پس یکی از راه‌های مبارزه با داعش ورود به بازارِ عرضه و تقاضا و به هم ریختنِ اونه. مثلن ایران به جای این‌که سالانه میلیاردها دلار صرفِ مبارزه با داعش در سوریه و عراق کنه، کافیه نصفِ این مبلغ رُ صرفِ ساختِ مزارعِ پرورشِ گل و کارخانه‌های شمع‌سازی کنه و با عرضه‌ی انبوهِ شمع و گل به بازارهای جهانی قیمتِ این دو محصول رُ به‌شدت پایین بیاره. با این کار هزینه‌های حمایت از داعش دیگه با فروشِ شمع و گل جبران نمی‌شه و این کار توجیه اقتصادیِ خودش رُ از دست می‌ده و داعش خود به خود نابود می‌شه.

محصولِ ۱۳۹۴ آبان ۲۰, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

بُزُرگی

اندازه‌ی بزرگیِ مشکلاتِ انسان‌ها و حیوانات به اندازه‌ی بزرگیِ دنیای اطراف‌شونه. انسانی که تا مریخ می‌ره، مشکلات‌اش هم تا مریخ گسترش پیدا می‌کنه. آدمی که دنیاش بزرگ می‌شه به همون اندازه که مشکلات‌اش بزرگ می‌شه تجربیات‌اش هم بزرگ‌تر می‌شه و راه‌حل‌های بیش‌تری پیدا می‌کنه؛ و وجودِ این آدم می‌تونه به نفعِ آدم‌هایی باشه که دنیای کوچکی دارند (چون می‌تونند از تجربیاتِ بزرگ استفاده کنند بدونِ این‌که به مشکلی برخورده باشند). نظریه‌ای هست که می‌گه درآمدِ هر آدمی برابره با میانگینِ درآمدِ پنج نفر از کسانی که بیش‌ترین ارتباط رُ با اون‌ها داره. این مسئله در کلِ زندگی هم می‌تونه صادق باشه. یا خودتون بزرگ باشید، یا با بزرگ‌تر از خودتون باشید.

محصولِ ۱۳۹۴ آبان ۱۷, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

عطرِ زنانه، عطرِ مردانه

یه سوالی که همیشه برام مطرح بوده اینه که چه کسانی باید عطرِ زنونه بزنند و چه کسانی عطرِ مردونه. اگر عطرِ مردونه عطریه که مردها از بوی اون خوش‌شون می‌آد، به‌تر نیست زن‌ها عطرِ مردونه بزنند؟ و اگر عطرِ زنونه عطریه که زن‌ها از بوی اون خوش‌شون می‌آد، به‌تر نیست مردها عطرِ زنونه بزنند؟ آدم باید برای خودش عطر بزنه یا برای دیگران؟

** زبان امروز **

من با duolingo فرانسوی یاد می‌گیرم. شما هم اگر به یادگیری زبان‌های جدید علاقه دارید به وبسایت duolingo بروید یا برنامه‌ی android آن را روی گوشی‌تان نصب کنید. استفاده از آن رایگان است.
در طول چند ماهی که من فرانسوی خوانده‌ام فهمیده‌ام که خیلی از واژه‌های فارسی فرانسوی هستند. در حدی که بعضی وقت‌ها با خودم فکر می‌کنم زبانِ فارسی شاخه‌ای از زبانِ فرانسوی است. یا با خودم فکر می‌کنم چرا ما ان‌قدر که نگرانِ حضورِ واژگان عربی در زبان‌مان هستیم نگرانِ واژه‌های فرانسوی نیستیم؟ جدا از کلماتی که از فرانسوی وارد فارسی شده‌اند، واژه‌های دیگر هم هستند که شباهتِ زیادی به واژه‌های معادلِ فارسی‌شان دارند مثلن

دو (۲) در فرانسوی می‌شود deux که همان «دو» خوانده می‌شود
«که» در فرانسوی می‌شود que که خیلی شبیهِ «که» است

اما بعضی از کلمه‌های فارسی‌ای که تلفظشان با تلفظ فرانسوی یکی است:

کادو (cadeau)
بلژیک (Belgique)
سوسیس (saucisse)
آناناس (ananas)
آلمان (Allemagne)
مبل (meubles)
دوش حمام (douche)
پریز (prise)
شوفاژ (chauffage)

محصولِ ۱۳۹۴ آبان ۵, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

فرقِ انسان و حیوان (۵)

چند تا دیگه از تفاوت‌های انسان و حیوان:

۱- انسان‌ها به‌صورتِ گروهی روبه‌روی هم قرار می‌گیرند و با هم می‌جنگند. اما حیوانات هیچ‌وقت به‌صورتِ گروهی با خودشون نمی‌جنگند (مثلن جنگِ دو گروه از اسب‌ها با هم).
۲- این پدیده هیچ‌وقت در حیوانات دیده نمی‌شه که یک جا جمع بشوند و به‌صورتِ آگاهانه به یک حیوانِ دیگه به‌عنوان رهبر اقتدا کنند؛ اما در انسان دیده می‌شه.
۳- حیوانات هیچ‌وقت برای تماشا کردن و لذت بردن دورِ یک حیوانِ دیگر جمع نمی‌شوند. اما انسان‌ها باغِ وحش درست کرده‌اند و این پدیده در آن‌ها دیده می‌شود.

فرق‌های ۴، ۳، ۲ و ۱

محصولِ ۱۳۹۴ آبان ۲, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

نقشه‌ی گنج

یه انتقاد دارم. بعضی جاها هستند که توی محرم با ظرف یک بار مصرف غذا نمی‌دهند. باید قابلمه ببریم و توی قابلمه غذا می‌دهند. انتقادم اینه که وقتی ظرفِ پر از غذا رُ با دست بالا می‌گیرند تا صاحب‌اش پیدا بشه می‌گن «این ظرف مالِ کی بود؟». به نظرِ من این سوال از این نظر که باعثِ وارد شدنِ استرس به صاحبِ غذا می‌شه اصلن سوالِ مناسبی نیست. چون وقتی می‌پرسه «مالِ کی بود» آدم فکر می‌کنه ظرف دیگه مالِ خودش نیست. به نظرم این پرسش به‌تره: «این ظرف مالِ کیه؟». این‌جوری کسی که صاحبِ ظرفه آروم می‌شه، و لبخند رضامندی بر لب‌هاش می‌نشینه.

من اگه بخوام یه روز نذری بدم به مردمی که توی صف ایستاده‌اند یکی یه دونه صندوقِ گنج می‌دم. یه صندوق پُر از جواهرات. بعد ان‌قدر هم سنگینه که یه نفری نمی‌شه بردش. باید دو نفر از دو طرف دسته‌های صندوق رُ بگیرند و ببرندش. هر بار که یه صندوق رُ می‌آوریم که بدهیم به نفرِ بعدی، بلند فریاد می‌زنم «بر محمد و آلِ محمد صلوات»، و مردمِ توی صف هم صلوات می‌فرستند. به هیچ کس هم بیش‌تر از دو تا صندوق نمی‌دیم که به همه برسه. اگر هم کسی که یه بار گنج می‌گیره دوباره بره تهِ صف بایسته تا یه بار دیگه هم گنج بگیره ما خیلی راحت می‌فهمیم و از صف می‌اندازیم‌اش بیرون (چون وقتی نوبت‌اش بشه یه صندوق دست‌اشه). توی چشم‌هاش نگاه می‌کنم و می‌گم: «خجالت بکش، همین چند دقیقه پیش یه صندوق گرفتی!». یه ایده‌ی دیگه هم دارم. ایده‌ام اینه که گنج‌ها ده سال ضمانت داشته باشند. یعنی همراه با هر صندوقی یه نقشه‌ی گنج هم به مردم می‌دیم، و به‌شون تضمین می‌دیم که تا ده سال اگر گنج رُ گم کردند می‌تونن برن با این نقشه پیداش کنند.

محصولِ ۱۳۹۴ مهر ۱۹, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

تفاله‌ام هم برای شما

ما یه بار رفته بودیم راهیانِ نور. اردوی راهیانِ نور منظورمه. من سرپرستِ گروه بودم. مواظب بودم کسی از گروه جدا نشه. اما بعضی وقت‌ها به اندازه‌ی کافی مواظب نبودم. یه بار دیدم چند نفر از خطِ زردِ منطقه‌ی خطر رد شده‌اند. صداشون زدم. گفتم می‌دونید اون‌جایی که رفتید مین‌گذاری شده؟ دیدم از جیبِ یکی‌شون یه پارچه زده بیرون. کشیدم بیرون از جیب‌اش. چترِ منور بود. گفتم برید، مواظب باشید دیگه از خط رد نشید. اون‌ها هم رفتند و مینی رُ که پشتِ سرشون قایم کرده بودند تا من نبینم با خودشون بردند. رفتم سمتِ یکی از تانکرها تا وضو بگیرم. هنوز روی دست‌ام آب نریخته بودم که صدای انفجار اومد. برگشتم و با حیرت نگاه کردم. از آسمون گوشت و استخون می‌بارید. من وقتی خون می‌بینم حال‌ام یک کم بد می‌شه. با دیدنِ اون صحنه هم چشم‌هام کمی سیاهی رفت. بعد یک پارچه‌ی سیاه آروم از آسمون اومد پایین و افتاد روی سرم.

یه بار دیگه هم خون دیدم حال‌ام بد شد. یکی از دوست‌های من پزشکی می‌خونه. یه بار بهم گفت بیا بریم تشریح ببین. من هم گفتم باشه بریم. رفتیم اتاقِ تشریح، یه آدمی مُرده بود داشتند تشریح‌اش می‌کردند. نتونستم تحمل کنم. سریع اومدم بالا. می‌گفتند وضعیتِ تشریح زیاد خوب نیست. جنازه برای تشریح خیلی کم پیدا می‌شه. برای همین بعضی‌ها از همین راه پول در می‌آرن. جنازه‌ی افغانی‌هایی که می‌میرند رُ از خانواده‌شون دویست تومن می‌خرند. بعد یک میلیون می‌فروشند به دانشگاه برای تشریح. با اعدامی‌ها هم همین کار رُ می‌کنند. یه پولی می‌دن به مسوولِ سردخونه، جنازه رُ برمی‌دارند.

من توی وصیت‌نامه‌ام نوشته‌ام بدن‌ام رُ بدهند برای تشریح. اما از وقتی فهمیدم جنازه خرید فروش می‌شه با خودم گفتم نکنه من رُ هم بفروشند به دانشگاه. برای همین یه فکری به ذهن‌ام رسیدم. روی بازوم با خالکوبی نوشتم تقدیم به دانشگاه. روی سینه‌ام هم نوشتم غیر قابل فروش. خیلی برام مهمه کسی از جنازه‌ام پول در نیاره. من که زنده‌ام ارزشی نداشت، چرا باید روی مُرده‌ام قیمت‌گذاری بشه؟ این یه توهین به من نیست؟ زشت نیست اگر با مرگ، بهای بیش‌تری پیدا کنم؟

محصولِ ۱۳۹۴ مهر ۱۱, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

عمه مُشتی

- چی می‌بینی؟
- دارم می‌رم بالا. خیلی بالا. اون پایین همه چیز کوچیکه. دارم از توی ابرها رد می‌شم. هوا سرده این‌جا.
- خیلی خب آروم باش، حالا ازت می‌خوام بیای پایین و برگردی به عقب. بری به کودکی.
- ...
- حالا چی می‌بینی؟
- یه آقایی می‌بینم لباسِ کار تن‌اشه. لباس‌اش سبزه. کلاه هم سرشه. داره دکمه‌های روشن خاموش کردنِ کولر رُ به دیوار پیچ می‌کنه.
- خب. دیگه چی می‌بینی؟
- یه کولر می‌بینم. آبی و سفیده. می‌رم توش. یکی روشن‌اش می‌کنه. شروع می‌کنه به چرخیدن. من هم می‌چرخم.
- ازت می‌خوام از کولر بیای بیرون. حالا چی می‌بینی؟
- آقای دکتر من بدونِ هیپنوتیزم هم همه چیز خوب یادمه. اگه بخواهی همین‌جوری تعریف می‌کنم برات. کنم؟
- اوم...
- ما بچه بودیم یه عمه داشتیم به‌ش می‌گفتیم عمه مُشتی. چون وقتی بچه بود یه بار وقتی داشت بازی می‌کرد افتاده بود توی تنور. برای همین انگشت‌های دست‌اش جمع شده و مُشت شده بود. خیلی عمه‌ی خوبی بود. همه‌ی کارهاش رُ هم با همین مُشتِ بسته‌اش انجام می‌داد. هر وقت هم به‌ش می‌گفتیم عمه مُشتی ناراحت نمی‌شد و لبخند می‌زد. عمه مُشتی حالا چند ساله که مُرده. یه عمه دیگه هم داشتیم بهش می‌گفتم عمه سینمایی. چون هیچ‌وقت سینما نمی‌رفت. با سینما مخالف بود یعنی. بعد یه بار مامان‌ام عمه‌ام رُ گول زد بهش گفت بیا بریم بیرون بگردیم. بعد عمه‌ام که به خودش اومد دید توی سالنِ سینما نشسته و چشم دوخته به پرده. از اون به بعد بود که به‌ش گفتیم عمه سینمایی. این اولین و آخرین باری بود که عمه سینمایی رفت سینما آقای دکتر.
- می‌خوای هیپنوتیزم‌ات کنم؟ این‌ها چیزهایی نیست که اگه به خواب بری یادت می‌آد.
- اما من خیلی شب‌ها عمه سینمایی‌ام رُ توی خواب می‌بینم.
- عمه سینمایی هم مُرده؟
- نه. زنده است. ولی می‌آد به خواب‌ام. هر وقت هم که توی خواب می‌بینم‌اش، انگشت‌های یه دست‌اش جمع شده، مثلِ عمه مُشتی. توی اون یکی دست‌اش هم بلیتِ سینماست.
- نمی‌دونی بلیتِ چه فیلمی؟
- نه. آقای دکتر ما وقتی بچه بودیم تفریحات‌مون خیلی ساده بود. مثلن می‌رفتیم دمِ درِ خونه می‌نشستیم، ماشین‌هایی که از توی خیابون رد می‌شدند رُ می‌شمردیم. اون موقع ماشین زیاد نبود. تک و توک رد می‌شدند گاهی. یه تفریحِ دیگه‌مون هم وقتی بود که تازه لوله‌کشیِ آب شده بود. با بچه‌های همسایه می‌رفتیم شیرِ آب رُ باز می‌کردیم و به جریانِ آب نگاه می‌کردیم.
- اونی که می‌آد به خواب‌ات عمه مُشتی نیست؟ شاید با اون بلیتی که توی اون یکی دست‌اشه یه پیامی برای تو، یا عمه سینمایی داره. چرا فکر می‌کنی کسی که به خواب‌ات می‌آد عمه سینماییه؟
- عمه مُشتی هیچ‌وقت سینما نمی‌رفت آقای دکتر. این زنی که به خواب‌ام می‌آد بلیت دست‌اشه.
- پس چرا انگشت‌هاش مثلِ انگشت‌های عمه مُشتی جمع شده اینی که می‌آد به خواب‌ات؟
- عمه مُشتی رُ عمه سینمایی هُل داد توی تنور آقای دکتر. بابام که بچه بود، فرفره می‌فروخت بعد از ظهرها. یه بار با پولِ فرفره‌هایی که فروخته بود رفت دو تا بلیتِ سینما خرید و خوش‌حال اومد خونه. یکی از بلیت‌ها رُ داد به عمه سینمایی و به‌ش گفت: «بیا بریم سینما!». عمه سینمایی اون موقع هشت سال‌اش بود و خیلی دوست داشت برای یک بار هم که شده بره سینما رُ از نزدیک ببینه. اما عمه مُشتی حسودی کرد و بلیت رُ از دستِ عمه سینمایی قاپید و فرار کرد. عمه سینمایی هم دنبال‌اش کرد و ان‌قدر دنبالِ هم دویدند تا عمه مُشتی افتاد توی تنور. اون روز عمه سینمایی خیلی گریه کرد و از همون روز بود که از سینما رفتن متنفر شد.

مطلب ویژه

فالون دافا

«فالون دافا»، به «فالون گونگ» نیز معروف است. روشی معنوی است که بخشی از زندگی میلیون‌ها نفر در سراسر جهان شده است. ریشه در مدرسه بودا دارد. ا...

counter.dev

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

Powered By Blogger

Google Reader

Add to Google
با پشتیبانی Blogger.