the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۹۴ فروردین ۱۲, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

علت‌های وابسته به معلول

یکی از چیزهایی که در مورد رابطه‌ی علی معلولی وجود داره و کسی به اون توجه نمی‌کنه اینه که معلول هم گاهی روی علت تاثیر می‌گذاره. مثلن من یه شب هر کاری می‌کردم خوابم نمی‌برد. هرچی این ور اون ور می‌شدم فایده‌ای نداشت. همه‌اش با خودم فکر می‌کردم چرا این جوری شده‌ام؟ سابقه نداشت یه شب نتونم بخوابم. تا ساعت شیش و نیم غلت می‌زدم و خوابم نمی‌برد. تا این که یادم اومد! من روزِ قبل پنج فنجون قهوه نوشیده بودم. به محضِ این‌که فهمیدم علتِ بی‌خوابی‌ام چی بوده چشم‌هام گرم شد و بعد از چند دقیقه خوابم برد. در واقع اتفاقی که افتاد این بود که آگاه شدنِ معلول از علت، علت رُ نابود کرد و از بین برد.

امکانش

من وقتی راهنمایی بودم یه دوستی داشتم اسم اش "امکانش" بود. یه بار زنگ زدم خونه شون، مامان‌اش گوشی رُ برداشت. گفتم «ببخشید، امکانش هست؟» مامانش گفت «بله هست، شما؟» گفتم «امکانش هست باهاش صحبت کنم؟»
- بله هست، شما؟
- من دوست‌اش هستم
- گوشی
[چند ثانیه سکوت]
- الو ببخشید مثل این که امکانش نیست
- نمی دونید کی می‌آد؟
- کی کِیْ می آد؟
- امکانش
- عزیزم امکانش هست، ولی فعلن امکانش نیست باهاش صحبت کنی

محصولِ ۱۳۹۴ فروردین ۴, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

هیزم

ما یه بار رفته بودیم جنگل. بعد شب شده بود و هوا خیلی سرد بود. باید آتیش روشن می‌کردیم تا گرم بشیم. من برای جمع کردنِ هیزم داوطلب شدم. گفتم «من می‌رم هیزم جمع کنم». بقیه گفتند «زحمت می‌شه برات». من هم هول شدم، به جای این‌که بگم «نه بابا چه زحمتی»، گفتم «نه بابا چه هیزمی». خلاصه ان‌قدر خجالت‌زده شدم و بقیه بهم خندیدند که تا چند ماه دیگه جرات نمی‌کردم شب‌هایی که توی جنگل هوا خیلی سرد بود و باید آتیش روشن می‌کردیم تا گرم بشیم داوطلب بشم برای هیزم جمع کردن.

محصولِ ۱۳۹۳ اسفند ۲۳, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

لقمه‌ی حلال

سلام دوستان. من یه سوالی برام پیش اومده که داره آزارم می‌ده. برای این‌که فرزندِ یک نفر تبدیل به یک «انسانِ سر به راه» بشه، «لقمه‌ی حلال» شرطِ لازمه یا کافی؟ اگر لازمه چرا کافی نیست؟ و اگر کافیه، پس چرا فرزندِ نوح بی‌تربیت شده بود؟ باباش بهش لقمه‌ی حلال نمی‌داد؟

محصولِ ۱۳۹۳ اسفند ۱۶, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

حساب‌های سرانگشتی

من خیلی توی مدیریتِ هزینه‌ها موفق هستم. هر هزینه‌ای که می‌خوام انجام بدم، با خودم دو دو تا چهار تا می‌کنم ببینم آیا راهِ جای‌گزینِ دیگه‌ای برای کم‌تر خرج کردن وجود داره یا نه. مثلن یه شب زمستون هوا خیلی سرد بود، ما می‌خواستیم از یه جایی بریم یه جا دیگه. دیگران همه پیشنهاد می‌کردند با آژانس بریم. می‌گفتند اگر آدم قسمتی از راه رُ پیاده بره و بعد سوار تاکسی بشه سرما می‌خوره. اما من با یه حسابِ سرانگشتی متوجه شدم که اگر قسمتی از راه رُ پیاده برم و بعد سوار تاکسی بشم و سرما بخورم و دکتر برم و هزینه‌ی ویزیتِ پزشک و داروی سرماخوردگی رُ بپردازم، در کل قیمت‌اش کم‌تر از آژانس می‌شه. یا یه بار توی یه فروشگاهی یه قالب دیدم برای نیمرو. شکلِ قلب بود. یه حسابِ سرانگشتی کردم، دیدم اگر دست‌های خودم رُ به شکلِ قلب در بیارم و بذارم کفِ ماهیتابه توی روغن داغ و یه نفر توی دست‌هام تخم مرغ بشکونه و بعد بدو بدو برم بیمارستانِ سوانح سوختگی و پماد سوختگی بگیرم بمالم روی دستم، در کل هزینه‌اش کم‌تر از پولِ خریدِ اون قالب می‌شه. یا یه بار دیگه رفته بودیم سرزمینِ عجایب، توش یه دستگاهی بود که با چنگک باید یه عروسک رُ از بینِ شکلات‌ها برمی‌داشتیم. برداشتنِ شکلات‌ها راحت بود، اما برداشتنِ عروسک با چنگک راحت نبود. و هر کس می‌خواست عروسک رُ برداره باید بارها تلاش می‌کرد و کلی پول برای ژتون می‌داد. من همون‌جا یه حسابِ سرانگشتی با خودم کردم، دیدم اگر بزنم با دست شیشه‌ی اون دستگاه رُ بشکنم و عروسک رُ از بینِ شکلات‌ها بردارم و فرار کنم و دستگیر بشم و ببرندم کلانتری و اون‌جا یه مبلغی برای آزاد شدن پرداخت کنم و بعدش برم دکتر که خورده شیشه‌ها رُ از توی دست‌ام در بیارن، در کل هزینه‌اش کم‌تر از این می‌شه که هی برم ژتون بخرم تا بالاخره بتونم عروسک رو با چنگک در بیارم.

محصولِ ۱۳۹۳ اسفند ۱۵, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

انقلاب

سوار اتوبوس شده بودم، بعد توی اون شلوغی یه پسری آرنج‌اش رُ محکم داشت به پشت‌ام فشار می‌داد که رد بشه بره نمی‌دونم کجا. برگشتم با عصبانیت بهش گفتم کجا داری می‌ری؟ گفت: انقلاب. جواب‌اش خیلی آروم‌ام کرد. برگشتم و دوباره به روبرو خیره شدم. دیگه دردی روی پشت‌ام احساس نمی‌کردم.

قُمری‌های خنگ

یکی از اتهاماتی که به قُمری‌ها وارد می‌شه اینه که خنگ هستند. مثلن این‌که وقتی یه ماشین یا آدم به‌شون نزدیک می‌شه نمی‌پرند و فرار نمی‌کنند، یا این‌که لونه‌شون رُ جایی می‌سازند که امنیت نداره. مثلن روی هواکش لونه می‌سازند، یا توی بوته‌هایی که آدم‌ها (یا دیگر حیوانات) خیلی راحت به‌شون دست‌رسی دارند. اما به‌نظرِ من قُمری‌ها خنگ نیستند. چون هر حیوونی خنگ باشه نسل‌اش منقرض می‌شه و قمری‌ها هم تا امروز منقرض نشده‌اند. از جمله حیوون‌های خنگ می‌شه به یوزپلنگِ ایرانی اشاره کرد نتونسته از پسِ موجودِ ابلهی به‌نامِ انسان بر بیاد و روز به روز نسل‌اش کم‌تر شده و رو به نابودی گذاشته.

محصولِ ۱۳۹۳ اسفند ۲, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

نود و هشت کیلو

من در عرضِ دو سال نود و هشت کیلو کم کردم. هر وقت می‌رفتم دکتر کجکی واردِ مطب می‌شدم. دفعه‌ی آخر که رفتم کسی من رُ نشناخت. خودم رُ معرفی کردم گفتم من فلانی هستم. منشی از ترس پرید روی میز گفت ای وای شمایید؟ گفتم بله خودم‌ام.

می‌دونید برای کسی که توی دو سال نود و هشت کیلو گذاشته زمین چه اتفاقی می‌افته؟ آره وزن‌ام کم شده. نفس‌ام راحت بالا می‌آد. اما پوستِ بازوم رسیده به زانوم. شل و ول شده‌ام. خیلی خسته‌ام. داغون شدم توی این دو سال

عوارضِ لاغر شدن‌ام رُ که برای منشی تعریف کردم، هم منشی پا به پای من گریه کرد، هم خودم یه کم گریه کردم.

محصولِ ۱۳۹۳ بهمن ۳۰, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

احترامِ خاص

من احترامِ خاصی برای اقلیت‌های مذهبی قایل هستم. بعضی‌ها می‌پرسند چرا برای اکثریت‌های مذهبی «احترام» قایل‌ام و برای اقلیت‌های مذهبی «احترامِ خاص». این به این معنی نیست که اقلیت‌های مذهبی به‌تر هستند، نه. این فقط برای اینه که جذب‌شون کنم. من وقتی به یه اقلیتِ مذهبی احترامِ خاص می‌ذارم، طرف با خودش فکر می‌کنه که من چه‌قدر آدمِ خوبی هستم، و بلافاصله جذبِ حدِاکثری می‌شه. اما یه نکته‌ی مهم در موردِ احترامِ خاص اینه که هیچ‌وقت در حضوری کسی که اکثریتِ مذهبیه نباید به یک اقلیتِ مذهبی احترامِ خاص گذاشت. چون اون شخصی که اکثریته ممکنه با خودش فکر کنه اگر اقلیت بود الان به او هم احترام خاص گذاشته می‌شد و بلافاصله به دینِ اقلیت در بیاد که اصلن برخلافِ نقضِ غرضیه که از اول منظورِ من از احترام بود. نکته‌ی مهمِ بعدی اینه که وقتی یک اقلیتِ مذهبی به‌خاطر احترامِ خاصی که به‌ش گذاشته شده جذب می‌شه و به دینِ اکثریت می‌گِرَوِه، ما نباید چون اون شخص دیگه اقلیت نیست بلافاصله «احترامِ خاص‌مون» رُ تبدیل به «احترام» کنیم. این کار ممکنه باعث بشه اون شخص دوباره برگرده و بشه همون اقلیتی که بود. باید کم‌کم، نرم‌نرمک، آروم آروم از احترامِ خاص کم کنیم و به احترام برسیم.

محصولِ ۱۳۹۳ بهمن ۱۶, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

کودکِ آرزوهای دهکده‌ی بی‌باران

وقتی به‌دنیا آمد به من گفتند تو پدرش باش. فکر می‌کردند چون من نویدِ آمدن‌اش را داده‌ام خودم هم باید پدرش باشم. کودک را در حوله‌ی گرم پیچیدم و در آغوش مادرش گذاشتم. همه‌ی کسانی که در اسطبل ایستاده بودند به من نگاه می‌کردند و باران از لای سقف بر روی شانه‌ام می‌چکید. صلیبی که به گردن داشتم را بیرون آوردم، بوسیدم و بر روی سرِ کودک به بالا و پایین و چپ و راست حرکت دادم. من این صلیب را در خواب هدیه گرفته بودم. یک بار وقتی هشت سال‌ام بود خواب دیدم مرا به صلیب کشیده‌اند و می‌خواهند آتش بزنند. همه‌ی اهالیِ روستا جمع شده بودند و با خوشحالی منتظر اجرای حکم بودند. آتش که زدند باران بارید و بانویی که به‌نظر می‌رسید باید مریم مقدس باشد از میان جمعیت به سوی من آمد. بالای سرم که رسید گردنبندی را که به گردن داشت درآورد، روی سرم به چپ و راست و بالا و پایین حرکت داد و در دستان‌ام گذاشت. صبح که بیدار شدم گردنبند در مشتِ گره کرده‌ام بود. با خودم فکر کردم آدم مقدسی شده‌ام. یک بار وقتی مردمِ روستا برای دعای باران به تپه‌ی بلندی در نزدیکیِ ده رفته بودند از خدا خواستم به دعای‌شان باران بیاید و هفت شبانه‌روز باران بارید. یک بار هم صلیب را بر روی پاهای کودکی که راه رفتن نمی‌دانست کشیدم. مادرش می‌گفت خوابِ مرا دیده است که روزی می‌آیم و کودک‌اش را شفا می‌دهم. راست هم می‌گفت. بارها برای نجاتِ آن زن به خواب‌اش رفته بودم. یک بار خواب دید مردمِ روستا برای دعای باران به بیابان رفته‌اند. اما هرچه دعا می‌کردند باران نمی‌بارید. پس خواستند تا کودکی را برای خشنودی خدا قربانی کنند تا باران بیاید. از آن میان کودکِ آن زن را که راه رفتن نمی‌دانست انتخاب کردند. او را به‌صلیب بستند و هیمه‌ها را به آتش کشیدند. هنوز آتش به پاهای کودک نرسیده بود که باران بارید.

مطلب ویژه

فالون دافا

«فالون دافا»، به «فالون گونگ» نیز معروف است. روشی معنوی است که بخشی از زندگی میلیون‌ها نفر در سراسر جهان شده است. ریشه در مدرسه بودا دارد. ا...

counter.dev

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

Powered By Blogger

Google Reader

Add to Google
با پشتیبانی Blogger.